یک قدم تا عشق

الهه گلی پور

یک قدم تا عشق

الهه گلی پور

ادامه


باربد بوسه ای بر صورتم زد و گفت :
-حالا شدی همون فرناز دوست داشتنی خودم الان هم بهتره هر چه زودتر پیاده بشی تا توی این هوای پاک و با صفا قدم بزنیم و از وجود هم لذت ببریم موافقی عزیزم ؟
نگاه سرشار از عشقی بهش کردم و با تایید حرفش لحظاتی بعد هر دو پیاده شدیم و شانه به شانه هم و در حالی که دستانمان در دست یکدیگر بود از کنار گندم زارها گذشتیم و به طرف تپه ای رفتیم . باربد دستم را محکم فشار داد و گفت :
- خوب خانم دکتر حالا که درست تموم شده می خوای چکار کنی ؟ قصد افتتاح مطب نداری ؟
با شیطنت گفتم :
-این دیگه بستگی به نظر شوهر آینده ام داره باید ببینم که موافقت می کنه یا نه ؟

- پس خوش به حال شوهر آینده ات !
-خودت چی ؟ می خوای برای گرفتن تخصص ات درست را ادامه بدهی یا مشغول به کار شوی ؟
باربد نگاهم کرد و بعد چشمکی بهم زد و گفت :
-منم شرایطم بستگی به زن آینده ام داره اگه اون موافق باشه دوست دارم به اتفاق هم ادامه تحصیل بدهیم .

لبخندی زدم و به او گفتم :
-اوه ... چقدر از همین الان زن ذلیل هستی !
-آخ که من می میرم واسه زنم ، وای که زن ذلیلی هم عالمی داره ! اصلا من مطیع زنم هستم ... حرفش را بریدم و مقابلش ایستادم و گفتم :
-پس حالا که این طوره باید قول بدی که دور منو برای ادامه تحصیل خط بکشی ! چون دیگه اصلا حوصله درس و کتاب را ندارم .

باربد با صدای بلندی گفت :
-چشم فرنازم امر تو اطاعت خواهد شد !

و دوباره ادامه داد :

-آخ فرنازم به کلی فراموش کرده بودم که تنها هدف تو از رفتن به دانشگاه این بوده که یه پسر خوشگل و خوش تیپ رو
تور کنی که البته بالاخره شانس یاریت کرد و موفق هم شدی .

باربد این را گفت و چند گامی جلوتر از من برداشت خواستم نیشگون محکمی از بازویش بگیرم تا تلافی حرفش را دربیاورم که او شروع به دویدن کرد به دنبالش دویدم و فریاد زدم:
-بچه پررو وایستا تا نشونت بدم !

هر دو دقایقی به دنبال هم دویدیم تا اینکه عاقبت خسته و نفس زنان در کنار هم روی چمن دراز کشیدیم. لحظاتی بعد
باربد نیم خیز شد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و در حالی که هنوز نفس نفس می زد با شیطنت گفت :
-خوب خانم خوشگله بگو ببینم یه ملکه زیبا توی این بیابون با یه پسر خوشگل چه کاری می تونه داشته باشه ؟
به سرعت از جایم بلند شدم و رو به او گفتم :
-شیطنت ممنوع آقای خوشگل و خوش تیپ از خود راضی !

باربد سرم را در آغوش گرفت و گفت:
-فرنازم باهات شوخی کردم اینو بدون که باربد عاشق روحته نه جسمت آره ! من روحت را می خوام تو باید همین جا به من قول بدی که تا ابد بهم وفادار بمونی و در همه حال عاشق من باشی !

با صدای بلندی خندیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-عزیزم بدان که این قلب تنها متعلق به توست و خواهد بود و تا زنده هستم دل به کس دیگری نخواهم سپرد !

باربد آه پرسوز و گدازی کشید و گفت:
-فرنازم تو تنها زنی بودی که تونستی منو عاشق خودت کنی و تنها کسی بودی که در دانشگاه کلی ماجرا با هم داشتیم .

در این جا باربد لبخندی زد و به گذشته برگشت و گفت:
-فرناز ، جون باربد ، جون باربد راستش رو بگو چرا اون روز از توی کیوسک تلفن به موبایلم زنگ زدی ؟ می خواستی
مزاحم بشی ؟
خندیدم و گفتم :
-می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
بدون اینکه منتظر جوابم باشد خندید و گفت:
-آخ که چه روزی بود ! نمی دونی وقتی مچت رو گرفتم چه حالی بهم دست داد احساس می کردم که از اسب غرور پیاده ات کردم و تو دیگر فخری نداری که بخوای جلوی من بفروشی !

باربد لحظه ای سکوت کرد و دوباره حرفش را با لذت خاصی که برایش داشت ادامه داد:
-یادته از اون روز به بعد هر وقت با تهدید ازت می خواستم سوار اتومبیلم بشی فورا مثل بچه ی مطیعی این کار رو میکردی ؟ چقدر رنگ و روت با دیدن من می پرید ، یادته چقدر سر به سرت می ذاشتم و حرصت رو در می آوردم .

با زرنگی حرفش را بریدم و گفتم:
-اینم بگو که چقدر انتظار کشیدی که بهت بگم دوستت دارم اما نگفتم !

باربد قهقهه ای بلندی زد و گفت:
-با اینکه ازت آتو داشتم اما بازم مغرور بودی و کوتاه نمی اومدی تا اینکه بالاخره هم تو برنده شدی و منو عاشق خودت
کردی و من بهت اعتراف کردم که چقدر دوستت دارم . وای فرنازم چه روزهای پر ماجرایی داشتیم آخ که چقدر دوست
دارم تمام زندگیمو بدم اما اون روزها دوباره برام تکرار بشن !
-باربد جان اعتراف می کنم که بیش از حد زیرک بودی !

باربد نگاه مهربانی بهم انداخت و گفت:
-آخه عزیزم اگه زیرک نبودم که تو رو به همین راحتی توی دام نمی انداختم .

باربد این را گفت و سپس نگاه پر شوری بهم انداخت و بعد هر دو خندیدیم. آن روز من و باربد آنقدر خاطره های گذشته را زنده کردیم که متوجه گذر زمان نشدیم زمانی به خودمان آمدیم که هوا رو به تاریکی می رفت به ناچار حرف های قشنگمان را ناتمام رها کردیم و دست در دست هم از تپه پایین آمدیم و به طرف اتومبیل رفتیم . هنگامی که از کنار گندم زارها می گذشتیم بوی معطر آنها به مشامم خورد با لذت خاصی بوی گندم ها را استشمام کردم و رو به باربد گفتم :
-اخ که من چقدر عاشق بوی گندمم !

باربد لحظه ای سکوت کرد و سپس با صدای بلندی برایم خواند:
-بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو ،
ادامه اش را من خواندم:
-یه وجب خاک مال من ، هر چی می کارم مال تو ...

من و باربد آنچنان مست و عاشقانه این ترانه را با هم می خواندیم که هر دو برای دقایقی فراموش کردیم که چه غم بزرگی در دل داریم. سوار اتومبیل که شدیم سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم تا لحظه به لحظه این روز زیبا و به یاد ماندنی را در ذهنم حفظ کنم . دقایقی بعد صدای باربد مرا به خود آورد و گفت :
-فرنازم خسته ای ؟ خوابت میاد ؟
سرم را بلند کردم و گفتم :
-باربد عزیزم مگه می شه در کنار تو باشم و احساس خستگی کنم داشتم تک تک این لحظات زیبا را که با هم گذراندیم در ذهنم به خاطر می سپردم تا بلکه بعد از رفتن تو خودم رو باهاشون سرگرم کنم .

حرف از رفتن باربد که شد دوباره احساساتی شدم و پرده اشک بر چشمانم نشست با حالتی بغض آلود حرفم را ادامه دادم:
-باربد جان نمی دونم چرا وقتی به یادم میاد که داری می ری و ازم دور می شی به یکباره وجودم درهم می ریزه ؟ یه
احساس عجیبی بهم دست میده که باعث می شه دیگه حال خودم را نفهمم !

باربد لبخندی به رویم زد و گفت:
-نازنینم دقیقا این حسی که تو داری منم دارم تنها دلیلش هم اینه که زیادی بهم وابسته هستیم و این اولین باریه که
داریم از هم دور می شیم .

ناگهان بازوی باربد را گرفتم و با التماس به او گفتم:
-باربد جان نرو ... خواهش می کنم نرو ... یه راه دیگه ای پیدا کن . باربد جان من می میرم ! من اگه تو رو نبینم دیوونه میشم پس خواهش می کنم نرو !

بارید برای لحظاتی به چهره ام زل زد و سپس گفت:
-فرنازم دوباره که داری احساساتی می شی آخه عزیزم نمی شه که نرم فواد به من احتیاج داره در ثانی مگه خود تو نبودی که می گفتی برو به فواد کمک کن ؟ پس فرنازم خواهش می کنم سعی کن احساسات خودت رو کنترل کنی و در نبود من صبر و حوصله به خرج بدی . مطمئن باش که نمی ذارم زیاد انتظار بکشی !

آه بلندی کشیدم و گفتم :
-باربد جان نمی دونی که با حرف هایت چقدر بهم آرامش می دی .

این بار نگاه پر شورم را به او دوختم و ادامه دادم :
-عزیزم مگه من چاره ای هم جز صبر کردن دارم ؟ فقط از خدا می خواهم که مشکل فواد رو حل کنه تا هر دوتون هر چه زودتر برگردید .

باربد چنگی به موهایش زد و گفت :
-انشاا... عزیزم .

دقایقی بعد به خانه رسیدیم و باربد برای آخرین شب در منزل ما ماند من و او در اتاق من در کنار هم تا صبح بیدار ماندیم و در گوش هم نجوا های عاشقانه خواندیم. با شنیدن حرف های باربد گاهی اشکم در می آمد و گاهی دیگر از ته دل می خندیدم آنچنان از عشق هم مست شده بودیم که حال خودمان را نمی فهمیدیم هر چه بود گذشت و تا من به خودم آمدم فهمیدم باربد ساعتها قبل مرا تنها گذاشته و رفته است .

گر چه خیلی دوست داشتم به فرودگاه بروم و او را بدرقه کنم اما آنقدر احساساتی شده بودم که چشمانم درست مثل بارانی سیل آسا اشک می ریخت چون نتوانستم او را بدرقه کنم و او با بدترین حال ممکن از من خداحافظی کرد و رفت .
* * * *

ساعت یک بعد از ظهر بود که به زحمت از خواب بیدار شدم و از تخت بیرون آمدم مقابل آینه که ایستادم یک لحظه از
دیدن چشمان پف آلود و قرمز خود به وحشت افتادم . سرم را چند بار تکان دادم و با خود زمزمه کردم امان از عاشقی ببین آدمو به چه روزی می اندازه ! بعد آه حسرتی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم . مامان را گرفته و غمگین دیدم که روی مبلی نشسته و در حالی که تسبیحی در دست داره ذکر می گه . مامان سرش را بلند کرد و با دیدنم گفت :
-فرناز جان چه عجب از خواب بیدار شدی ؟
با صدای گرفته ای به او سلام کردم و با بی حالی گفتم :
-آخه مامان جون من تازه بعد از رفتن باربد خوابیدم !

مامان جواب سلامم را داد و بعد پوزخندی زد و گفت :

- خسته نباشی !

بعد به چهره ام زل زد و تازه متوجه چشمان متورمم شد خنده آرامی کرد و در حالی که با خودش زمزمه می کرد گفت :
-پدر عشق بسوزه ، ببین هنوز چند ساعتی از رفتن باربد نگذشته چه به روزش اومده !

مامان این را گفت و سپس صدایش را بلند تر کرد و بهم گفت :
-فرناز جون برو یه آب سردی به صورتت بزن تا حالت خستگی چشمات از بین بره .

به حرفش عمل کردم و به طرف دستشویی رفتم . دقایقی بعد وارد آشپزخانه شدم با اینکه مامان ناهار رو آماده کرده بود اما هیچ میلی به خوردن نداشتم فقط یک لیوان شیر برای خودم گرم کردم و سپس به طرف مامان رفتم و روبروی او روی مبلی نشستم . مامان با تعجب ازم پرسید :
-فرناز جون نمی خواهی ناهار بخوری ؟
جرعه ای از شیر نوشیدم و گفتم :
-فعلا میل ندارم .

مامان با حرص گفت :
-اون موقع که شاد و قبراق بودی اشتها نداشتی حالا که دیگه لیلی شدی و مجنونت هم رفته سفر !

طعنه ی او را نشنیده گرفتم و گفتم :
-مامان جون ...

مامان با مهربانی نگاهم کرد و گفت :
-جون مامان بگو ...
-تو و بابا هر دو آدم های صبوری هستید صبر شماها برای من قابل ستایشه اما نمی دونم بر خلاف شما دو تا چرا من اینقدر کم طاقت بار اومدم !

مامان نفس عمیقی کشید و در جوابم گفت :
-زندگی تو را هم صبور خواهد کرد آخه تو که تازه اول راهی انشاا... بذار عروسی کنی اونقدر درگیر زندگی خواهی شد که خود به خود صبور می شوی .

مامان این بار آه بلندی کشید و ادامه داد:
منم یه زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودم و به قولی مجرد بودم اونقدر تحملم کم بود که اگه چیزی رو می خواستم باید حتما همون موقع به دست می اوردم اما بعد از ازدواج فراز و نشیب های زندگی به من صبر کردن را آموخت و کم کم از من زنی صبور ساخت .

مامان با دقت به چشمانم خیره شد و گفت:
-عزیزم برای دوری از مجنونت کم طاقتی می کنی ...؟
با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم :
-آره ... اما خوب برای فواد هم بدجوری دلم تنگ شده !

مامان سرش را تکان داد و گفت:
-ای کلک فواد تنها بهانه ای است برای دلتنگی تو !

نگاهی به مامان کردم با نگاهش به من فهماند که می داند در دلم چه می گذرد! بار دیگر نگاهم را از او گرفتم و مهر سکوت بر لبانم زدم و دقایقی بعد به بهانه ی نظافت اتاقم مامان را تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم و در را بستم . مثل دیوانه ها توی اتاقم چرخ می خوردم و بوب ادکلن باربد که هنوز در فضا بود را با تمام قدرتم می بوییدم و سعی می کردم آن را با تمام وجودم حفظ کنم . لحظاتی بعد عکسش را از کنار تختم برداشتم و آن را روی سینه ام گذاشتم و از بی قراری هایم برایش گفتم عصر همان روز بود که به اتفاق مامان به امامزاده صالح رفتیم . مامان آنچنان با سوز دل اشک می ریخت و برای آزاد شدن فواد دعا می کرد که اشک مرا هم درآورد از ته دل برای فواد دعا کردم و سپس برای او و باربد شمع روشن نمودم و زیر لب برای سلامتی و بازگشت هر چه سریعتر آنها باز هم دعا کردم . هوا رو به تاریکی می رفت ولی مامان هنوز مشغول دعا و قرآن خواندن بود به آرامی در گوشش گفتم :
-مامان جون هوا داره تاریک می شه بلند نمی شی بریم ؟
مامان با سر حرفم را تایید کرد و بعد قران را بوسید و در جایگاهش گذاشت و بار دیگر چیزهایی زیر لب زمزمه کرد و سپس هر دو از امامزاده صالح بیرون آمدیم و با گرفتن تاکسی خود را به خانه رساندیم . وارد حیاط که شدیم بابا را در چارچوب در سالن دیدیم که از همان جا گفت :
-زیارت قبول .

مامان در حالی که چادرش را در میآورد گفت :
-انشاا ...

لحظاتی بعد که هر دو به داخل رفتیم یک لحظه چشمم به تلفن خورد و به یاد باربد افتادم . با عجله رو به بابا کردم و گفتم :
-بابا جون باربد تماس نگرفت ؟

- چرا دختر کم طاقتم ، باربد هم ساعتی قبل زنگ زد و خبر رسیدن خودش را داد .

در دل خدا را شکر کردم و دوباره پرسیدم :
-بابا جون باربد بهت شماره تلفن نداد .

بابا به دفتر تلفن که روی میز بود اشاره کرد و گفت :
-خوب شد که گفتی به کلی یادم رفته بود باربد شماره هتلی را که در آن ساکن شده رو داد و من هم توی دفترچه تلفن نوشتمش . در ضمن بهت سلام رسوند و گفت که شب باهاش تماس بگیری .

لبخندی زدم و دفتر تلفن را باز کردم و شماره هتل را در دفتر یادداشت خودم نوشتم و سپس به طرف اتاقم رفتم
. شب در اولین فرصت شماره را گرفتم اما متاسفانه ارتباط برقرار نشد چندین بار دیگر باز شماره را گرفتم اما باز هم بی فایده بود و در نهایت با اعصابی خراب گوشی را روی دستگاه گذاشتم و ساعتی بعد با حالتی گرفته به تختم پناه بردم و آنقدر خاطرات شب گذشته را که باربد در کنارم بود جلوی چشمانم زنده کردم که کم کم خواب چشمانم را ربود و همه چیز از خاطرم پاک شد . صبح با اولین اشعه های خورشید چشمانم را باز کردم و بعد از اینکه غلتی در تخت خوردم از آن پایین آمدم و از اتاق خارج شدم . با شستن دست و صورتم به طرف پنجره سالن رفتم و پرده را کنار زدم و مامان را در حال شستن حیاط دیدم .

پنجرا را باز کردم و با صدای بلندی به او صبح بخیر گفتم مامان تبسمی به رویم کرد و جوابم را داد . بعد از خوردن صبحانه و انجام دادن مختصری از کارهایم تصمیم گرفتم سری به عاطفه و نوید بزنم آنها در این مدت به خاطر تنهایی و مراقبت از نوید در منزل آقای آشتیانی زندگی می کردند . دقایقی بعد آماده رفتن شدم و در حالی که روبروی آینه ایستاده بودم و شالم را مرتب می کردم مامان را صدا زدم و گفتم :
-مامان جون من دارم می رم یه سری به عاطفه و نوید بزنم شما سفارشی نداری ؟
مامان از توی آشپزخانه پاسخم را داد :
- نه عزیزم برو به سلامت . سلام به همگیشان برسان نوید را هم به جای من ببوس .

از او خداحافظی کردم و از منزل خارج شدم. ساعتی بعد خود را جلوی در خانه بزرگ و لوکس آقای آشتیانی یافتم و پس ازاینکه دکمه آیفون را فشار دادم به انتظار باز شدن درب ماندم که با شنیدن صدای گرم و مهربان خانم آشتیانی در برایم بازشد . در حالی که با استقبال گرم همگی مواجه شدم نوید ذوق کنان به طرفم آمد و خود را در آغوشم رها کرد او را چندین بار بوسیدم و هواپیمایی را که از فروشگاه سر راهم خریده بودم به او دادم و خوشحالی اش را دو چندان کردم او هم گونه ام را بوسید و به دنبال بازی خودش رفت . با تعارف های خانم آشتیانی و عاطفه به طرف سالن پذیرایی رفتم و روی مبل نشستم . عاطفه بدجوری لاغر و تکیده شده بود طوری که وقتی به چهره اش نگاه می کردم دلم برایش به درد می آمد .

بدتر از آن وقتی بود که او با اشک هایش از غم و غصه ی فواد و از دلتنگی هایش حرف می زد ، دلم به حالش سوخت و همپای او اشک ریختم . عاطفه بدجوری بهم ریخته بود از یک طرف غصه دوری فواد مثل خوره روحش را می خورد و از طرفی دیگر نوید آنچنان بهانه فواد را می گرفت و اذیتش می کرد که او را به کلی عصبی کرده و باعث شده بود که بیشتر اوقات مطب نرود و با خودش و نوید درگیر باشد . ناهار را نزد آنها ماندم و ساعتی بعد قصد رفتن داشتم که با اصرارهای عاطفه و گریه های نوید که برای ماندنم پافشاری می کرد به ناچار مجبور شدم که شب را هم بمانم . تک زنگی به مامان زدم و نیامدنم را به او اطلاع دادم هوا داشت تاریک می شد که نوید شروع به بهانه گیری کرد و به یکباره بغض کودکانه اش ترکید و با لحن شیرینش داد زد :
-من بابامو ... می خوام...

خانم آشتیانی و عاطفه هر چه سعی کردند که او را آرام کنند بی فایده بود نوید بلندتر گریه می کرد. عاطفه که دیگر تحمل استقامت کردن نداشت یه گوشه نشست و همپای نوید اشک ریخت . خودم هم بدجوری از دیدن این صحنه غمگین شدم و بغض گلویم را گرفت اما با زحمت فراوان خودم را کنترل کردم و بغضم را فرو دادم و نوید را بغل کردم و در حالی که سعی می کردم فکر او را از فواد دور کنم به او گفتم :
-نوید جان می آی با هم بازی کنیم .

و بعد هواپیما را برداشتم و آن را به طرفش گرفتم و گفتم:
-بیا این مال تو ...
نوید زیر دستم زد و با گریه گفت:
-من هواپیما نمی خوام من هیچی نمی خوام من بابامو می خوام ...

با لحنی آرام و شمرده به او گفتم:
-نوید جان اگه قول بدی پسر خوبی باشی و دیگه مامان عاطفه و مادر جونت را اذیت نکنی بابا فواد هم زودتر میاد اما اگه این طوری بخوای گریه کنی و اعصاب مامان عاطفه را بهم بریزی بابا فواد هم ازت ناراحت می شه و دیگه پهلوت نمی آد .

نوید که گویی حرف هایم را درک کرده بود اشک هایش را با استین بلوزش پاک کرد و دستش را به طرفم گرفت و با صدای خش داری گفت:
-عمه جون چند تا دیگه بخوابم و بیدار بشم بابا فواد می آد ؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم :
-عزیز دلم اگه تو به عمه قول بدی که دیگه گریه نکنی و پسر خوبی باشی دو تای دیگه بخوابی و بیدار بشی بابا فواد اومده .
نوید لحظاتی سکوت کرد و به انگشتان کوچکش خیره شد و سپس گفت:
-عمه جون دو تا خیلی زیاده ؟ یا کمه ؟
او را بوسیدم و گفتم :
-عزیزم دو تا خیلی کمه ؟ اونقدر که اگه چشماتو ببندی و بخوابی خیلی زود تموم می شه .

نوید آرام شد و سرش را معصومانه بر روی شانه ام گذاشت و چشمانش را بست طولی نکشید که او کاملا به خواب فرو رفت.

با دیدن چهره ی پاک و معصومش که به خواب رفته بود اشک در چشمانم حلقه بست او را به آرامی بوسیدم و سپس به همراه عاطفه او را به اتاق خواب بردم. بعد تا نیمه هایی از شب رفته در کنار عاطفه نشستم و به حرف ها و دلتنگی هایش گوش دادم و در آخر فقط توانستم او را به صبر و بردباری دعوت کنم . هنگام خواب طبق خواسته خودم در اتاق باربد و روی تختش دراز کشیدم رختخوابش هنوز بوی خوش تنش را می داد طوری که احساس کردم واقعا باربد در کنارم هست دقایقی در رویا با او صحبت کردم و از دلتنگ بودنم برایش گفتم و بعد اشک هایم سرازیر شد اما بدون توجه به آن با باربد درد دل کردم و از تمام اتفاقات آن روز برایش صحبت کردم . آنقدر که سرانجام خواب به سراغ چشمانم آمد و دیگر ادامه ی حرفهای ناگفته ی دل تنگم برای محبوبم ناتمام ماند. دو سه روزی از رفتن باربد می گذشت ولی او هیچگونه تماسی با من نگرفته بود راستش کمی از دستش دلخور بودم خودمم هر وقت به او زنگ می زدم متصدی هتل با لهجه ی خاصی می گفت آقای آشتیانی بیرون تشریف دارند . بنابراین در حالی که به شدت از باربد دلتنگ و دلگیر بودم لحظه ها و ساعتها را به سختی سپری می کردم . صبح روز بعد با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم مامان خیلی سریعتر از من گوشی را برداشت و دقایقی طول نکشید که او با عجله وارد اتاقم شد و سراسیمه گفت :
-فرناز جان پاشو هر چه زودتر آماده شو که باید بریم بیمارستان !

با تعجب از جایم برخاستم و گفتم:
-بیمارستان ؟ چرا ؟
مامان به سختی گفت :
-عاطفه زنگ زد و گفت نوید از بس توی خواب بی قراری فواد رو کرده دمای بدنش بالا رفته و دچار تشنج شده الان هم
بستریه !

خیلی سریع خودم را آماده کردم در طول راه مدام زیر لب برای بهبودی نوید دعا می کردم. ساعتی بعد من و مامان خود رابه بیمارستان و پشت در اتاق نوید رساندیم با دیدن نوید یک لحظه در جای خودم خشکم زد طفل معصوم چهره اش زرد و کاملا تکیده شده بود . دستم را روی پیشانی اش گذاشتم دمای بدنش طبیعی بود . عاطفه به کنارم آمد و گفت :
-دکترها بالاخره تبش رو پایین آوردند راستش نظر دکترش اینه که نوید به یه نوع افسردگی روحی شدید مبتلا شده و
مدام فکرهای ناآرام به سرش می زنه . وقتی به دکتر گفتم که دوری باباش باعث شده این طوری بشه ؟ او خیلی تاکید کرد که حتی برای یک ساعت هم شده باید باباش رو ببینه تا فکرهای پریشانی که به سراغش می آد ازش دور شوند فعلا هم باید برای چند روزی در بیمارستان بستری بماند . مامان که کنار تخت نوید ایستاده بود و به حرف های عاطفه با دقت گوش میداد بغضش ترکید و با هق هق گفت :
-آخه باباشو از کجا بیاریم ؟ ای خدا خودت کمک کن و یه نگاهی به این طفل معصوم بینداز . ای خدا یه در خیری به روی
فواد باز کن ...

در حالی که مامان مثل باران بهاری اشک می ریخت و دعا می کرد عاطفه مات و مبهوت به نوید نگاه می کرد. بابا و آقای آشتیانی هم به آرامی با هم چیزهایی زمزمه می کردند من و خانم آشتیانی هم کنار نوید ایستاده بودیم و گاهی با نگرانی به او نگاه می کردیم و گاهی به اطرافیان . ساعتی بعد بابا و مامان نزد عاطفه و نوید ماندند و من در حالی که آشفته و پریشان بودم به تنهایی از بیمارستان بیرون آمدم و خودم را به خانه رساندم . دقایقی از آمدنم به خانه می گذشت که تلفن زنگ زد با صدای گرفته آن را جواب دادم اما به محض شنیدن صدای باربد انگار روح و روانی تازه گرفتم . بعد از سلام و احوالپرسی مختصری که با او کردم با لحنی گلایه آمیز به او گفتم :
-باربد جان چرا این چند روز بهم زنگ نزدی ؟

- چی بگم فرنازم که شنیدنش دلت رو به درد میاره !

با صدای لرزانی گفتم :
-طوری شده ؟

- از اون روزی که به انگلیس اومدم و فواد رو دیدم باور کن همه چیز رو فراموش کردم .

با صدایی کا انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم :
-چرا ؟

- راستش فواد از لحاظ روحی بدجوری بهم ریخته و به شدت افسرده شده اگه بهت بگم لحظه ی اول که او را دیدم
نشناختمش باورت می شه ؟ اون بدجوری اینجا عذاب می کشه روحیه شو از دست داده توی این سه ماهی که توی زندان بوده به اندازه ی چند سال پیر تر شده !

در حالی که بغض به شدت راه گلویم را گرفته بود به سختی گفتم :
-باربد جان سراغ خانواده مقتول نرفتی ؟
باربد آهی کشید و گفت :
-بی فایده اس ... بی فایده ...
-چرا ؟

- اون خانواده اگر چه ایرانی اند اما اصلا بویی از انسانیت نبردند آنچنان آدم های قصی القلبی هستند که توی عمرم لنگه شون رو ندیدم !

- یعنی می خوای بگی اونها رضایت نمی دن ؟

- متاسفانه نه ، آنها فقط خواهان قصاص کردن فواد هستند که برای اون هم فکر کنم فواد باید تقریبا 15 سال زندانی بکشد .
بغضم را رها کردم و در حالی که به شدت اشک می ریختم گفتم :
-باربد جان تو رو خدا یه کاری بکن . نوید داره از دوری فواد می میره این وسط طفلک عاطفه ! فواد رو که از دست داده ، داره نوید را هم از دست می ده . باربد تو رو خدا ....

بعد به هق هق افتادم و نتوانستم حرفم را ادامه بدهم . باربد با شنیدن وضعیت نوید ناراحتی اش دو چندان شد اما با این حال سعی می کرد مرا دلداری بدهد و مدام می گفت :
-فرنازم خواهش می کنم گریه نکن در عوض تا می توانی برای برطرف شدن مشکل فواد دعا کن شاید خدا یه رحمی به دل خانواده ی مقتول انداخت .

به زحمت گفتم :
-جز دعا که کاری از دستم برنمیاد .

مکالمه ی من و باربد جز بحث در مورد فواد نبود و در نهایت باربد با تاکید به این که در مورد حال فواد چیزی به مامان و
عاطفه نگویم خداحافظی کرد و من گوشی را روی دستگاه گذاشتم و بعد زانوی غم بغل گرفتم و با صدای بلند برای فواد ، نوید و عاطفه گریه کردم .

ساعتی بعد بابا و مامان غمگین و با چهره ی گرفته ای به خانه آمدند به محض دیدن من هر دو با هم گفتند :
-فرناز جان چت شده ؟ چرا چشمات اینقدر قرمز شده ؟

- چیز مهمی نیست برای نوید ناراحت هستم !

مامان آهی کشید و گفت :
-الهی بمیرم برایش که داره اینقدر زجر می کشه !

با صدای لرزانی گفتم :
-حالش چطور بود ؟ بهتر شده بود ؟

بابا جواب داد:
-خدا را شکر کمی بهتر شده بود اما برای یه مدتی باید مرتب تحت درمان باشد و دارو مصرف کند .

ناهار را در فضای سرد و بی روح با بی اشتهایی خوردیم. مامان طبق معمول حس ششم اش قوی بود بعد از ناهار رو به من کرد و گفت :
-فرناز جان تو مطمئنی اتفاقی جز بیماری نوید تو را ناراحت نکرده ؟

-نه مامان جون از هیچ چیز دیگه ای جز بیماری نوید ناراحت نیستم .

مامان که گویی قانع نشده بود دوباره پرسید:
-باربد بهت زنگ نزد ؟
با لکنت گفتم :
-چرا ... اتفاقا ... صبح که به خونه برگشتم ... زنگ زد .

مامان چشمانش را گرد کرد و گفت:
-پس چرا چیزی نگفتی ؟ ازش حال فواد را پرسیدی ؟ توانسته خانواده مقتول را ببیند ؟
از کنجکاوی و سوال های مامان کلافه شدم اما چاره ای جز گفتن دروغ به او نداشتم . به خاطر همین گفتم :
-آره مامان جون باربد گفتش فواد رو دیده که حالش کاملا خوبه و سر حاله در ثانی به دیدن خانواده ی مقتول هم رفته بودو با خواهش و تمنا رضایت فواد را ازشون خواسته بود که اونها هم از باربد فرصت خواستند تا فکرهایشان را بکنند .

دیگر تحمل استقامت کردن در برابر مامان را نداشتم می دانستم که اگر دقیقه ای دیگر پیش او بمانم با ریزش اشک هایم همه چیز را از چهره ام می خواند. بنابراین بدون اینکه منتظر حرفی از طرف مامان بمانم فورا از جایم برخاستم و به بهانه ی سر درد او را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم و در خلوت خود دوباره با یادآوری حرف های باربد که راجع به فواد گفته بود اشکم دراومد و تا جایی که توانستم دلم را خالی کردم . ساعتی بعد هنگامی که بابا و مامان به مدرسه رفتند لباس پوشیدم و بدون آنکه مقصد معینی داشته باشم به خیابان رفتم و خود را در دریایی از مردمان جورواجور گم کردم . مدام با خود می گفتم اگر فواد این همه سال در زندان آن هم در غربت بماند چگونه دوام خواهد آورد ؟ تکلیف عاطفه و نوید چه خواهد شد؟ آیا نوید بدون آنکه سایه پدر را بالای سر خود احساس کند می تواند به زندگی ادامه دهد ؟ از آن بدتر عاطفه چگونه می تواند تنهایی از پس همه ی مشکلات زندگیش برآید ؟ آنقدر سوالهای مختلف دیگری در ذهنم نقش بست که نفهمیدم چگونه خود را به پارکی رساندم و روی نیمکتی نشستم مثل آدم های گیج و منگ تنها عابران را نگاه می کردم ولی فکرم جایی دیگر مشغول بود . نزدیک غروب بود که پارک را ترک کردم و به خانه برگشتم . آن شب را تا صبح کابوس دیدم و هر چند ساعت یکبار با وحشت از خواب پریدم قلبم به شدت در سینه ام می تپید . حال ناآرامی داشتم با بدبختی شب را به صبح رساندم و به امید اینکه خبر خوشی از فواد بشنوم روزم را آغاز کردم اما متاسفانه نه آن روز خبری از فواد شد و نه روز های دیگر ، هیچگونه خبری از آزادی فواد نشد .
* * * *

متاسفانه روزها با شتاب جایشان را به یکدیگر دادند و تبدیل به ماه شدند . دقیقا چهار ماه از رفتن باربد می گذشت او در این مدت هیچ کاری نتوانسته بود برای آزادی فواد انجام دهد . حالا دیگر بابا ، مامان ، عاطفه می دانستند که برگشتن فواد به همین آسانی ها نیست . مامان گویی ده سال پیرتر شده بود بابا کم حرف می زد و مدام در لاک خودش بود . عاطفه و نوید هم تنها زجر می کشیدند و هیچ کاری از دستشان برنمی آمد . در این میان من هم از طرفی غصه ی فواد را می خوردم و از طرف دیگر هم به شدت دلتنگ باربد شده بودم طوری که بیشتر اوقات خودم را در اتاقم حبس می کردم و تنها با ریختن اشک کمی دل خود را سبک تر می کردم . حدود دو هفته ی دیگر هم گذشت که در این مدت باربد خیلی به ندرت باهام تماس می گرفت هر موقع هم که خودم با او تماس می گرفتم به سردی جوابم را می داد وقتی علتش را می پرسیدم فقط می گفت از دیدن فواد در اینجا زجر می کشد . چندین بار از او خواستم که حداقل او برگردد اما راضی نمی شد و می گفت اگر من به دیدن فواد نروم او یقینا دیوانه خواهد شد . هر روز که می گذشت عصبی تر و بداخلاق تر می شدم نمی دانستم در این میان چه کسی را باید مقصر بدانم اما وقتی به عمق ماجرا نگاه می کردم تنها به حکمت و مصلحتی می رسیدم که خودم هیچ از آن سر در نمی آوردم و تنها از خدا کمک می خواستم . یک روز که حالم بسیار گرفته بود لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم تا کمی در پیاده روها قدم بزنم نمی دانم چند ساعتی بی هدف در خیابانها قدم زدم که عاقبت خسته و پریشان دوباره به خانه برگشتم . به محض اینکه وارد سالن شدم عاطفه و نوید را دیدم اما وقتی تعجبم بیشتر شد که دیدم او و مامان و بابا اشک می ریزند و در این میان خدا را شکر می کنند ! با عجله به نزد آنها رفتم و عاطفه را متوجه خودم کردم و گفتم :

عاطفه جون چیزی شده ؟
آنها که تازه متوجه حضور من شده بودند هر سه با هم گفتند :
-فواد آزاد شده ! فواد آزاد شده !

چشمانم از تعجب گرد شدند و با صدای لرزانی گفتم:
-درست شنیدم فواد آزاد شده ؟ چطوری ؟
عاطفه میان اشک و خنده گفت :
-همین امروز باربد بهم زنگ زد و گفت فواد آزاد شده اما حقیقتش را بخواهی حرفش را باور نکردم تا اینکه گوشی را به
خود فواد داد گفت که حرف های باربد حقیقت داره و آزاد شده !

دستهایم را از شادی بهم کوبیدم و گفتم:
-آخه چطوری ؟
عاطفه اشک هایش را پاک کرد و گفت :
-راستش آنقدر از شنیدن این خبر به هیجان آمدم که درست و حسابی نفهمیدم چی شده ! فقط یادمه که فواد گفت چندروز قبل مادر مقتول به دیدنش می رود و وقتی او را می بیند دلش به رحم می آید و همه چیز را نادیده می گیرد و حکم رضایت خودش را امضا می کند .

از خوشحالی چند بار به هوا پریدم و مثل کودکی ذوق کردم بعد همان لحظه وضو گرفتم و نماز شکر به جا آوردم و چندین بار خدای مهربان را شکرگزاری کردم. وقتی از اتاق بیرون آمدم و عاطفه را آماده ی رفتن دیدم رو به او کردم و گفتم :
-عاطفه جان کجا با این عجله ؟
او در حالی که کفش نوید را به پایش می کرد قبراق و شادمان گفت :
-فرناز جون می رم این خبر خوش را به بابا و مامان هم بدهم آخه اونها هنوز بی خبرند .

بعد از رفتن عاطفه بدون آنکه در کنار بابا و مامان بنشینم و در خوشحالیشان شرکت کنم به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم و به باربد زنگ زدم تا این خبر خوش را از زبان او هم بشنوم. خوشبختانه با اولین تماس ارتباط برقرار شد و باربد هتل بود وقتی گوشی را جواب داد با شنیدن صدایش به وجد آمدم و از شدت شوق سراپا لرزیدم . آنقدر عجولانه حالش را پرسیدم که اصلا متوجه لحن سرد و بی تفاوتش نشدم! با ذوق از او سوال کردم :
-باربد جان عزیزم این حقیقت داره که فواد آزاد شده ؟
باربد با لحن سردی که تازه متوجه آن شده بودم خیلی بی تفاوت جوابم را داد :
-آره فواد آزاد شده و هفته ی آینده هم به ایران بر می گرده .

با تعجب پرسیدم:
-بر می گرده ؟

-آره .

برای یک لحظه گیج شدم و دوباره پرسیدم:
-باربد جان تو حالت خوب نیست ؟ نکنه سرما خوردی ؟

-نه ... نه حالم خوبه !
-اما حرف زدنت یه جوریه ؟
باربد این بار پاسخی به سوالم نداد و تنها سکوت کرد . یک لحظه با خودم فکر کردم که حتما فواد در کنارش نشسته و اونمی تواند راحت حرف بزند . با این خیال خودم را قانع کردم و بحث را عوض نمودم و از او پرسیدم :
-باربد جان چی شد که خانواده مقتول رضایت دادند و فواد آزاد شد ؟
باربد با سردی بیش از حدی که حالم را منقلب می کرد گفت :
-فواد اینجاست بیا با خودش صحبت کن ...

تا خواستم اعتراضی به رفتارش کنم گوشی را به فواد سپرد وقتی صدای فواد را شنیدم برای لحظه ای تمام برخورد باربد رافراموش کردم و دوباره خوشحالی ام را بدست آوردم و با فواد مشغول خوش و بش کردن شدم و گفتم:
-فواد جان نمی دانی که چقدر از آزاد شدنت خوشحال شدیم بگو ببینم چطور شد که رضایت دادند ؟
فواد که از صدایش مشخص بود کاملا سر حال و قبراق است گفت :
-مادر مقتول رضایت داد راستش چند روز قبل به ملاقاتم اومده بود و با دیدن من مثل بارون بهار اشک می ریخت و می
گفت پسرم اومده به خوابم و التماس کنان بهم گفته اونی که در زندان بسر می بره قاتل من نیست روحم در عذابه و لحظهای آرام ندارم هر چه زودتر او را آزاد کنید تا روحم بیش از این عذاب نکشه. من قسمتم این بوده که بمیرم !

خندیدم و گفتم:
-چه روح باوجدانی ! پس آزادیت را مدیون مقتول هستی .
-ولی فرناز جون با این حال که آزاد شدم اما لحظه ای اون صحنه که منجر به مرگ مقتول شده را فراموش نمی کنم و مدام احساس گناه دارم ...

ادامه حرفش را بریدم و گفتم:

تو باید این جریان را کاملا به فراموشی بسپاری آخه تو مقصر نبودی که بخواهی خودت را سرزنش کنی این یک اتفاق ناگواربود که تنها مسببش خود مقتول بوده. به قول معروف سر بی گناه پای دار می ره اما بالای دار نمی ره . در ضمن تو به اندازه کافی هم زجر کشیدی فکر نکنم شش ماه زندان آن هم در غربت کار آسانی باشد !

فواد با گفتن توکل به خدا دیگه بحث را ادامه نداد و گفت:
-فرناز جون اگه کاری نداری گوشی را به باربد بدهم .

با شنیدن اسم باربد قلبم ناگهان فرو ریخت و با صدای لرزانی به فواد گفتم:
-به امید دیدار .

باربد گوشی را گرفت و گفت:
-الو ...

به یکباره همه چیز را فراموش کردم و یا شاید هم می خواستم که فراموش کنم. بنابراین با ذوق گفتم :
-باربد جان کی پرواز دارید ؟
باربد من منی کرد و گفت :
-راستش من ... من مقداری خرید دارم که نمی تونم با فواد برگردم فکر کنم خریدهام یکی دوهفته طول بکشد اما فواد روزشنبه پرواز دارد .

انگار که کسی پتک محکمی بر سرم کوبیده باشد قلبم به شدت در سینه ام لرزید. با صدای لرزانی از او پرسیدم :
-یعنی چه ؟ آخه تو که خرید نداشتی ؟
- نگران نباش می خوام یه مقدار وسایل طبی مدرن که برای مطبم نیاز دارم بخرم آخه اینجا بهترین مارک ها رو داره !
-ولی همین جا هم بهترین وسایل رو می تونستی بخری . باربد جان خواهش می کنم به همراه فواد برگرد من دیگه تحمل صبر کردن ندارم .

باربد بدون آنکه در مقابل خواهش هایم جواب قانع کننده ای بدهد با همان لحن سرد گفت:
-بعدا بهت زنگ می زنم فعلا خداحافظ .

با عجله گفتم :
-الو ... الو باربد ...

اما بی فایده بود چون او گوشی را گذاشته بود!

آنچنان شوک شدیدی بهم دست داد که قدرت فکر کردن نداشتم و احساس می کردم فکرم فلج شده . دقایقی را به همین حال سپری کردم ولی کمی بعد که به خود آمدم هر چه سعی کردم به خودم بقبولانم که دو هفته هم سپری می شود و باربد صدا می زد حالا حتی « فرنازم » می آید اما باز قانع نشدم و با خودم گفتم انگار که باربد عوض شده ! باربدی که همیشه مرا اسمم را هم نمی آورد . با حالتی عصبی چنگی به موهایم زدم و دوباره زمزمه کردم باربد دو سه هفته ای است که این طور تغییر کرده است . دیگر دوست ندارد که با من تماس بگیرد هر موقع هم که من تماس می گیرم با سردی جوابم را می دهد .

هر لحظه که می گذشت افکار بد و بدتری نسبت به باربد در ذهنم نقش می بست و دلشوره وجودم را چنگ می زد طوری که احساس می کردم هر آن ممکن است قلبم بگیرد . نمی دانم چند ساعت بر من اینگونه گذشته بود که مامان به اتاقم آمد و گفت :
-فر ...

اما با دیدن چهره ی بی رنگم حرفش را خورد و با نگرانی به طرفم آمد و روبرویم نشست و گفت:
-فرناز جان اتفاقی برات رخ داده ؟ انگار که حالت خوب نیست ؟ رنگ چهره ات هم که بدجوری پریده است ؟
تنها به نقطه روبرو زل زدم و چند بار سرم را تکان دادم و به مامان گفتم :
-چیزی نیست نگران نباش !

مامان در حالی که دست سردم را فشار می داد گفت:

-مگه می شه نگرانت نباشم آخه رنگ به چهره که نداری هیچ دستات هم مثل یخ سرد شده !
-مامان جون الان به باربد زنگ زده بودم گفت که به همراه فواد نمی آد .

مامان با تعجب گفت:
-نمی آد !
-آره گفت که برای افتتاح مطبش نیاز به یه سری وسایل طبی داره که تا بخواد وسایلش رو بخره یکی دو هفته طول می کشه .

مامان با شنیدن حرفم نفس عمیقی کشید و گفت :
-آخیش راحت شدم آخه دختر تو که با این حرف زدنت منو نصف عمر کردی خب دو هفته که زمان زیادی نیست تا چشم بهم بزنی باربد هم اومده !

مامان ادامه حرفش را در حالی که با طعنه و شوخی در هم آمیخته بود گفت :
-فرناز جون خجالت نمی کشی به خاطر همین موضوع کوچولو این طوری زانوی غم در بغل گرفته ای !

بغض گلویم را گرفت ولی به زحمت آن را فرو دادم و گفتم :
-آخه میدونی مامان جون باربد اخیرا خیلی سرد با من رفتار می کنه . الان هم به حدی سرد و بی تفاوت با من صحبت کرد که اصلا اجازه نداد باهاش حرف بزنم چون فورا خداحافظی کرد .

مامان موهایم را نوازش کرد و با خونسردی گفت :
-دختر نازک نارنجی ام تو نباید انتظار داشته باشی که باربد مرتب قربان صدقه ات برود و تو را تحویل بگیرد خوب مرده و هزار مشکل تازه تو باید اونو درک کنی آخه طفلکی الان چهار ماهه که توی غربت گیر کرده و از کار و زندگیش عقب افتاده فقط به خاطر اینکه فواد اونجا بی کس نباشه قید همه چیز رو زده !

مامان تمام این حرف ها را با قاطعیت بیان کرد اما باز هم دل صاحب مرده ی من قانع نشد . مامان دستم رو گرفت و از جایم بلند کرد و گفت :
-پاشو ... پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن که خیلی قیافه ی مسخره ای پیدا کرده ای .

لحظاتی بعد در حالی که هر دو از اتاق بیرون می رفتیم مامان حرفش را ادامه داد و گفت :

-همه اش تقصیر باربد که اینقدر تو رو لوس کرده !

لبخند تلخی زدم و با گفتن مامان تو هم چه حرف هایی می زنی ها.... به طرف دستشویی رفتم . شیر آب سرد را باز کردم وصورتم را زیر آن قرار دادم تا اعصابم آرام بگیرد بعد به زحمت سعی کردم که تماس باربد و لحن سردش را به فراموشی بسپارم و تنها برای بازگشت فواد خوشحال باشم .

روز شنبه که فرا رسید همگی در فرودگاه جمع بودیم و انتظار فواد را می کشیدیم بابا ، مامان ، عاطفه ، نوید و همچنین آقاو خانم آشتیانی به خاطر بازگشت فواد به ایران از خوشحالی سر از پا نمی شناختند به گونه ای که هیچ کدام متوجه حال خراب من نبودند. از آخرین تماسی که با باربد داشتم دیگر هیچ خبری از او نشده بود . باربد بهم گفته بود که بعدا بهت زنگ می زنم ولی این کار را نکرده بود . در این مدت چندین بار به طرف تلفن رفتم و با وسوسه شماره او را گرفتم اما دوباره قطع کردم . دلم می خواست خودش زنگ بزند که متاسفانه تماسی نگرفت گویی که به کلی مرا فراموش کرده بود . با تکان دست عاطفه که بر شانه ام می زد به خود آمدم گفت :
-فرناز جان کجایی دختر ؟ چرا اینقدر توهمی ؟
نگاهی غمگین به چهره ی شاد و شنگول عاطفه انداختم و گفتم :
-عاطفه جون بدجوری دلتنگ باربد شدم کاش الان او هم به همراه فواد می اومد !

لبخند شیرینی به رویم زد و گفت:
-باربد هم می آید مطمئنا این یکی دو هفته هم خواهد گذشت به قول شاعر چون می گذرد غمی نیست .

لبخند تلخی زدم و گفتم:
-تا بگذرد هم کمی نیست !

در همان لحظه با حرف بابا که گفت فواد آمد حرف های من و عاطفه ناتمام ماند عاطفه نوید را بغل کرد و چند گامی به جلو رفت و بعد هم از همان فاصله سعی کرد فواد را نشان نوید بدهد . نوید که فواد را دید با صدای کودکانه اش فریاد زد : آخ جون بابا فوادم اومد ...آخ جون ... دقایقی بعد فواد با دیدن ما به طرفمان آمد . بابا و مامان هر دو بی قرار و دلتنگ او را در آغوش گرفتند . مامان اشک کی ریخت و او را می بویید که با این کار احساسات خانم آشتیانی و عاطفه را برانگیخت آن دوهم به آرامی اشک می ریختند . لحظاتی بعد نوید آنچنان در اغوش فواد پرید و او را محکم در بغل گرفت که اشک در چشمان فواد حلقه بست برای دقایقی فقط نوید را می بویید و می بوسید. آقا و خانم آشتیانی هم به نوبه خودشان صمیمانه احساساتشان را در مقابل فواد نشان دادند و بازگشت او را تبریک گفتند . عاطفه با دسته گلی زیبا که در دست داشت به طرف فواد رفت و با هدیه کردن آن به فواد اشک امان حرف زدن را به او نداد از شوق تا دقایقی فقط اشک می ریخت .

عاقبت نوبت به من رسید فواد را که صمیمانه در آغوش گرفتم و با او خوش و بش کردم تازه متوجه شدم که چقدر تکیده
شده حتی بعضی از موهایش سفید شده بودند . واقعا همان طور که باربد گفته بود انگار او چند سال پیرتر شده بود از
فرودگاه که بیرون آمدیم همگی مان به دعوت عاطفه به منزل او رفتیم . فواد مرتب از حوادثی که از بدو ورود به انگلیس
برایش اتفاق افتاده بود تا آخرین لحظه ای که مادر مقتول رضایت داده بود را برای همه تعریف کرد . من که فقط به ظاهر
حواسم به حرف های فواد بود در دل دعا می کردم موقعیتی فراهم شود تا در کنارش بنشینم و اطلاعاتی دقیق از باربد بگیرم که بالاخره هم این فرصت فراهم شد . در کنارش نشستم و به آرامی از او پرسیدم :
-فواد جان حال باربد چطور بود ؟
فواد خندید و گفت :
-خوب و سرحال آب و هوای انگلیس بدجوری بهش ساخته ...

با حرص حرفش را قطع کردم و گفتم:
-چرا با هم نیومدین ؟
فواد همان پاسخ تکراری را که بارها بهم گفته بود را داد و گفت :
-باربد برای خرید مقداری وسیله موند که تا یکی دو هفته دیگه انشاا... می آد .
-یعنی اون در این چهرا ماهه ای که آنجا بود یادش نبود خرید کنه ؟
توی اون چهار ماه که بیچاره یه پاش تو زندون پیش من بود و یه پاش هم در خونه ی مقتول بود که رضایتشون را جلب کنه
آخه برای بیچاره دیگه وقتی نمی موند که بخواد به خواسته های خودش برسه !

می خواستم به فواد بگم پس چرا او به من زنگ نمی زنه که فواد رویش را به طرف خانم و آقای آشتیانی گرفت و شروع به تعریف از محبت های باربد کرد که چقدر وجودش آنجا در روحیه ی فواد تاثیر گذار بوده . فواد آنقدر سرگرم گفتگو با آنها شد که من به کلی فراموش کردم که چه سوالی می خواستم بکنم . عاقبت هنگام رفتن شد فواد برای تک تک ما هدیه ای مناسب با سن و سلیقه مون آورده بود . به من هم یک گوشی موبایل اونم آخرین مدل هدیه داد و گفت :
-بیا فرناز جان اینم مال تو انشاا... خطش را هم برایت می خرم !

فواد نگاهی به گوشی که هنوز در دستش بود کرد و دوباره گفت :
-در واقع این هدیه ی فارغ التحصیلیه به خاطر اینکه با موفقیت این سالها را طی کردی .

لبخندی به رویش زدم و به همراه تشکر آن را از او گرفتم . ساعتی بعد به خانه آمدیم روی تخت خود نشسته بودم و با گوشی که فواد برایم هدیه آورده بود بازی می کردم و بعد در حالی که آه بلندی می کشیدم با خودم گفتم چه خوب می شد که این گوشی را باربد برایم می فرستاد !

متاسفانه او نه پیغامی نه پسغامی و نه هیچ چیز دیگری برای من نفرستاده بود با حرص دندان هایم را روی هم فشردم و گفتم چرا اینقدر اخلاق باربد عوض شده ؟ بعد چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم اما هر چه فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم . دقایقی بعد در حالی که به شدت پریشان بودم عکس اش را از روی میز برداشتم و به چشمان خمار و زیبایش خیره شدم و سپس اشک در چشمانم حلقه بست چقدر دلم برای او تنگ شده بود . در دلم حسرتی خوردم و در حالی که با عکس اش صحبت می کردم گفتم باربد جان کاش الان کنارم بودی و من از دلتنگی بیش از حدم برایت می گفتم کاش تمام فکر های نادرستی که به ذهنم هجوم می آورد اشتباه باشد و تو هر چه زودتر به ایران باز گردی ای کاش علت سردی رفتارت را می دانستم آخ باربد جان نکند .... در اینجا حرفم را خوردم و از اینکه فکر نادرستی در مورد باربد به سرم زده بود خودم را سرزنش کردم . دیگر بیشتر از این نمی توانستم تحمل کنم عکس را روی میز گذاشتم و به طرف تلفن رفتم و شماره ی هتل را گرفتم . طبق معمول متصدی هتل تلفن را جواب داد با صدای رسایی گفتم :
-آقای آشتیانی تشریف دارند ؟
متصدی لحظه ای مکث کرد و سپس گفت :
-بله خانم آقای آشتیانی همین الان از بیرون تشریف آوردند گوشی حضورتان باشه تا داخلی رو وصل کنم .

با هر زنگی که می خورد ضربان قلبم شدیدتر می شد لحظاتی بعد باربد تلفن را جواب داد و گفت:
-الو ....

با شنیدن صدایش دوباره دستخوش هیجان شدم و با صدایی که از شوق می لرزید گفتم:

-الو .... باربد جان سلام حالت چطوره ؟
باربد با شنیدن صدای من لحظه ای سکوت کرد و سپس دقیقا مثل تماس های قبلی با سردی جوابم را داد و گفت :
-ممنون تو چطوری ؟
وجودم یکباره به سردی گرایید و به زحمت به او گفتم :
-باربد جان تو چت شده ؟ چرا این جوری با من حرف می زنی ؟

-حالم خوب نیست سر درد دارم !

حرفش را باور نکردم و با طعنه گفتم:
-ولی دفعه های قبل هم همین طوری جوابم را دادی یعنی توی این مدت همه اش ناخوش بودی ؟
باربد در حالی که حرفم را نشنیده می گرفت بحث را عوض کرد و با خونسردی پرسید :
-فواد رسید ؟
با حرص جوابش را دادم :
-آره اومد اما من منتظر تو هستم .

باربد خیلی رک جوابم را داد:
-آخه من که دقیقا مشخص نیست کی میام !

با تعجب صدایم را بلندتر کردم و گفتم:
-چی ؟ مشخص نیست ؟ یعنی چه مگه خودت نگفتی دو هفته ی دیگه میای ؟
باربد که انگار از سوالم خوشش نیامده بود با بی حوصلگی جواب داد :
-وای تو چرا آنقدر به اومدن من کلید کردی ؟ خب میام دیگه اما کی و چه وقت مشخص نیست .

شنیدن این حرف از باربد درست مثل این بود که یک پارچ آب سرد بر وجودم ریخته باشد. تا لحظاتی نتوانستم حرفی بزنم برای اینکه واقعا زبانم نمی چرخید چیزی بگویم . اما باربد که گویی اصلا دوست نداشت بیش از این با من صحبت کند خیلی با عجله گفت :
-گوش کن فرناز ! من داشتم می رفتم خرید وقتی برگشتم خودم بهت زنگ می زنم .
هر چه خواستم بگویم اما متصدی هتل گفت تو همین الان از بیرون آمدی زبانم نچرخید و نتوانستم بگویم. واقعا از این همه سردی او حالم بهم خورد دیگر صلاح ندیدم بیش از این خودم را خرد کنم . با بغضی که در گلو داشتم آرام از او خداحافظی صدا می کرد حالا « فرنازم » کردم که بعید می دانم شنیده باشد . بعد گوشی را با دستانی لرزان گذاشتم باربدی که همیشه خیلی به زحمت می گفت فرناز ! به شدت از دست رفتار خودم عصبانی شدم که به او زنگ زدم سرم را میان دستانم قرار دادم و در کمتر از چند ثانیه اشک تمام پهنای صورتم را فرا گرفت . در آن لحظه فکرم اصلا کار نمی کرد و نمی توانستم علت این همه سردی رفتار او را بفهمم ! به زحمت از جایم بلند شدم و خودم را روی تخت رها کردم و پتو را روی سرم کشیدم . در آن لحظات بحرانی دلم نمی خواست به هیچ چیز و هیچکس دیگر بیندیشم حتی باربد و آن تماس لعنتی .

دو هفته ، سه هفته ، چهار هفته ، تبدیل به سه ماه شد و از آمدن باربد هیچ خبری نشد که نشد. در این مدت او خیلی به ندرت زنگ می زد و هر بار بهانه ای بهتر از قبل برای نیامدنش می تراشید . در این مدت کم کم صدای اعتراض بابا و مامان هم در آمد که چرا باربد بهت زنگ نمی زنه؟ چرا باربد نمی آد ؟ مگه داره اونجا چه کار می کنه که این طوری تو رو توی بلاتکلیفی گذاشته ؟ و هزاران چرای دیگر ! خودم هم دیگر صبرم لبریز شده بود و به شدت از دست باربد دلگیر بودم . یک روز که طبق معمول به شدت عصبی بودم لباس پوشیدم و به خانه فواد رفتم عاطفه مطب بود و فواد و نوید تنها بودند . فواداز دیدنم خوشحال شد و گفت :
-چه عجب فرناز جون یادی از ما کردی ؟
با بی حوصلگی وارد شدم و کیفم را به گوشه ای از مبل پرت کردم و رو به فواد گفتم :
-فواد جان باور کن من این روزها به حدی کم حوصله شده ام که حتی تحمل خودم را هم ندارم ...

نوید میان حرفم دوید و در حالی که خودش را به آغوشم می انداخت گفت عمه جون حالا که اومدی باید پیش من بمونی ...

بدون آنکه به حرفش پاسخی بدهم با بی حوصلگی او را از آغوشم جدا کردم و گفتم:
-نوید جون فعلا برو بازی کن من با بابا کار دارم .

نوید خیلی سریع حرفم را گوش کرد و به طرف اتاق خودش رفت. لحظاتی بعد نفس عمیقی کشیدم و سپس بدون هیچ مقدمه ای به فواد گفتم :
-فواد جان خواهش می کنم به من بگو باربد اونجا چی دیده که این همه طالبش شده و دیگه دل کندن از آنجا برایش سخت شده و اصلا خبری از اومدنش نیست ؟ آخه باربد به من قول دو هفته رو داده بود اما الان 4 ماه گذشته نه تنها نیومده بلکه زنگ درست و حسابی هم نمی زنه ؟
فواد برای دقایقی سکوت کرد و به فکر فرو رفت . گویی سعی می کرد تمام حرکات و رفتار باربد را در آن مدت به یاد بیاورد اما مثل اینکه فکرش به جایی نرسید چون در حالیکه سرش را با تاسف تکان می داد گفت :
-وا... نمی دونم چی بگم اون به من هم گفته بود که دو هفته ی دیگه بر می گرده اما به قول تو حالا چهار ماهه گذشته و هیچ خبری از آمدن او نیست . آقا و خانم آشتیانی و حتی عاطفه هم به شدت از دست او عصبانی هستند هر وقت هم که به او زنگ می زنند باربد اونقدر بهانه های جورواجور می تراشه که آدم نمی دونه کدومش را باور کنه !

فواد لحظه ای سکوت کرد و سپس از جایش بلند شد و گفت :
-می خواهی خودم بهش زنگ بزنم و به طور مستقیم باهاش صحبت کنم ؟

- نمی دانم ... هر طور که خودت صلاح می دونی .

فواد به طرف تلفن رفت و شماره او را گرفت در دل دعا می کردم که باربد هتل باشه و تلفن را جواب بده. خوشبختانه دعایم مستجاب شد و دقایقی طول نکشید تا باربد تلفن را جواب داد روبروی فواد نشستم و به دهان او خیره شدم . فواد بعد از مختصری خوش و بش کردن با او گفت :
-باربد جان کنگر خوردی لنگر انداختی ؟ آخه بی معرفت همه اینجا دلتنگت هستیم .

فواد این را گفت و سپس سکوت کرد و به حرف های باربد گوش داد آنقدر سکوتش را ادامه دا که دندانهایم را از روی
خشم بر هم ساییدم و با خودم گفتم مگه داره در مورد چی با فواد صحبت می کنه ؟ لحظاتی بعد بالاخره فواد سکوت زجر آورش را شکست و با حالتی گرفته به او گفت :
-ولی باربد جان تو که برای ادامه تحصیل نرفته بودی ؟ اصلا قرار نبود که تو در آنجا بمانی و ادامه تحصیل بدی آخه تو ...

دیگه ادامه ی صحبت های فواد را نشنیدم وجودم بطور وحشتناکی در هم فرو ریخت و چند بار بریده بریده با خودم زمزمه کردم ادامه تحصیل ... یعنی قصد دارد در انگلیس بماند و درسش را ادامه بدهد ! این یکی را دیگر نمی توانستم تحمل کنم .

با استرس فوق العاده ای که وجود ویران شده ام را آزار می داد از جایم بر خاستم و با خواهش از فواد گوشی را از دستش گرفتم و لحظاتی بعد با صدای ضعیفی گفتم :
-الو ... باربد ... منم فرناز ...

او که گویی با شنیدن صدایم شوکه شده بود به لکنت افتاد و گفت :
-فر ... نا... ز ... تو ... اونجایی ؟
توجهی به لحن و حرف های او نکردم و در حالی که سعی می کردم تمام قدرت از دست رفته ام را باز یابم به او گفتم :
-تو می خواهی اونجا چی کار کنی ؟
باربد به زحمت گفت :
-فرناز خواهش می کنم منو درک کن ! اینجا همه چیز به راحتی برای ادامه تحصیل مهیاست و همه امکانات در حد عالی وجود داره ...

ادامه حرفش را بریدم و با حالتی عصبی به او گفتم:
-ولی باربد تو چرا قبلا اینو به من نگفتی ؟ چرا با بهانه های واهی منو دست به سر می کردی ؟
باربد که در لحن صدایش خواهش موج می زد قلبم را به در آورد و گفت :
-فرناز خواهش می کنم از من دلگیر نباش باور کن می خواستم جریان را بهت بگم اما از این ترسیدم که نتوانی طاقت بیاوری . حالا اگه واقعا منو دوست داری و می خوای عشقت رو به من ثابت کنی این دو سه سال رو تحمل کن تا من با دستی پر به ایران برگردم .

با خشم گفتم :
-ولی این خودخواهیه باربد من چطور دوریت را تحمل کنم !

باربد حرفم را قطع کرد و گفت :
-همون طور که این مدت تحمل کردی .
-ولی من در این مدت به اندازه ی ده سال دوری از تو زجر کشیدم دیگه نمی توانم با احساساتم بازی کنم و خودم را گول بزنم .

این بار به لحن کلامم کمی نرمش دادم و با خواهش به او گفتم:

-تو چطور دلت اومد که درست رو به من ترجیح بدهی ما که همه چیز رو برای مراسم عروسی آماده کرده بودیم . حالا که رفتی اونجا فیلت یاد هندوستان کرده مگه همین جا نمی تونی ادامه تحصیل بدهی ؟
باربد در مقابل حرف هایم ابتدا سکوت کرد و سپس در حالی که صدایش را بلند تر می کرد گفت :
-فرناز خواهش می کنم منو درک کن !

به شدت عصبانی شدم و با خشم شدیدی به او گفتم:
-مگه تو منو درک می کنی ؟ مگه می فهمی من چی می کشم ؟
فواد که شاهد مکالمه ی ما بود و می دید که من هر لحظه حالم بدتر می شود به طرفم آمد و گوشی را از دستم گرفت . همان جا نشستم و سرم را میان دستهایم گرفتم و با صدای بلند گریه را سر دادم و دیگر از مکالمه ی فواد چیزی نفهمیدم .

دقایقی بعد فواد با مهربانی سرم را در آغوش گرفت و با لحنی صمیمی گفت:
-فرناز جان صبور باش مطمئنم باربد حتما برمی گرده . آخه اون پسر بی معرفتی نیست شاید در انگلیس به طور ناخواسته موقعیت خوبی برایش فراهم شده که باعث پیشرفتش می شه پس تو هم سعی کن با این قضیه کنار بیایی و با خودخواهی این موقعیت را از او نگیری !

با شنیدن هر کلمه ای که از دهان فواد بیرون می آمد گریه ام شدیدتر می شد در همان حال با صدایی که می لرزید به او گفتم:
-فواد جان نمی توانم دوری اش را بیش از این تحمل کنم خودت که می دونی چقدر سخته دیدی که خودت و عاطفه از
دوری هم چی به روزتون اومده بود پس چرا باربد دلش به همین زودی مثل سنگ شده ! مطمئنم او به اندازه ی سر سوزن هم دلش برای من تنگ نشده زرق و برق اونجا از اون آدم دیگری ساخته این همون باربدی نیست که من می شناختم او یقینا اسیر تجملات غرب شده !

فواد حرفم را قطع کرد و گفت:
-فرناز جان خواهش می کنم آروم بگیر جون مامان بیا برای یه مدتی هم که شده بی خیال این موضوع شو شاید خدا کمک کرد و همه چیز رنگ دیگری به خودش گرفت . اصلا به قول خودت فرضا هم که باربد اسیر غرب شده باشد و درسش رو به تو ترجیح داده باشه تو نمی خواهی برای یه مدتی همه چیز را تحمل کنی و عشق باربد رو نسبت به خودت محک بزنی ؟
شاید او نتوانست طاقت بیاورد و به خاطر تو برگشت شاید هم این یک نوع امتحانه که باربد باید آن را بگذراند !

فواد یک ریز گفت و گفت... آنقدر برایم دلیل و برهان آورد و به طور منطقی این موضوع را برایم بیان کرد که ناخواسته حرف هایش در وجودم تاثیر گذاشت به او قول دادم که راجع به این مسئله فکر هایم را بکنم و در صورتی که امکانش هست به گونه ای باهاش کنار بیایم .

آنقدر پذیرفتن مسئله ی ماندگاری باربد در انگلیس برایم سخت بود که تا یک هفته توی اتاق خودم را زندانی کردم مدام سعی می کردم خودم را قانع کنم که باربد موقعیت خوبی نصیبش شده و من نباید مانع پیشرفت او بشوم اما متاسفانه هضم این موضوع برایم بسیار سخت بود و هر چه می کردم نمی توانستم شرایط و موقعیت باربد را درک کنم. خصوصا وقتی به رفتار او که با رفتنش به انگلیس 180 درجه اخلاق و لحن گفتارش تغییر کرده بود بدبین بودم . در این میان عاطفه با ناباوری بارها و بارها با باربد تماس گرفت و از او خواست که برگردد اما باربد آنچنان بهانه های مختلفی برای ادامه تحصیل ردیف کرد که صحبت های عاطفه بی نتیجه ماند . نمی دانم چرا هراز گاهی در دلم نسبت به او شک می کردم و فکرهای نادرستی که در مورد او داشتم هر لحظه در ذهنم پر رنگ تر می شد اما طولی نمی کشید که از خودم بدم می آمد و بارها و بارها خودم را لعن و نفرین کردم که چرا نسبت به باربد این چنین فکرهای زشتی می کنم . هر روز که می گذشت تمام سعی خود را می کردم که به طور منطقی یا هر طور دیگر با این مسئله کنار بیایم و شرایط او را درک کنم . داشتم این روزهای بحرانی را پشت سر می گذاتشتم که یک روز بابا به اتاقم آمد و در کنارم روی لبه ی تخت نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت :
-نبینم دختر نازک نارنجی ام توی خونه بنشینه و غم وغصه بخوره !

در حالی که به شدت سعی می کردم بغضم را فرو دهم و غرورم را در مقابل بابا حفظ کنم با صدای گرفته ای به او گفتم :
-بابا جون من ناراحت نیستم .

بابا لبخند ملیحی به رویم زد و سپس با طعنه گفت :
-بله کاملا درسته رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون !

نگاهم را با شرم به گل های رو تختی ام دوخحتم و با صدای لرزانی گفتم :
-می گید چه کار کنم بزنم و برقصم ؟

بابا سرم را در آغوش گرفت و در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت :
-نه بزن و نه برقص عزیز دلم اما کمی هم به فکر من و مامانت باش آخه ما که نمی توانیم تو رو غمگین و پکر ببینیم و غصه ات رو نخوریم مخصوصا مامانت که اصلا تحمل ناراحتی تو را ندارد . پس به خاطر ما هم که شده کمی از لاک خودت بیرون بیا تا ببینم خدا چی می خواد .

سرم را چند بار تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم :
-بابا جون به من بگو چکار کنم ؟
بابا انگشت اشاره اش را چند بار تکان داد و گفت :
-اتفاقا من هم اومدم بهت بگم که چه کار کنی ؟
با عجله نگاهم را به چهره ی مردانه و پر جذبه اش دوختم و منتظر صحبت های او ماندم بابا خیلی خونسرد گفت :
-دختر عزیزم من بعد از فکر کردن در باره مشکل تو و باربد به این نتیجه رسیدم حالا که باربد قصد داره برای دو سه سالی البته شاید هم بیشتر در انگلیس بماند و درسش را ادامه بدهد بهتره که با هم عقد کنید و تو هم بری انگلیس آن وقت هر دو در کنار هم و به اتفاق هم می توانید با خیالی راحت تخصصتان را بگیرید . حداقل این طوری هم خیال هر دوی شما راحت می شه و هم خیال همگی ما آسوده خواهد شد آخه این درست نیست که تو اینجا چند سال در بلاتکلیفی بمانی و از زندگی ات عقب بیفتی و روز شماری کنی که چه زمانی باربد درسش تمام می شود و به ایران برمی گردد . از این گذشته آدم جواب حرف مردم را چی بده !

بعد بابا سکوت کرد و منتظر شنیدن جوابی از طرف من شد .

صحبت های بابا مرا به فکر برد در ذهننم حرف هایش را چندین رتبه سنجیدم و سپس در دل گفتم فکر چندان بدی هم نیست اصلا چرا این فکر به ذهن من و باربد نرسید اما طولی نکشید که ناگهان این سوال در ذهنم نقش بست که چطوری عقد کنیم باربد در انگلیس و من در تهران ؟ سوالم را با بابا مطرح کردم و او خیلی راحت گفت :
-عقد غیابی عزیزم ! خیلی راحت و ساده اس فقط می مونه کارهای رفتن تو به انگلیس که انشاا... اونم بدون هیچ مشکلی انجام می شود .

به آرامی گفتم:

فکر بدی نیست اما اول باید با باربد صحبت کنم و ببینم نظر اون چیه ؟
بابا از جایش برخاست و گفت:
همین امشب با او تماس بگیرو جریان رو باهاش در میون بذار قطعا او موافقت خواهد کرد.

بابا این را گفت و سپس بار دیگر بوسه ای بر پیشانی ام زد و از اتاق بیرون رفت. عقربه های ساعت یک ربع به 9 را نشان می دادند که به طرف تلفن رفتم ولی قبل از آنکه گوشی را بردارم چند بار نفس عمیقی کشیدم نمی دانم چرا ناگهان احساس بدی بهم دست داد یه دلشوره ، دلهره ، استرس یا هر چیز دیگری بر وجودم غلبه کرده بود که بدجوری آزارم می داد . یک لحظه تصمیم گرفتم گوشی را قطع کنم و از زنگ زدن منصرف شوم اما خیلی زود پشیمان شدم چون به بابا و مامان قول داده بودم که امشب تکلیفم را با باربد مشخص کنم . با دستانی لرزان شماره ی او را گرفتم و منتظر برقراری ارتباط شدم لحظاتی بیشتر طول نکشید که ارتباط برقرار شد و مثل همیشه متصدی هتل پاسخ داد با صدایی که نمی دانم چرا بی جهت می لرزید گفتم :

آقای آشتیانی تشریف دارند ؟
متصدی با لحن بی تفاوتی گفت:

خانم متاسفانه آقای آشتیانی تسویه حساب کردند و به همراه خانمشون هفته ی قبل از این جا رفتند.

از گیج بودن متصدی حرص خوردم و یکبار دیگر گفتم:

آقا من با آقای باربد آشتیانی کار دارم.

او بار دیگر با حالتی جدی گفت:

خانم من هم عرض کردم خدمتتون که آقای آشتیانی به همراه خانمشون از اینجا رفتند!

با سماجت و عذر خواهی گفتم:

آقا ببخشید مثل اینکه شما اشتباه می کنید آخه آقای آشتیانی همسری ندارد که بخواهد همراه او برود ؟
متصدی این بار سعی کرد خیلی شمرده مرا قانع کند بنابراین گفت:

ولی خانم شناسنامه های آنها نزد من امانت بود باور کنید که من حقیقت را می گویم آخه آقای آشتیانی خودش هفته ی قبل با من تسویه حساب کرد و بعد هم شناسنامه ی خودش و همسرش را گرفت و از اینجا رفتند.
ناگهان صدا در گلویم خفه شد مات و مبهوت و در کمال گیجی و منگی گوشی را قطع کردم و مثل آدم های مسخ شده به روبرویم زل زدم. تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم که حتی به حرف های بی سر و ته آن مردک فکر کنم سرم را میان دستهایم قرار دادم و با خود گفتم امکان ندارد باربد به من دروغ بگوید ! چشمانم را بستم و به ذهن آشفته ام رجوع کردم و تلفن ها و مکالمه های سرد و بی روح او را به یاد آوردم . اما باز باور نکردم که باربد چنین بی وفایی یا خیانتی در حق من کرده باشد ! زیر لب با خشم به متصدی هتل بد و بیراه گفتم و سپس از روی حرص مشتم را به میز تلفن کوبیدم و گفتم مرتیکه مزخرف انگار عقلش را از دست داده است ؟ درست در همان لحظه تلفن زنگ زد و مرا از دریای افکار درهم و برهم بیرون آورد . گوشی را برداشتم و با صدای گرفته ای گفتم :

الو...

ناگهان با شنیدن صدای باربد آنچنان به وجد آمدم که واقعا در آن لحظات حرف های احمقانه آن مردک را فراموش کردم و
با خوشحالی گفتم:

باربد جان تویی... حالت چطوره ؟
اما متاسفانه باز هم لحن کلام باربد گرم و گیرا نبود . برای یک لحظه حرف های متصدی هتل مثل کابوس وحشتناکی به ذهنم هجوم آورد و به یکباره قلبم لرزید اما به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم باربد گفت :
-تو چطوری ؟ حالت خوبه ؟
با بغض گفتم :
-یعنی انتظار داری خوب باشم ؟ با این حال و روزی که تو برام درست کردی ؟
سعی کردم تمام آن حرف های چرت متصدی هتل را از ذهنم دور کنم بنابراین صدایم را صاف کردم و حرفم را ادامه دادم :
-باربد جان بالاخره موندنت قطعی شد ؟

-اره فعلا که می مونم تاببینم خدا چی می خواد ؟
با این حرفش بغض بر گلویم نشست چقدر دوست داشتم بگوید نه منصرف شدم و نمی توانم دوریت را تحمل کنم اما
افسوس که این باربد همان باربد من نبود ! ... به زحمت بغضم را فرو بردم و گفتم :
-ولی بابا از این شرایط راضی نیست !
-کدوم شرایط ؟

-بابا می گه این درست نیست که باربد انگلیس بماند و تو را بلاتکلیف بگذارد می گه ... می گه بهتره غیابی عقد کنیم و من به انگلیس نزد تو بیایم تا در کنار هم ادامه تحصیل دهیم و هم اینکه در آنجا زندگی مان را شروع کنیم .

باربد که گویی با شنیدن حرف هایم به وحشت افتاده بود با عجله گفت:
-فرناز باور کن اینجا اصلا به درد زندگی کردن من و تو نمی خوره . من ... من به زحمت اینجا گلیم خودم را از آب می کشم چه برسد که تو هم بخواهی بیایی ؟ فرناز خواهش می کنم از فکرش بیا بیرون و حرفش را هم نزن .
-تو که تا دیروز می گفتی همه چیز اینجا عالیه حالا چی شده که امروز به درد زندگی کردن نمی خوره ؟
باربد با لحن جدی گفت :
-فرناز خواهش می کنم این بحث بی خود را تمومش کن .

اصرار از من و انکار از باربد دیگر داشتم به او شک می کردم اما باز خودم را نباختم و سعی کردم به او یه دستی بزنم و همه چیز را بفهمم . بنابراین با لحنی که به زحمت سعی می کردم خونسرد باشد به او گفتم :
-اصلا من از کجا بدانم که تو برای ادامه تحصیل اونجا موندی ؟ باربد من اونقدر احمق نیستم که نفهمم اونجا چی کار می کنی ؟ کاملا می دونم که چه کار کردی ؟ اما تنها می خواستم از زبان خودت حقیقت را بشنوم !

در حالی که آشکارا صدایم می لرزید به زحمت آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
-تو اونجا ... ازدواج ... کردی ؟
باربد سکوت کرد سکوتی مرگبار ، سکوتی نفرت انگیز که وجودم را مثل خوره می خورد اما دیگر نتوانستم بر اعصاب خود مسلط باشم و شاهد سکوت زهر ماری او باشم . از روی عصبانیت صدایم را بلند کردم و داد زدم :
-درسته ... نه ... درسته ... چرا جوابم را نمی دی ؟ مگه لال شدی ؟
باربد با لکنت گفت :
-م ... م ... ن ...من ... ب...ب...ب .

بعد یک دفعه زبانش باز شد و گفت:
-من برای ادامه تحصیلم و ماندنم در انگلیس مجبور شدم این کار را بکنم.
دوباره فریاد زدم:
-تو بی خود کردی چرا ... چرا این نامردی رو در حقم کردی ؟ من ... من احمق چطور تو رو نشناختم چطور توی این مدت با یه آدم نامرد وقتم را سپری کردم تو اونقدر هوسران بودی که هنوز پایت به خارج نرسیده اسیر هوس شدی ؟ چطور باور کنم این مدتی رو که با هم نامزد بودیم داشتی با احساساتم بازی می کردی من کودن چطور عشقت رو پذیرفتم و نفهمیدم این هم یکی دیگه از اون بازی های کثیفت بوده ؟ چطور توی این مدت تونستی برام نقش بازی کنی ؟ در این لحظه بغضم رها شد و با صدای لرزانی ادامه دادم :
-آخه مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم که این بلا رو به سرم آوردی ؟ توی عشقم چی برات کم گذاشتم نامرد ... تو بیماری ! تو روانی هستی بهتر بود که به جای زن گرفتن به مداوای خودت می پرداختی .

و بعد بریدم و دیگر توان حرف زدن را از دست دادم و تنها با صدای بلندی زار زدم از میان حرف هایی که باربد می زد فقط همین را فهمیدم که گفت :
-گوش کن فرناز تو زیبایی ، قشنگی ، تحصیلکرده ای ، خانواده ی خوبی داری یقینا موقعیت های خیلی بهتر از من نصیبت خواهد شد . پس خواهش می کنم منو فراموش کن و عاقلانه درباره همه چیز فکر کن و سعی کن آینده ی خوبی برای خودت رقم بزنی .

با تمام وجودم فریاد زدم:
-خفه شو ... خفه شو...

بعد گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم . با شنیدن سر و صدایی که راه انداخته بودم مامان سراسیمه وارد اتاقم شد و سریع گفت :
-فرناز جان چی شده ؟ صدات تا ته حیاط هم می آد ؟ چرا می لرزی ؟
درست مانند کسی که خبر مرگ عزیزش را به او بدهند فریاد زدم و در حالی که چنگ به موهایم می زدم به طرف مامان رفتم و خودم را در آغوشش رها کردم و در حالی که مثل باران بهاری اشک می ریختم گفتم :
-مامان جون بدبخت شدم بیچاره شدم باربد نامرد بهم پشت پا زد بهم خیانت کرد !

مامان که سعی می کرد هر زودتر سر از قضیه در بیاورد سرم را بلند کرد و دو دستم را محکم در دست گرفت که دیگر چنگ به موهایم نزنم و بعد با لحنی نگران گفت:
-این کارها چیه می کنی ؟ چرا موهایت را می کنی ؟ به جای این دیوونه بازی ها بهم بگو چی شده ؟ دارم از دلشوره میمیرم .

مثل کودکی که احساس بی پناهی کند دوباره خودم را در آغوشش انداختم و در حالی که هق هق می کردم تمام جریان رابرایش تعریف کردم. مامان هیچ کدام از حرف هایم را باور نکرد حق هم داشت باور نکند آخر کسی که از روابط عاشقانه ی ما باخبر بود حالا نبایدم حرف های مرا باور می کرد . مامان با قاطعیت نگاهی بهم انداخت و سپس گفت :
-تو اشتباه می کنی دخترم باربد پسر بی جنبه ای نیست !

سرم را میان دستانم گرفتم و با اشک و آه گفتم:
-کاش این طور بود کاش من اشتباه می کردم کاش باربد زنگ می زد و می گفت همه چیز دروغه و تنها می خواستم باهات شوخی کنم .

مامان در حالی که از گریه ها و ناله های من احساساتی شده بود پرده ی اشک بر چشمانش نشست و سپس با صدای لرزانی گفت:
-بهتره به عاطفه زنگ بزنم شاید او چیزی بداند آخه چنین چیزی امکان نداره !

لحظاتی بعد او بلند شد و به طرف تلفن رفت. چندین بار پشت سر هم گفتم حتما امکانش بوده که این کار رو کرده معلومه که خیلی هم برایش راحت بوده . آخ باربد با من چه کار کردی ؟ ... چطور دلت اومد که دل منو این جور بی رحمانه بشکنی ؟منی که عاشقت بودم و عشقم را ، عشق پاک و خالصانه ام را با صداقت تقدیمت کردم اما تو چه بی رحمانه مرا لگد مال کردی و از خودت راندی ؟ هر چه گریه کردم و زار زدم و ناله کردم آرام نشدم گویی صدای ناله هایم به گوش آسمان رسید و صدای غریدنش پنجره ها را تکان داد بعد قطره هایش با چشمان من شروع به رقابت کرد .

احساس می کردم وجودم در حال گر گرفتن است داشتم از حرارت ذوب می شدم برای خاموش کردن آتش وجودم احساس کردم بدجوری به این هوای بارانی احتیاج دارم برای همین خیلی زود آماده شدم و از اتاق بیرون آمدم
. مامان با دیدنم بلافاصله تلفن را قطع کرد و به دنبالم آمد و با صدای گرفته و غمگین گفت :
-فرناز جان توی این هوای طوفانی کجا می خواهی بروی ؟ خصوصا توی این هوای بارونی که ساعتم از نه گذشته الان دیگه بابات میاد خونه و اگر تو نباشی بیشتر اوقاتش تلخ می شه.

مامان دستم را گرفت و مانع رفتنم شد خیلی بی تفاوت دست او را پس زدم و با صدای بسیار گرفته ای گفتم:
-نگران من نباشید چند دقیقه همین اطراف قدم می زنم و زود بر می گردم .

این را گفتم و بعد بدون اینکه به خواهش و التماس مامان توجه کنم با گام های بلند از خانه بیرون رفتم و خود را زیر باران سیل آسا رها کردم تا بلکه با هر دانه ی درشت باران بر پیکرم ، بشود وجود آتش گرفته ام را خاموش کرد
. همان طور بی هدف و بی جهت قدم بر می داشتم سر تا پا خیس آب شده بودم اما وجود آشفته ام به حدی شعله ور بو.د که اصلا سرما و باران آزارم نمی داد فقط مثل آدم های سر گشته و حیران در خیابان راه می رفتم و هراز گاهی با خود چیز هایی زمزمه می کردم که خودم هم نمی دانم چه می گفتم ! چند تا اتومبیل جورواجور جلوی پایم ترمز کردند یکی از آنها سرش را بیرون آورد و با لحن بی ادبانه ای گفت هی خوشگله توی این هوای بارانی طرف قالت گذاشته واقعا هر کی که بوده یه نامرد بیشتر نبوده که دلش اومده عروسکی مثل تو رو تنها بذاره ! حالا بپر بالا تا با هم بریم خوش بگذرونیم با ما که باشی از تموم غم های عالم دورت می کنیم . بدون توجه به او بر سرعت گامهایم افزودم و از آن خیابان دور شدم اما متاسفانه اتومبیلی دیگر جلوی پایم توقف کرد و کسی با صدای بسیار زمختی گفت فراری هستی نه ؟ بیا بالا خودم دربست نوکرتم قول می دم اونقدر بهت حال بدم که هرگز پشیمان نشی ! زیر لب با خشم گفتم بی شرف های پست فطرت همه تون از یک قماشید .

این را گفتم و این بار هم با سرعت خود را از شر آن هیولا دور کردم. لحظاتی بعد که به طور ناخواسته در کنار پلی ایستادم فکرهای شیطانی به ذهنم خطور کرد دلم می خواست خودم را از آن بالا پرت کنم پایین تا دیگر وجود نداشته باشم که مجبور بشوم این بدبختی را تحمل کنم . چشمانم را بستم و افکار خرابم را جمع کردم و لحظاتی برای آخرین بار زمزمه هایی با خدا کردم و از او خواستم این گناه مرا ببخشد که اتومبیلی جلوی پایم ترمز وحشتناکی گرفت و مرا از حال خود بیرون آورد . این بار با عصبانیت برگشتم و فریاد زدم برید گم شید همه تون پست و بی شرفید ، آشغال های عوضی .... ولی ناگهان با دیدن فواد فریادم در گلو خفه شد . او با عصبانیت به طرفم امد و داد زد :
-مگه دیوونه شدی ؟ می خواهی چه کار کنی ؟ ببین چه به روز خودت آوردی !

فواد به طرفم آمد و بازویم را محکم در میان دستان قوی و مردانه اش گرفت و بعد مرا به طرف اتومبیل کشاند. در همان
حال با تمام قدرتی که در صدایم بود فریاد زدم :

- ولم کن ... ازت متنفرم ، ازت بیزارم ، بیزار .... فواد تو باعث شدی من باربدم را از دست بدهم تو اونو ازم گرفتی . حالا دیگه دست از سرم بردار و بذار به حال خودم باشم دلم می خواد هر چه زودتر بمیرم .

فواد بدون توجه به فریاد هایم مرا به درون اتومبیل هل داد و در را قفل کرد و بعد خیلی سریع خودش سوار شد و بدون اینکه حرفی بزند با سرعت زیادی از آنجا دور شد . داخل ماشین بغضم بار دیگر شکست و با صدای بلندی های های گریه را سر دادم . فواد همچنان نسبت به من بی توجه بود یا شاید هم حرفی برای گفتن نداشت و خودش را مقصر می دانست .

لحظه ای بعد به خانه رسیدیم دستی به زیر چشمانم کشیدم تا اشک هایم را پاک کنم اما آنقدر آب از سر و صورتم می چکید که با اشک هایم یکی شده بود و احتیاج به پاک کردن آنها نبود . وارد سالن که شدم بابا را دیدم که از فرط عصبانیت مثل گلوله آتیش شده و مدام به این طرف و آن طرف می رود . به محض اینکه چشمش به من افتاد سر جای خود ثابت ماند و با حرص گفت :
-ببین چی به روز خودت آوردی ؟ آخه این چه ریختیه که پیدا کردی ؟ هر چه زودتر برو لباست رو عوض کن . فکر می کنی با این دیوونه بازیها ی تو اون دلش به رحم بیاد و برگرده همون بهتر که این اتفاق رخ داد و همین اول ماجرا او را شناختیم جریان فواد باعث شد که بی ظرفیتی او هم ثابت بشه !

آه بلندی کشیدم و دریافتم بابا هم ماجرا را فهمیده یک لحظه چشمم به مامانت افتاده که گوشه سالن نشسته بود و مثل باران بهاری اشک می ریخت گویی تازه باورش شده چه بر سر دخترش امده . بی توجه به اشک های او به طرف اتاقم رفتم و لباسهایم را عوض کردم . در بین فریاد های فواد و بابا که با هم بحث می کردند اسم باربد به گوشم می رسید و اعصابم را بیشتر داغان کرد فواد مرتب نعره می زد و برای باربد شاخ و شونه می کشید . به خوبی می دانستم که هیچ کاری از دست او بر نمی آید تنها با فریادهایش می توانست عصبانیت خود را تخلیه کند . اصلا حال و حوصله ی شنیدن بحث های ان دو را نداشتم لامپ اتاقم را خاموش کردم و به تختم پناه بردم و متکا را محکم روی گوش هایم فشار دادم تا هیچ یک از صحبت های آنها را نشنوم . یکبار دیگر اشک هایم روی صورتم جاری شد اما این بار آرام و بیصدا بر بخت بد خودم زار زدم . نمی دانم چند دقیقه و یا چند ساعت اشک ریختم که کم کم احساس رخوت و سستی پیدا کردم و همه چیز از خاطرم پاک شد .

آن شب کذایی که به زیر باران رفتم باعث شد تا سه شبانه روز از شدت تب و لرز هذیان و کابوس به خودم بپیچم و هیچ حال خودم را نفهمم . عاطفه و فواد دو پزشکی بودند که در کنار تختم لحظه ای رهایم نمی کردند خصوصا عاطفه که مرتب به مداوایم می پرداخت اما من به شدت از هر دوی آنها بیزار شده بودم . حتی وقتی عاطفه را می دیدم که بر بالینم نشسته و آرام و بی صدا برایم اشک می ریزد باز نتوانستم دلسوزی او را بپذیرم احساس می کردم که او از جنس باربد می باشد .

حس می کردم وجود او و فواد نه تنها برایم مثمر ثمر نیست بلکه با دیدنشان بیشتر حالم منقلب می شود تا آن جایی که میتوانستم با نفرت از آن دو رو بر می گرداندم و به هیچ یک از حرف هایشان توجه نمی کردم . زمانی که حالم بهتر شد عاطفه در حالی که فشارسنج در دستش بود به طرفم آمد و خواست که فشارم را کنترل کند که با نفرت شدیدی زیر دستش زدم و با فریاد به او گفتم :
-از دلسوزیت بیزارم هر چه زودتر از اتاقم برو بیرون که حتی دیگه برای لحظه ای هم نمی خواهم ببینمت !

فواد که آن طرف اتاق داشت وسایل پزشکی اش را درون کیف دستی اش قرار می داد و شاهد رفتار زشت من بود به طرفم آمد و با لحن دلخوری بهم گفت :
-فرناز جان ، عاطفه سه شبانه روز قید خواب و خوراکش را زده و لحظه ای از کنار تخت تو دور نشده و مدام به پرستاری از تو پرداخته ...

با خشم ادامه حرف او را بریدم و گفتم :
-من از ترحم بیزارم و از شما دو تا بیشتر !

فواد با حرص نگاهم کرد و بعد دهانش را باز کرد که حرفی بزند ولی عاطفه او را به خونسردی فرا خواند و گفت :
-فواد جان بهتره او را درک کنی فرناز توی وضعیتی نیست که بخواهیم از او دلگیر شویم بهتره به جای حرص خوردن برای بهبودی او تلاش کنیم .

در این حین نوید وارد اتاقم شد و با دیدن من که بیدار شده بودم ذوق کنان به طرفم آمد و بوسه ای بر گونه ام زد و با شادی گفت:
-عمه جان تو حالت خوب شده ؟
با بی رحمی او را از خودم راندم و بعد بدون اینکه توجهی به او بکنم گفتم :
-برو حوصله ات را ندارم .

عاطفه به جلو دوید و نوید را بغل کرد نوید بغض کرده و با صدای گرفته ای به عاطفه گفت :
-مامان عاطفه ، عمه جون دیگه دوستم نداره ؟
عاطفه گونه ی او را بوسید و گفت :
-چرا عزیزم عمه تو را دوست داره اما الان حالش خوب نیست بهتره هر دو از اتاقش بیرون بریم تا اون بتونه استراحت کنه و هر چه زودتر حالش خوب بشه .

عاطفه این را گفت و به همراه نوید از اتاق خارج شد فواد هم کیف دستی اش را برداشت و بعد از کشیدن آه بلندی از اتاقم بیرون رفت و در را به آرامی بست.

یک هفته گذشت و من به ظاهر سلامتی جسمی خود را به دست آوردم اما از درون خراب و ویران بودم. روحیه ام را به
شدت از دست داده و هر چه می گذشت زخمم تازه تر می شد گویی تازه فهمیده بودم که باربد چه نامردی در حقم کرده !

باربد مرا رها کرده بود و من دیگر تنهای تنها شده بودم و نباید انتظار می کشیدم. حالت و رفتارم اصلا طبیعی به نظر نمیرسید یقینا هر کس برای اولین بار مرا می دید بعید می دانست که من دختری سالم باشم درست مثل یک فرد روانی شده بودم که مدام با خودش چیز های نامفهومی زمزمه می کرد طوری که حتی خودش هم نمی دانست که چه می گوید . نه اشکی می ریختم و نه لبخند بر لبانم می نشست گویی که این دو حالت را به کلی فراموش کرده بودم و برایم بیگانه به نظرمی آمدند . بابا . مامان بیچاره ام از بس تلاش کردند و مرا نصیحت کردند تا بلکه گذشته ها را فراموش کنم دیگر خودشان هم خسته شدند و مرا به حال خودم رها کردند . کارم شده بود در اتاق بنشینم و روزی دهها بار تک تک حرفها و خاطرات او را در ذهنم مرور کنم . در این میان ناگهان به یاد کولی فالگیر افتادم دستانم را با وحشت روی چشمانم گذاشتم و با صدای لرزانی به خودم گفتم اون کولی نبود حتما سرنوشت من بود که به شکل کولی درآمده بود و می خواست مرا از آینده آگاه کند . ای کاش آن زمان آنقدر قدرت داشتم تا از عشق باربد حذر می کردم که حالا شاهد بدبختی خودم نمی شدم . هنوز فکر کولی از ذهنم دور نشده بود که خوابی را که مدتها پیش دیده بودم به یاد آوردم درست مثل پرده ی سینما جلوی چشمانم مجسم شد . خودم را سرزنش کردم و گفتم من چقدر احمق بودم که از این هشدارها بی تفاوت گذشتم ! بغضی دردناک به شدت گلویم را آزار می داد اما مثل اینکه چشمانم حتی یک قطره اشک هم نداشت که حداقل با گریه کردن کمی دلم را سبک کنم . هر لحظه احساس خفگی شدیدی در گلویم می کردم بی اختیار روی تخت افتادم دستانم به شدت می لرزیدند برای رهایی از این حالت به تختم چنگ می زدم که مامان وارد اتاقم شد و با دیدنم جیغ بلندی کشید و به طرف تلفن دوید چند لحظه بعد با آمدن بابا ، او و مامان مرا به بیمارستان بردند .

بیمارستان رفتنم منجر به بستری شدنم شد . دکتری که معالجه ام را بعهده داشت از همکاران فواد بود طبق نظر او وضعیت روحی و جسمی من بیش از تصور خودم و دیگران خراب بود . با اینکه هر روز بیمارتر و رنجورتر از روز قبل می شدم اما بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شدم . یک روز بابا به اتاقم آمد و در حالی که سوئیچی در دست داشت و سعی می کرد خود را خوشحال نشان دهد مرا در آغوش کشید و سوئیچ را مقابل چشمانم گرفت و گفت :
-با یه مسافرت با حال چطوری؟
بی تفاوت به سوئیچ و سپس بابا نگاه کردم و گفتم :
-اتومبیل خریدی ؟

-آره عزیزم یه اتومبیل لوکس و شیک خریدم اونم فقط به خاطر اینکه دختر گلم رو بذارم توش و به هم بریم بگرید !

بعد در حالی که چشمانش را ریز می کرد حرفش را ادامه داد:
-با یه مسافرت اونم به شمال موافقی عزیزم ؟ اگه هستی که هر چه زودتر ترتیب رفتن رو بدم آخ که شمال رفتن چه حالی داره خصوصا حالا که دم عیده و شمال سر سبزتز از هر وقتیه .

به صورت بابا زل زدم و بدون آنکه پلک بزنم گفتم:
-به یه شرط میام !
-چه شرطی گلم قشنگم ؟

-به شرطی که نه فواد بیاد نه زنش .

بابا ابتدا من من کرد و گفت:
-چشم عزیزم ، چشم ، هر چه تو بخواهی همون کار را می کنیم پس از همین فردا من و تو و مامان آماده ی سفر می شیم و حسابی خوش می گذرونیم .

بابا این را گفت و بار دیگر بوسه ای به صورتم زد و بعد شادمان اتاقم را ترک کرد.بعد از رفتن بابا ، باز مرغ خیالم به سوی
گذشته پرواز کرد دکمه ی ضبط صوتی را که روی میزم قرار داشت فشردم و لحظاتی بعد با گوش دادن به ترانه ی غمگینی که احساس می کردم برای دل من می خواند خاطرات گذشته را بیشتر در ذهنم مرور می کردم . با صدایی که گویی از ته چاه بر می امد با خواننده شروع به خواندن کردم :

چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه می شه کاری کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابر های اسمونا
کاشکی میداد همه را به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
قصه ی گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدند
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیچکی مثل من غم نداره
مثل من غصه و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمام اشکشو کم میاره
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می خواد
خورشید روشن ما رو دزدیدند

زیر اون ابرای پنهون کشیدند
همه جا رنگ سیاه و ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می خواد
سرنوشت چشاش کوره نمی بینه
زخم خنجرش میمونه تو سینه
لب بسته سینه بسته غرق خون
قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه
...........

زمانی به خودم آمدم که صورتم غرق اشک بود دستانم را روی چشمانم کشیدم و سپس مقابل خودم گرفتم و به خیسی آنها نگاه کردم و با خودم گفتم پس بالاخره چشمه ی اشکم جوشید و بعد از چندین روز اشکم در آمد. آه بلندی کشیدم و سرم را به تخت تکیه دادم و چشمانم را بستم و از شدت ضعف بدنی که به یکباره بهم دست داد حودم را روی تخت رها کردم و کم کم احساس رخوتی در وجودم کردم که باعث شد به خواب سنگینی فرو بروم .
* * * *

در آستانه یبهار بودیم بابا و مامان مرخصی یک ماهه ای گرفتند و به شمال سفر کردیم سفر من به شمال باعث شد که چهره ی شکسته ی مامان را ببینم آشفته حالی بابا را با چشمان خودم شاهد باشم و کمی به خود بیایم و به خاطر آنها هم که شده حفظ ظاهر کنم . به همراه آنها کنار دریا و به جاهای تفریحی دیگر می رفتم و طوری وانمود می کردم که این سفر توانسته روحیه ام را به من باز گرداند اما افسوس که در واقع هیچ تغییری و تحولی در من اتفاق نیفتاده بود بلکه درونم بیش از گذشته ویران شده بود . یک روز در اتاقی که به من اختصاص داشت نشسته بودم که به یکباره خیال باربد در ذهنم نقش بست اشکهایم روی صورتم جاری شدند و بی اختیار با صدای بلند گریه را سر دادم . مامان با شنیدن صدای هق هق هایم با عجله به اتاقم آمد و با صدای لرزانی گفت :

-فرناز جان عزیزم باز هم شروع کردی ؟ خواهش می کنم بس کن دیگه اینقدر خودت رو عذاب نده .

با هق هق گفتم:
-مامان جون چطور ازم می خواهی گریه نکنم من نابود شدم ، لگد مال شدم ، مامان جونم می فهمی من عشقم را از دست دادم . عشقی که عاشقنه دوستش داشتم و به وجودش می بالیدم اما حالا می فهمم که بهم خیانت کرده ! تازه با کمال خودخواهی بهم زنگ می زنه و می گه تو موقعیت های بهتری از من به سراغت می آیند پس ازدواج کن . آخ که اینها همه بهانه هستند تا خودم را تخلیه کنم . من اگه گریه نکنم دق می کنم فقط مونس تنهایی ام همین اشکه ...

دیگه نتونستم خودم را نگه دارم صدای گریه ام به اوج رسیده بود خودم را در آغوش مهربان مامان انداختم و او در حالی که همراه با من گریه می کرد گفت:
-عزیزم ، دختر نازنینم خواهش می کنم به خاطر من و بابات هم که شده همه چیز را فراموش کن شاید خواست خدا بوده که برای فواد چنین اتفاقی رخ بده و باعث بشه که شخصیت واقعی باربد برای همه ی ما رو بشه . هیچ فکر کردی اگه این اتفاق بعد از عروسی تان رخ می داد آن وقت باید چه می کردی ؟ تکلیفت چی می شد ؟ پس تو باید خدا رو شاکر باشی که قبل از ازدواجت همه چیز مشخص شد .

بعد مامان اشک هایش را پاک کرد و دوباره حرفش را ادامه داد:
-عزیز دلم تو باید به فکر من و بابات هم باشی از غصه ی تو ذره ذره داریم آب می شیم تو باید این را درک کنی که قسمت و تقدیرت با باربد نبوده کمی به اطرافیانت توجه کن زندگی فواد و عاطفه مثل زهرمار شده ! فواد مدام توی لاک خودشه و هیچ توجهی به زن و بچه اش نمی کنه اون خودش رو توی این قضیه مقصر میدونه عاطفه شب و روزش شده گریه کردن و زار زدن بیچاره آقا و خانم آشتیانی کم موندن از غصه دق کنند .

مامان لحظه ای سکوت کرد سپس دستش را زیر چانه ی من قرار داد و سرم را بالا گرفت و گفت:
-فرناز جون هیچ به چهره ی شکسته ی من دقت کردی ؟ هیچ متوجه بابات شدی که داره از غصه تو دق می کنه ؟ دخترم من و تو دو تا زنیم منشینیم در کنار هم و دلمون را خالی می کنیم اما بابات چی ؟ بیچاره همه غصه اش رو تو دلش می ریزه و دم نمی زنه . عزیزم نمی خواهی که بابت رو هم از دست بدهی ؟ پس فقط به خاطر اونم که شده قسمت و سرنوشت را بپذیر و سعی کن همه چیز رو فراموش کنی . لبخند بزن که من و بابت هر دو تشنه ی دیدن لبخندت هستیم . قول می دم که همین الان هم هستند افرادی که با کوچکترین اشاره یتو ازت خواستگاری می کنند و می تونند تو رو خوشبخت کنند فقط تو باید خودت رو یکبار دیگه از نو بسازی و به زندگی روی خوش نشان بدی.

در چشمان مهربام مامان خواهش و التماس موج می زد. وقتی با دقت چهره اش را برانداز کردم باز دریافتم که او شکسته تر از قبل شده گفتم یعنی غم من باعث شده اینقدر بابا و مامان شکسته شوند ! خدا لعنت کند منو که هنوز هم همان دختر خودخواه گذشته بودم و فقط خودم را دیدم . مامان با نوازش کردن موهایم مرا به خود آورد دیگر هیچ کدام گریه نمی کردیم سرم را روی شانه های پر مهرش گذاشتم و دستش را محکم در دستم فشردم و با صدای آرام به او گفتم :
-مامان جون به من فرصت بده تا خودم را پیدا کنم قول می دم به خاطر شما دو موجود عزیز زندگیم هم که شده گذشته تلخم را از یاد ببرم . اصلا وقتی به تهران برگشتم پیگیر راه اندازی کارهام می شم و یه مطب برای خودم افتتاح می کنم البته خیلی دلم می خواد برای مدتی دور از تهران باشم دوست دارم برای مدتی توی روستا زندگی کنم و کارم رو از همون روستا شروع کنم .

مامان از پیشنهادم به وجد آمد و گفت:
-عزیزم ... عزیز دلم من و بابت هم در این زمینه کمکت خواهیم کرد تا هر چه زودتر کارت رو شروع کنی و سرگرم شوی .

مامان دوباره گونه ام را بوسید و گفت:
-حالا بهتره همراه من بیایی بیرون و در آشپزی کمکم کنی دوست دارم در تمام لحظات کنارم باشی .

درست مثل دوران کودکیم که دختری مطیع بودم و به حرفش عمل می کردم هر دو از اتاق بیرون آمدیم مامان نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
-بابت رفته بود مقداری خرید کنه و زود برگرده اما مثل اینکه به کلی فراموشش شده .

هنوز مامان جمله اش را تمام نکرده بود که بابا کلید به در حیاط انداخت و با دستی پر وارد سالن شد. به کمکش رفتم و
بسته های نایلکس را از او گرفتم و بهش خسته نباشید گفتم بابا با دیدنم خوشحال شد و گفت :
-سلامت باشی عزیز بابا حالش چطوره ؟
مامان به طرفم آمد و در حالی که بسته ها را از دستم می گرفت به جای من پاسخ بابا را داد :
-آقا خدا رو شکر دخترم حالش خوبه خوبه تازه قول داده بهتر هم بشه و دست به یه کارهای خیلی خوب هم بزنه .

بابا در حالی که کتش را در می آورد نگاهی به چهره ام انداخت و گفت :
-چه کار می خوای بکنی ؟ عزیزم .
-قصد دارم یه مطب افتتاح کنم اون هم دور از تهران .

بابا که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت :
-به به ! چه خبر خوشی حالا کجا می خواهی مشغول به کار بشی ؟

- علاقه ی عجیبی به شمال پیدا کردم دلم می خواد برای مدتی توی یکی از روستاهای خوش آب و هواش زندگی کنم و هم اینکه طرحم رو در همون روستا بگذرونم .

بابا با خوشحالی فراوانی در آغوشم گرفت و با شوق گفت:
-فرناز عزیزم این برای شروع عالیه یقینا زندگی جدید در اینجا روحیه ی تو رو عوض می کنه . انشاا... وقتی به تهران برگشتیم برنامه ی اومدنت رو به شمال ردیف می کنم .

بابا برای یه لحظه سکوت کرد و ابتدا به من و سپس به مامان نگاهی انداخت و با عجله گفت :
-اصلا چطوره ما هم انتقالی بگیریم و این سالهای آخر تدریسمان را در اینجا بگذرانیم .

از این پیشنهاد بابا ، من و مامان ذوق کردیم و با هم گفتیم :
-عالیه !

بعد با صدای بلندی به بابا گفتم :
-این طوری خیال منم راحت تره دیگه دلتنگ تون نمی شم .

مامان دستانش را با شادی در هم قفل کرد و گفت:
-از این بهتر نمی شه من عاشق بچه های روستایی هستم باور کنید همیشه این آرزو را داشتم که در یکی از روستاهای شمال زندگی کنم تا بتونم به این قشر از جامعه مون هم خدمت کنم .

بابا خندید و گفت:
-پس با این حساب به زودی مقیم شمال خواهیم شد .

از اینکه خوشحالی را در چهره ی هر دوی آنها می دیدم لذت می بردم و با خودم می گفتم من باید به خاطر وجود این دو فرشته ی نازنین هم که شده باید به زندگی برگردم . با صدای مامان به خود آمدم که گفت :
-فرناز جان نمی خواهی توی اشپزی کمکم کنی ؟
می دانستم قصد مامان این است که مرا تنها نگذارد و به نوعی سرگرمم کند تا خیال گذشته ها آزارم ندهد . برگشتم و به مامان که توی آشپزخانه بود نگاهی انداختم و سپس آرام و بی صدا به کمکش شتافتم . آن شب با بحث آمدنمان به شمال و اینکه در کدام شهر و کدام روستایش زندگی کنیم تا نیمه های شب بیدار ماندیم و در این مورد صحبت کردیم عاقبت به این نتیجه رسیدیم که در یکی از روستاهای چالوس منزلی بخریم و برای مدتی آنجا زندگی کنیم .

روزهایی را که در شمال بودیم بابا و مامان آنقدر برای تغییر روحیه ام تلاش می کردند تا بار دیگر من فرناز سابق شوم البته با این کارشان مرا شرمنده می کردند مدام مرا به گردش و تفریح می بردند و حتی برای ساعتی هم تنهایم نمی گذاشتند .

واقعا طوری اوقاتم را پر کرده بودند که دیگر هیچ وقت خالی نداشتم که به درون ویران شده ام فکر کنم شبها هم به حدی خسته بودم که در اولین ساعات شب چشمانم سنگین می شد و خیلی زود به خواب عمیقی فرو می رفتم .

آن شب ، شب آخر اقامتمان در شمال بود و هر سه سرگرم تماشای سریالی بودیم که متاسفانه یکی از شخصیت های سریال نامش باربد بود . با شنیدن نام باربد به یکباره در هم فرو ریختم و هر چه سعی کردم جلوی بابا و مامان خوددار باشم بی فایده بود . دستهایم به آرامی می لرزید احساس می کردم که رنگ به چهره ندارم عاقبت هم نتوانستم آن فضا را تحمل کنم از جایم برخاستم و به بهانه ی سردرد به بابا و مامان شب بخیر گفتم . آنها به خوبی می دانستند که من با شنیدن نام باربد حالم منقلب شده و به خاطر همین هیچ اصراری برای نرفتنم نکردند و من به اتاقم رفتم . مستقیم به طرف پنجره اتاق رفتم و آن را گشودم تا پاهد بارش باربان ناگهانی باشم . هر چه سعی کردم فکرم را از خیال باربد دور سازم متاسفانه نشد و ناخواسته بار دیگر مرغ خیالم به سوی باربد پر کشید . دوباره تمام خاطرات با هم بودن را مثل فیلم سینمایی در ذهنم به تصویر کشاندم و پا به پای باران اشک ریختم و با خود زمزمه کردم و گفتم باربد چطور دلت اومد با احساسات پاک من بازی کنی ؟ چطور به خودم بقبولانم آن همه تب و تاب عشقی را که نسبت به من از خودت نشان می دادی همه پوچ و هوسی بیش نبود . آن همه دوستت دارم ها و دیوونه ات هستم کجا رفت ؟ ... بعد آه بلندی کشیدم و رو به آسمان کردم و دوباره گفتم باربد نمی توانم نفرینت کنم چون هنوز نامردیت باورم نمی شه و در قلبم عزیزی چون هنوز قلبم برای تو می زنه آدم هیچ وقت نمی تونه عزیزش را نفرین کنه تنها از خدا می خواهم که انتقام دل شکسته ام را از تو بگیره که بدجوری دلم راشکستی.... با نواخته شدن چند ضربه به در اتاقم ادامه حرفهایم را نا تمام گذاشتم و با عجله اشک هایم را پاک کردم و به جانب در برگشتم که چهره ی مردانه و دوست داشتنی بابا را روبروی خودم دیدم . بابا با دقت به چهره ام زل زد و سپس گفت :
-عزیز بابا دوباره که چشمای قشنگت رو بارونی کردی ؟
با شرم سرم را پایین انداختم و با صدای گرفته ای گفتم :
-بابا جون باور کن فقط کمی دلم گرفته بود ... همین .

بابا نفس عمیقی کشید و سپس به طرف پنجره آمد تا بلکه نظاره گر باران باشد بعد برای لحظاتی سکوت کرد ، خیلی دلم می خواست بدانم بابا به چه می اندیشد اما خیلی زود به خودم گفتم یقینا هر چه هست مربوط به من پریشان و آشفته حالمی شه. آه که چقدر وجود من بابا و مامان را آزار می دهد . با این تصور دوباره بغض گلویم را فشرد اما به زحمت آن را فرو دادم و سعی کردم مانع از ریزش اشک هایم بشوم . لحظاتی بعد بابا با صدای خوش آهنگش گفت :
-عزیزم دختر گلم می خوام کمی با هم خصوصی صحبت کنیم . موافقی ؟
سرم را در تائید حرفش تکان دادم و با اشاره بابا روی صندلی نشستم . بابا در حالی که به پنجره تکیه داده بود گفت :
-فرناز جان من نیومدم که تو رو نصیحت کنم یعنی می دونم که نمی تونم حرف هایی بزنم که مرهمی باشد بر زخم های تو .

آخه خود تو یه خانم دکتر تحصیلکرده و اجتماعی هستی که از درک و شعور بالایی برخورداری! کسی که فردا باید به
مداوای بیماران مختلفی بپردازد و با نیروی عشق و علاقه آنها را درمان کند پس چطوری من که فقط یک معلم ساده هستم به خودم جسارت بدم و بخوام خوب و بد رو به تو نشون بدم ... فقط خیلی دلم می خواست اینو ازت بپرسم که تو چقدر به حکمت و مصلحت های خدا ایمان داری ؟
در حالی که از حرف های بابا پرده اشک بر چشمانم پیدا شده بود به زحمت گفتم :
-حکمت .... مصلحت ؟
بابا نگاهش را دوباره به بیرون دوخت و گفت :
-اره عزیزم به حکمت ، تو باید اونقدر درونیات و بینش خودت را گسترش بدی تا بتونی اعتقادت رو مثل یه کوه استوار و
محکم کنی . اون وقته که دیگه هیچ یک از ناملایمات روزگار نمی تونه اشک قشنگ تو رو دربیاره . عزیز دلم هیچ شده تو به جای اینکه شبانه روز بشینی و به یاد گذشته گریه کنی با خودت بیندیشی که حتما حکمتی در کار خدا بوده که
سرنوشت تو را به یکباره تغییر داده متاسفانه ما بنده ها اونقدر کوته فکر هستیم که تنها به ظاهر قضیه نگاه می کنیم شاید در پس پرده حکمت الهی چیزی نهفته باشد که ما از آن بی خبریم!

بابا در این هنگام برگشت و مقابلم زانو زد و دستهای پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و گفت:
-فرناز اینو همیشه به خاطر بسپار که اگه خداوند چیزی را بدهد رحمت است و اگر ندهد حکمت . پس دیگه چه لزومی داره که روح و جسم خودت رو آزار بدهی و خواب و خوراکت را از زندگیت بگیری .

بابا این بار دستم را محکم در دست گرم و قوی اش فشرد و سپس گفت:
-دخترم تو باید به بابا همین جا قول بدی که از فردا زندگی تازه ای را برای خودت بسازی و تمام گذشته هایت را به آتش
روزگار بیندازی و حتی سراغی از خاکسترهایش هم نگیری .

دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و بدون آنکه خجالت بکشم خودم را در آغوشش رها کردم و با گریه گفتم:
-بابا جون کاش دل کم طاقت من هم ذره ای از دل دریایی تو به ارث برده بود . کاش مثل تو یه معلم دلسوز و فداکار شده
بودم تا درس معنویت به شاگردانم می دادم اونوقت منم دریا دل بودم و وجودم اشباع شده بود از درس های عرفانی و
معنویت !

بابا آه بلندی کشید و سرم را بلند کرد و در حالی که دستمالی را از جیبش بیرون می آورد و اشک هایم را پاک می کرد
گفت:
-دخترم خون من توی رگ های توئه پس اگه بخواهی خیلی راحت می تونی شروع کنی و با مطالعه ی کتاب های مختلف بینش ات را گسترش بدهی و خودت را بالا بکشی . تو باید به من قول بدی که حتی اگر روزگار از این بدتر هم برایت خواست خم به ابرو نیاوری و صبور باشی و خدا رو شکر کنی و در تمام زمینه های زندگیت تنها با او دردل کنی و از او کمک بخواهی .

شنیدن صحبت های بابا تاثیر بسیار مثبتی در وجودم گذاشت به طوری که بعد از مدتها در دل احساس سبکی و آرامش
کردم و با لبخندی رو به او گفتم:
-چشم بابا جون من تمام سعی ام را می کنم که از نو همه چیز را بسازم تا شاید این طوری بتونم دل شما را بدست بیارم .
بابا با خوشحالی که از چشمانش می باربد در آغوشم گرفت و سپس بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:
-عزیزم امیدوارم که خوب به حرف های من فکر کنی و در واقعیت به اونها عمل کنی .

بعد از مدتها لبخندی بر روی لبانم نشست نگاه پر از امیدم را به چشمان بابا دوختم که باعث شد بابا دوچندان به وجد بیاید و دو مرتبه پشت سر هم تکرار کند:
-تو می تونی ... تو می تونی ...

و دوباره ادامه داد:
-حالا بهتره بگیری بخوابی آخه فردا صبح باید حرکت کنیم !

بابا این را گفت و از جایش بلند شد و با زدن لبخندی زیبا بهم شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد. بلافاصله بعد از رفتن بابااز جایم بلند شدم و لامپ اتاق را خاموش کردم و به تختم پناه آوردم . چشمانم را روی هم فشار دادم و سعی کردم بدون اینکه فکرم را به گذشته بکشانم بخوابم و شب را به صبح برسانم .
* * * *

بالاخره سفر یک ماهه ما به شمال به پایان رسید. زمانی به خودم آمدم که ساعتی پیش از آن بهشت کوچک دور شده
بودیم و در میان کوهها و جاده های پیچ در پیچ در حال حرکت بودیم . دقایقی می شد که سکوت عجیبی بین هر سه ما به وجود آمده بود انگار هر یک به چیزی خاص می اندیشیدیم ولی هیچ کدام دوست نداشتیم این سکوت را بشکنیم البته من به چیز خاصی فکر نمی کردم و تنها محو تماشای درختان سر به فلک کشیده کنار جاده بودم و با لذت آنها را تماشا می کردم که ناگهان با شنیدن صدای مهیب ترکیدن لاستیک من و مامان از وحشت جیغ زدیم کنترل از دست بابا خارج شد و هر چه سعی کرد فرمان ماشین را به سمت جاده بگیرد متاسفانه نتوانست و کمتر از چند ثانیه همگی ما به پرتگاه سقوط کردیم .

وقتی چشمانم را باز کردم فضای مقابلم تیره و تار بود اما کم کم به فضای اتاق عادت کردم و با دقت به اطرافم نگریستم .

روی تخت دراز کشیده بودم و خانمی بالا سرم ایستاده بود و مشغول نوشتن چیزی بود هر چه فکر کردم که من کجایم ؟ و برای چه به اینجا آمده ام چیزی به خاطرم نیامد! دوباره با حالتی گنگ و مجهول چشمانم را بستم ولی قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع کنم تا بدانم کجا هستم سوزش آمپولی را بر بازویم حس کردم و آخ یواشی گفتم که باعث شد صدای آن خانم به گوشم برسد :
-خدا را شکر به هوش آمدی ! صدای منو می شنوی ؟
به آهستگی چشمانم را باز کردم و به او زل زدم از فرم لباسی که بر تن داشت به نظر می آمد که باید پرستار باشد لبخندی به رویم زد و بار دیگر با خود زمزمه کرد :
-خدا رو شکر .

با صدای لرزان و آرامی گفتم:
-من کجام ؟ چه بلایی به سرم اومده ؟
او با مهربانی دستم را در دستش فشرد و گفت :
-نگران نباش خوشبختانه هر چی بود به خیر گذشت ، تو دختر خوش شانسی هستی که از صحنه های آن تصادف
وحشتناک جان سالم به در بردی ! به نظر دکتر هم واقعا عجیبه که به تو کوچکترین آسیبی وارد نشده و کاملا سالم هستی البته به خاطر ضعف بدنی که داشتی یه مدت بیهوش بودی اون هم خدا رو شکر به خیر گذشت .

حرف های پرستار کاملا برایم نامفهوم بود با تعجب به او گفتم:
-تصادف ؟ کدوم تصادف ؟ چرا چیزی یادم نمیاد ؟ اصلا من به همراه کی بودم و می خواستم به کجا بروم ؟
چهره ی پرستار آشکارا غمگین شد و با ترحم و دلسوزی گفت :
-عزیزم این مهم نیست که کجا بودی و می خواستی کجا بروی ؟ الان فقط این مهمه که تو سلامتی ات را بدست آوردی .

حالا بهتره بگیری بخوابی چون تو بیشتر از هر چیزی به استراحت نیاز داری.

پرستار این را گفت و سپس ورقه های کنار تختم را جمع کرد و همراه با زدن لبخندی مرا تنها گذاشت. متاسفانه آرامبخش های قوی فرصت فکر کردن را از من گرفتند خیلی سریع چشمانم سنگین شدند و دیگر نتوانستم تمرکزم را بدست آورم .

با بوسه ی گرم و آشنایی چشمانم را باز کردم و با دیدن بابا در کنار تختم به یکباره همه چیز به ذهنم هجوم آورد و با خود زمزمه کردم:
-من ...بابا....مامان ... شمال ...

ناگهان جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:

-
تصادف ؟ تصادف ...

بعد با عجله رو به بابا کردم و گفتم :
-بابا جون چی به سرمون اومده ؟ بابا جون تو سالمی ؟ مامان کجاست ؟ مامانم کو ؟
بابا بار دیگر بوسه ای بر گونه ام زد و با حالتی گلایه آمیز بهم گفت :
-دختر کم طاقتم مگه تو به من قول نداده بودی که از این به بعد صبور باشی ؟ حالا می خوام ازت بپرسم آیا هنوز روی قولت هستی ؟

- آره بابا جون من روی قولم هستم حالا بگو مامان کجاست ؟
بابا دستم را در دست فشرد و سپس خیلی شمرده گفت:
- عزیزم خیالت راحت باشه مامانت پیش منه نگران نباش حالش خوبه الان هم فقط برای این اومدم که حال دختر نازنینم را بپرسم و برم .

بابا این بار نگاه عجیبی بهم انداخت و با تحکم گفت :
-فرنازم یکبار دیگه بهت یادآوری می کنم که حکمت ها و مصلحت های خداوند را نادیده نگیری و صبور باشی !

بابا با گفتن کلام آخرش ناگهان مثل حبابی از جلوی دیدگانم محو شد با شتاب از جایم بلند شدم و با تمام قدرتی که داشتم فریاد زدم و گفتم :
-بابا...بابا جون ... بابا .... مامان ...

اما هیچ چیزی جز ظلمت و تاریکی شب سیاه ندیدم . با حالتی غیر طبیعی سرم را از دستم بیرون کشیدم و مثل دیوونه ها و شاید هم بدتر از آنها همراه با وحشتی که بر وجودم غلبه کرده بود از اتاق بیرون رفتم و دوان دوان سالن بیمارستان را طی کردم و با فریادهای گوش خراشم بابا و مامانم را صدا زدم تمام کارکنان و پرستارها با دیدن حرکات من ترسیدند و سریع به کمک همدیگر مرا گرفتند و به طرف اتاقم بردند . چند پرستار به زحمت توانستند مرا روی تخت بخوابانند و بعد خیلی سریع آرامبخش دیگری را در بازویم فرو کردند . سرم را محکم به نرده های تخت کوبیدم و با فریاد از آنها پرسیدم :
-بابا جونم کجاست ؟ اون داشت با من حرف می زد خودم دیدمش .

بعد با کلی التماس رو به یکی از پرستارها کردم و حرفم را ادامه دادم :

تو رو خدا خانم به بابام بگو بیاد می خوام دوباره ببینمش.

از چهره ی پرستار فهمیدم که حرف هایم را باور نمی کن. دوباره ملتمسانه به او گفتم :
-خانم باور کن دروغ نمی گم بابام توی اتاقم کنار تختم نشسته بود و داشت با من حرف می زد ! پرستار که گویی دلش برایم سوخته بود احساساتی شده و تنها نگاهم می کرد و آرام آرام برایم اشک می ریخت . یکی دیگر از پرستارها که سعی میکرد مرا آرام کند با لحن مهربان و دلسوزی گفت :
-عزیزم پدر و مادرت بخش دیگه ای بستری هستند که تو می تونی فردا به ملاقاتشان بروی اما به شرط این که قول بدی
الان آروم بگیری و استراحت کنی ....

حرفش را قطع کردم و گفتم:
-اما بابا حالش کاملا خوب بود و کنار تختم نشسته بود و داشت باهام حرف می زد .

این را گفتم و طولی نکشید که زبان و چشمانم کم کم سنگین شدند و به زحمت توانستم این کلمات را بر زبانم بیاورم و بریده بریده بگویم:
-بابا ... ماما ...نم ...کجا....ست ؟
باز به کمک آرامبخش همه چیز را از یاد بردم و به دنیای دیگری سفر کردم . فردای ان روز با تابش اشعه های خورشید
چشمانم را گشودم و به آرامی به محیط و اطراف خود نگاه کردم و یکبار دیگر تمام اتفاقات شب قبل را به یاد آوردم اما
آنقدر زبانم سنگین بود که نه می توانستم حرفی بزنم و نه قدرت تکان خوردن از جایم را داشتم . دقایقی گذشته بود که پرستاری به همراه سینی صبحانه ای به اتاقم وارد شد و با صدای گرم و رسایی بهم گفت :
-صبح بخیر دخترم حالت چطوره ؟
در جواب صبح بخیرش تنها توانستم سرم را تکان بدهم . او به کنارم آمد و روی صندلی نشست و سینی را مقابل خود
گرفت و در حالی که لقمه های کوچکی از نان و پنیر برایم درست می کرد بهم گفت :
-شب را خوب خوابیدی عزیزم ؟
این بار به سختی زبانم در دهانم چرخید و گفتم :
-تقریبا !
پرستار با گفتن خدا رو شکر لقمه را به طرف دهانم گرفت و گفت:
-دخترم سعی کن صبحانه ات را بخوری تا بتوانی قوای جسمانی ات را بدست آوری .

لقمه را از دست او گرفتم و در سینی گذاشتم و گفتم:
-میل ندارم .
-تو باید یه چیزی بخوری ! حتی به اجبار هم شده چند لقمه رو بخور .

کمی زبانم سبک تر شده بود. بنابراین بدون توجه به حرف های پرستار گفتم :
-خانم اگه شما واقعا دلسوزید به من بگید که پدرم کجاست ؟ چه بلایی به سر مادرم اومده ؟ خانم به من حق بدید نگران پدر و مادرم باشم . آخه ما بدجوری به پرتگاه سقوط کردیم . اصلا چرا بابا دیشب بهم تاکید می کرد صبور باشم ؟ چرا یهویی غیبش زد ؟ چرا هیچ کدام به دیدنم نمیان ؟
دیگر بغض بهم اجازه نداد که سوالهای ذهنم را خالی کنم و با صدای بلندی زدم زیر گریه بدجوری دلم شور می زد و یه
جورایی احساس بدی داشتم . خانم پرستار که به شدت با حرفها و گریه هایم احساساتی شده بود نتوانست خودش را کنترل کند و سرم را در آغوش گرفت و همپای من اشک ریخت و با صدای لرزان و بریده بریده ای گفت :
-عزیزم ... تو باید صبور باشی ... پدر و مادر تو یقینا آدم های ... خوبی بودند ولی خوب خدا نخواست که بمونند !

با شنیدن حرف های پرستار وجودم یکباره درهم ریخت و با خود گفتم منظورش از این حرفها چیست ؟ یعنی چه که پدر و مادرم آدمهای خوبی بودند مگه حالا نیستند ؟ تمام اعضای بدنم به شدت شروع به لرزیدن کرد و یکبار دیگر صحنه های آن تصادف شوم در ذهنم مجسم شد با صدای بلندی فریاد زدم:
-نه ... نه ... نه .

لعنت به این آرام بخش ها و مسکن ها که نمی گذاشتند این واقعیت دردناک رو ببینم و بر تکمیل شدن بدبختی هایم زار بزنم.
* * * *

درست مثل مرده ی متحرک شده بودم هیچ کلمه ای در زبانم نمی چرخید و تنها به چهره ی افرادی که به اتاقم رفت و آمد می کردند زل می زدم. خانواده ی عمو جلال ، خانواده ی عمه ملوک ، حتی خانم و آقای آشتیانی هم به دیدنم آمدند . هر یک از آنها به نوعی وقتی مرا می دید اشک می ریخت و دلش برایم می سوخت اما هیچ کدامشان تسکینی بر دل پر دردم نبودند. فقط زمانی که فواد و عاطفه با لباس یک دست مشکی وارد اتاقم شدند با دیدنشان لبخندی بر لبانم نقش بست که دل فواد به درد آمد و مرا در آغوش کشید و با صدای بلند زد زیر گریه ، عاطفه هم او را همراهی می کرد و اشک می ریخت اما من در آن لحظات نفرت انگیز حتی قطره ای اشک هم از چشمانم نچکید . دکتر با شنیدن صدای گریه های فواد شتابان به اتاقم آمد و او را از آغوشم جدا کرد و گفت :
-دکتر فاخته خواهش می کنم احساسات خودتون را کنترل کنید آخه از شما بعیده .... شما که خوب می دونی خواهرت در چه وضعیتی به سر می بره می خوای نمک به زخمش بپاشی و حالش را بدتر کنی ؟
دکتر این بار رو به عاطفه کرد و گفت :
-خانم دکتر نمی خواهید که حال مریضتون از اینی که هست بدتر بشه ؟ پس خواهش می کنم مراعات حالش را بکنید .

دکتر کشان کشان فواد و همچنین عاطفه را از اتاق بیرون برد و مرا با بدبختی هایم تنها گذاشت. نمی دونم چند دقیقه
گذشته بود که دوباره عاطفه و فواد وارد اتاقم شدند اما این بار خوددارتر از قبل بودند . عاطفه به کنار تختم آمد و با صدای گرفته و آرامی گفت :
-فرناز جان می خواهی بریم خونه ؟
در جوابش هیچ نگفتم و فقط به روبرویم زل زدم . فواد حرف عاطفه را ادامه داد :
-فرناز جان از بیمارستان خسته نشدی ؟
بالاخره سکوتم را شکستم و پرسیدم :
-مگه چند وقته اینجام ؟
فواد آهی کشید و با ناراحتی گفت :
-دو هفته اس .

به طرف فواد برگشتم و با تعجب پرسیدم:
-دو هفته ؟
و بعد با خود زمزمه کردم یعنی دو هفته اس که من مامان و بابا را ندیدم ؟ ناگهان بغض گلویم را گرفت به زحمت به فواد
گفتم:
-دلم برای بابا و مامان تنگ شده منو ببر سر خاکشون .

چشمان فواد پر از اشک شد و با صدای لرزانی گفت:
-چشم فرناز جون می برمت اما اول باید حالت کمی بهتر بشه بعدا ...

حرفش را بریدم و با حالتی جدی به او گفتم:
-بعدا نه ! همین الان همین الان ...

درست مثل بچه ی تخسی این کلمات را پشت سرهم تکرار می کردم و از فواد می خواستم که هر چه زودتر مرا به دیدن عزیزانم ببرد.
* * * *

نمی دانم چطور باید احساسات خودم را بیان کنم وقتی قبر آن دو عزیز از دست رفته ام را در کنار هم دیدم فقط خدا می داند چه حالی بهم دست داد ؟ آتش گرفتم سوختم.... از اعماق وجودم فریاد زدم :
-ای خدا .... ای خدا .... مگه من چه بدی در حقت کرده بودم ؟ مگه من چه گناهی مرتکب شدم که این جوری باید بسوزم ؟
مگه توی این دنیای ستمگر کسی دیگه ای رو جز من نمی بینی که هر بلایی دوست داری سرم میاری ؟لحظاتی بعد خود را میان قبر آن دو انداختم و با هق هق دوباره داد زدم :

بابا... بابا جون سر از خاک بیرون بیار و ببین ... ببین چه بهاری داشتم ببین چه عیدی بهم دادی ... بیا ... بیا نگاه کن ببین کی به دیدنت اومده ؟ بیا ببین منو به چه روزی انداختی ؟ بابا جونم تو می دونستی موندنی نیستی که از من خواستی صبور باشم اما چطوری ؟ ... مگه می شه مرگ شماها رو باور کنم ... آخه تو و مامان چقدر بی رحم بودید که منو تنها گذاشتید ! آخ مامان مهربونم دیگه نیستی پا به پای من اشک بریزی دیگه نیستی بدبختی های منو ببینی آخ که منو بدبخت کردید من بدون شماها چه کنم ؟
بعد رو به آسمان کردم و با فریادهای گوش خراشم داد زدم :
-ای خدا ... ای خدا ... چرا منو نکشتی ؟ چرا می خوای منو زجر بدی .... چرا ... چرا دردهایم تمامی نداشت ؟
فواد و عاطفه هم مثا باران بهاری پا به پای من اشک می ریختند اما وقتی جسم بی رمق مرا دیدند هر دو به طرفم آمدند و فواد مرا بغل کرد و کشان کشان به طرف اتومبیل برد کم کم بیهوش شدم و دیگه هیچ چیز یادم نیامد .

زمانی به هوش آمدم که خودم را در منزل فواد دیدم توی رختخوابی که بودم غلتی خوردم و به اطرافم نگریستم طولی نکشید چشمانم را با نفرت بستم چون منزل فواد مال امال از خاطراتی بود که با باربد داشتم . دندان هایم را از خشم بر هم ساییدم و با خودم گفتم مسبب تمام بدبختی هایم اوست بالاخره انتقامم را از او می گیرم . آنچنان شعله های خشم و نفرت و انتقام وجودم را پر کرده بود که احساس می کردم هر لحظه ممکن است متلاشی شوم . به حد انزجار از باربد و اسمش بدم می اومد و مدام در فکرم این سوال رژه می رفت که چگونه از او انتقام بگیرم ؟ در همان لحظه عاطفه به همراه بشقاب پر از سوپی وارد اتاق شد و در کنارم نشست و گفت :
-فرناز جان بدنت خیلی ضعف داره سعی کن کمی از این سوپ بخوری .

بعد قاشق پر از سوپ را به طرف دهانم گرفت. با نفرت فراوانی از او رو برگرداندم و گفتم :
-نمی خورم !

و بعد با لحن خشنی ادامه دادم :
-می خوام برم خونمون فواد کجاست ؟

- آخه عزیزم اونجا که تنهایی بیشتر عذابت می ده ...

حرفش را قطع کردم و یکبار دیگر پرسیدم :
-فواد کجاست ؟
او که فهمید صحبت کردن با من بی فایده است از جایش بلند شد و بدون گفتن حرف دیگری اتاق را ترک کرد و طولی
نکشید که این بار فواد وارد اتاق شد و با صدای گرفته ای ازم پرسید :
-فرناز جان حالت بهتر شده ؟
بدون آنکه جوابش را بدهم به او گفتم :
-هر چه زودتر منو به خونمون ببر از اینجا نفرت دارم و احساس خفگی می کنم .

فواد با تعجب گفت :
-ولی فرناز تو اونجا ..

سریع از جایم بلند شدم و حرف او را بریدم و گفتم:
-تنها نیستم بلکه وجود بابا و مامان را در کنار خودم احساس می کنم اونجا بوی هر دوشون رو می ده .

اصرار فواد برای منصرف کردنم بی فایده بود چون واقعا اگر او مرا نمی برد خودم می رفتم . بنابراین به ناچار فواد تسلیم شد و گفت :
-پس من و عاطفه هم در کنارت می مانیم .

با لجبازی گفتم :
-می خواهم تنها باشم .

فواد و حتی عاطفه دیگر می دانستند که من ناخواسته از هر دوی آنها متنفر شده ام . به همین خاطر فواد دیگر اصرار نکرد و چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت و با صدای آرامی گفت :
-بلند شو بریم .

هنگامی که می خواستم از منزل فواد خارج شوم نوید ملتمسانه دستم را کشید و گفت:
-عمه جون تو رو خدا نرو دوست دارم پیشم بمونی .

با نفرت عجیبی زیر دستش زدم که طفلکی به گوشه ای افتاد و شروع به گریه کرد . فواد و عاطفه باز هم از این رفتار نادرستم هیچ شکایتی نکردند و من بدون اینکه برگردم و نوید را نوازش کنم و یا حتی با عاطفه خداحافظی کنم بیرون رفتم و به همراه فواد دقایقی بعد به سوی خانه حرکت کردیم . وقتی به خانه رسیدیم و فواد کلید را به در خانه انداخت اعضای بدنم شروع به لرزیدن کرد وارد که شدم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد باغچه ی زیبای حیاطمان بود که حالا کاملا خشکیده و پژمرده شده بود . زیر لب زمزمه کردم گلها هم از فراغ بابا و مامان نتوانستند دوام بیاورند .... حرفم را کامل نزده بودم که یهو تعادلم را از دست دادم و اگر فواد به کمکم نمی شتافت حتما به داخل حوض پرت می شدم او بازویم را گرفت و سپس مرا به داخل برد . با وارد شدن به سالن شدت لرزش بدنم به اوج رسید ناگهان به یکباره فریاد زدم :
-مامان جون ... مامان .... کجایی من اومدم ! چرا به استقبالم نمی آیی؟ مامان جون به خدا من خیلی خسته ام خیلی بدبختم مامان بی رحم چرا فکر منو نکردی ؟ بابا جون تو منو صدا کن تو بیا منو نصیحت کن بیا بهم بگو ، بگو که صبور باشم ... ای خدا چرا منو به این روز انداختی آخه چرا ؟ ...

بعد چشمم به فواد افتاد که به طرف اتاق خواب بابا و مامان می رفت . در حالی که بر سرو صورت خود می زدم به طرفش رفتم و همراه فواد وارد اتاق آنها شدم و بعد هر دو خود را روی تخت انداختیم و تا می توانستیم بر حال بدبخت خود زار زدیم . نمی دانم چه مدت سپری شده بود که فواد سرم را بلند کرد و در حالی که به زحمت صدا از گلویش خارج می شد بهم گفت :
-فرناز جون بسه دیگه تمومش کن بهتره بریم برای روح اونها نماز و قران بخونیم این تنها کاریه که از دستمون بر میاد .

به حرف فواد گوش دادم و اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم بعد به همراه فواد وضو گرفتم و هر دو با دلی
شکسته سجاده ی نماز را پهن کردیم و شروع به خواندن نماز برای آن دو عزیز از دست رفته مان کردیم . بعد از گذشت زمانی که هیچ آن را احساس نکرده بودم سجاده را جمع کردم و بدون اینکه توجهی به فواد بکنم داشتم به طرف اتاقم می رفتم که با صدای او ناچار سر جای خودم ایستادم . فواد با مهربانی گفت :
-فرناز جان عزیزم تو الان باید خیلی گرسنه باشی ! می خوای برم بیرون برات غذا بگیرم ؟
بدون آنکه برگردم سرم را تکان دادم و گفتم :
-هیچ میلی به غذا ندارم فقط می خوام استراحت کنم .

بعد با لحنی جدی گفتم :
-تو هم بهتره بری خونت من می خوام تنها باشم .

فواد با تحکم گفت:
-من بدون تو هیچ جا نمی رم و چه بخوای و چه نخوای از اینجا تکون نمی خورم !

حوصله بحث کردن با او را نداشتم بنابراین کوتاه آمدم و دیگر مخالفتی نکردم و به اتاقم تنها مونس تنهاییم پناه بردم .

صحبت ها و نصیحت های بابا درست مثل نواری ضبط شده در گوشم می پیچید در جواب نصیحت های او چنگی به موهایمزدم و با حالت عصبی گفتم:
-آخه بابا جون چطوری ؟ چطوری صبور باشم ؟ و بدون شماها زندگی کنم ؟ آخه بی رحم ها مگه قرار نبود هر سه به شمال بریم ؟ مگه قرار نبود در اونجا زمدگی کنیم ؟ پس چی شد ؟ آخه بابا جون این چه زندگی بود که برام ساختی چقدر خوب روحیه ام رو تقویت کردین !
بار دیگر بغضم رها شد و اشک مثل سیل روی گونه هایم سر خورد از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و با دلی
شکسته رو به آسمان فریاد زدم:

ای خدا ببین چقدر تنها شدم تنهای تنها... دیگه هیچ کس رو ندارم که بهش دل خوش کنم . آخه ای خدا تو دلت برای
تنهایی هایم نسوخت ؟ حداقل یکی از اونها را برایم می گذاشتی تا تکیه گاهم باشد . آخه این چه سرنوشت شومی بود که برای من بدبخت رقم زدی ؟
فریاد می زدم و بر حال زار خود ضجه می زدم و اشک می ریختم طوری که از حال طبیعی خودم خارج شدم و یک آن به
شدت سرم را به در فلزی پنجره کوبیدم و کمتر از چند ثانیه خون روی صورتم فوران کرد . در همان لحظه فواد با عجله در
را باز کرد و با دیدن چهره ی خونینم بر سرش کوبید و گفت :
-خدایا خودت بهش رحم کن !

فواد این را گفت و سپس شتابان از اتاق بیرون رفت و خیلی سریع به همراه باند و بتادین و وسایل شستشوی دیگر وارداتاقم شد و سپس شروع به باند پیچی دور سرم کرد و بعد نگاه غمگینی بهم انداخت و با صدای بغض آلودی گفت
:
-فرناز آخه چرا این بلا را به سر خودت آوردی ؟ می خوای خودت رو ناقص کنی ؟ تو رو به روح مامان و بابا قسمت می دم اینقدر خودت رو اذیت نکن آخه این طوری که پیش می ری هم خودت رو نابود می کنی و هم روح آنها را آزار می دهی .

فرناز ما چاره ای جز قبول کردن واقعیت نداریم باید همه چیز رو بپذیریم.

با صدای گرفته ای گفتم:
-نمی تونم جای خالی بابا و مامان را ببینم نمی تونم باور کنم که یه طوفان بی رحم زندگی ما رو نابود کرد . آخه چرا باید
زندگی ما رو از بین می برد ؟
بعد بغضم ترکید و دوباره زدم زیر گریه طوری که فواد هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بی صدا همراه من اشک ریخت.
دقایقی بعد که دلم خالی شده بود اشک هایم را پاک کردم و رو به فواد گفتم :
-ما خانواده ی خوشبختی بودیم درسته ؟

-آره بودیم ... مسبب از هم پاشیده شدنش هم من بودم . ای کاش قلم پام می شکست و هرگز به ان ماموریت نمی رفتم ای کاش باربد نامرد اینقدر ظرفیتش رو داشت که کمتر از چند ماه اسیر زرق و برق اونجا نمی شد !

به نقطه ی مقابلم زل زدم و گفتم :
-ای کاش هرگز به شمال نمی رفتیم یا حداقل من زنده نمی موندم تا داغ آن دو عزیزم را شاهد باشم .

دوباره صدایم لرزید و همراه اشک و بغض که در هم آمیخته شده بود گفتم :
-فواد من اونقدر بدبخت و کم شانس بودم که حتی لیاقت اینو نداشتم که در مراسم خاکسپاری اونها شرکت کنم !

فواد دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی دلسوزانه گفت :
-فرناز جان خواهر عزیزم آخه تو که اصلا به حال خودت نبودی . در ثانی طبق نظر دکترت هم تحت هیچ عنوانی نباید در مراسم حضور می داشتی . فرناز جان خواهش می کنم دیگه بیش از این خودت رو عذاب نده یقینا با این حال و روزی که تو برای خودت درست کردی روح بابا و مامان زجر می کشه . تو باید به خاطر شاد کردن روح آنها هم که شده خودت رو از نو بسازی ما باید تموم این حوادث و اتفاقات لعنتی رو به دست تقدیر و سرنوشت بسپاریم .

در حالی که حرف های فواد هیچ تاثیری در من نداشت آه جگر سوزی کشیدم و سرم را تکان دادم و زمزمه کردم نمی تونم دیگه اون فرناز گذشته ها بشم . اون فرناز خیلی وقته مرده ! با حالتی جدی رو به فواد کردم و گفتم :
-باور کن راست می گم من خیلی وقته نابود شدم و از بین رفتم اگه حتی تموم خوشبختی های عالم رو بتونم بدست بیارم ذره ای منو شاد نمی کنه چون هیچ کدام از اونها نمی تونه برای یک لحظه هم که شده بابا و مامان رو بهم برگردونه !

بعد دندانهایم را از خشم و تنفر به هم ساییدم و دوباره گفتم :
-اگه حتی یه روز توی این دنیای لعنتی زنده بمانم بالاخره اون روز انتقامم رو از اون نامرد پست فطرت خواهم گرفت . او باعث مرگ خانواده ام شد پس تنها انتقامه که می تونه مرا به آرامش برسونه !

وقتی دوباره اعضای بدنم شروع به لرزیدن کرد فواد با نگرانی گفت:
-قرص هاتو خوردی ؟

- نه فراموش کردم بخورم .

او خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و طولی نکشید که داروهایم را به همراه لیوان آبی برایم آورد قرص هایم را خوردم و سپس روی تخت دراز کشیدم . فواد خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت :
-فرناز خواهش می کنم به گذشته ها فکر نکن سعی کن با خیال راحت بخوابی .

لبخند تلخی زدم و گفتم :
-خیالت راحت برو بخواب و نگران من نباش .

فواد دستی روی موهایم کشید و با صدای آرامی گفت :
-ممنون که به حرف هایم توجه کردی شب بخیر .

جوابش را دادم و بعد او لامپ را خاموش کرد و از اتاقم بیرون رفت .

آن شب را هم به لطف آرامبخش ها راحت خوابیدم صبح با چشمانی پف آلود و متورم از خواب بیدار شدم و به زحمت توانستم نگاهی به ساعت بیندازم ساعت 11 ظهر بود . چند بار چشمانم را مالش دادم و این بار با دقت بیشتری به ساعت نگاه کردم و با خود گفتم چقدر خوابیدم ! چرا فواد بیدارم نکرد ؟ لحظاتی بعد از اتاق بیرون آمدم و با یادداشت فواد که روی فرناز جان صبح بخیر خواستم بیدارت کنم اما دلم نیامد . می خواستم بهت یادآوری کنم که قرص » میز بود مواجه شدم کاغذ را روی میز گذاشتم و با خودم گفتم به آمدن تو « هایت را فراموش نکنی من رفتم مطب عصری به دیدنت خواهم آمد
احتیاجی ندارم جون من باید به تنهایی زندگی کردن عادت کنم . بعد لبخند تلخی زدم و دوباره تکرار کردم من باید به
خیلی چیزها عادت کنم خیلی چیزها ...

در آینه به خودم نگاه کردم برایم باور کردنی نبود که این چهره ی زرد و تکیده و این چشمان گود افتاده چهره ی من باشد!

آهی از ته دل کشیدم و هزازان بار به سرنوشتم لعن و نفرین فرستادم . معده ام از گرسنگی صدای عجیبی می داد به ناچار به طرف آشپزخانه رفتم اما فقط توانستم یک لیوان شیر بنوشم و سپس داروهایم را بخورم . نگاهی به دور تا دور آشپزخانه انداختم هر گوشه ی آن یاد و خاطره ی مامان را برایم زنده می کرد . بعد به یکباره مثل دیوانه ها در سالن و سپس اتاق خوابها چرخیدم و فریاد زدم :
-منو بدبخت کردی نابودم کردی پدر و مادر نازنینم را ازم گرفتی انتقام همه ی اینها رو ازت می گیرم .

و دوباره با صدای بلندتری داد زدم :
-ازت انتقام می گیرم نامرد !

آنقدر این جمله را تکرار کردم و دور خودم چرخیدم که ناگهان سر گیجه ی وحشتناکی سراغم آمد که باعث شد محکم به زمین پرت شوم اما بی توجه به سلامتی خودم سرم را میان دستانم قرار دادم و دوباره با خود زمزمه کردم ازت انتقام خواهم گرفت اما متاسفانه هر چه فکر می کردم که چگونه باید این کار را انجام دهم تا دلم خنک شود عقلم به جایی قد نمی داد !
این موضوع آنچنان فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده بود که گذر زمان را حس نکردم و حتی نفهمیدم چگونه فواد به
همراه نوید وارد حیاط شدند . نوید با شوق کودکانه ای به داخل آمد و فریاد زد :
-آخ جون اومدیم خونه بابا جون آخ که چقدر دلم برایشان تنگ شده ؟
فواد او را بغل کرد و با اشاره ای که به من کرد به او فهماند که ساکت شود . از دیدن این صحنه دلم به درد آمد و با صدای بغض آلودی گفتم :
-بذار بچه راحت باشه خوب حتما دلش تنگ شده !

این را گفتم و بعد از مدتها به نوید نگاه کردم منی که عاشقانه نوید را دوست داشتم حالا نسبت بهش بی تفاوت شده بودم .

نوید بعد از اینکه نگاهش کردم دوان دوان به طرفم آمد و خودش را در آغوشم انداخت و محکم گردنم را گرفت و گونه ام را بارها بوسید و با لحن معصومانه اش گفت :
-عمه جون چرا دیگه منو دوست نداری ؟ آخه مگه من چکار کردم ؟ من بچه ی بدی بودم آره ....

با سردی از آغوشم جدایش کردم و به او گفتم :
-نه نوید جان تو بچه ی بدی نیستی فقط من حالم خوب نیست و تو باید اینو درک کنی .

آنچنان چهره ی زیبایش درهم فرو رفت که دلم برایش سوخت اما واقعا حوصله اش را نداشتم شاید هم به قولی به خاطر اینکه خون باربد در رگهایش بود به نوعی از نوید زده شده بودم . فواد نوید را در آغوش گرفت و گفت :
-نوید جان مامانت بهت گفت عمه جون را اذیت نکنی پس حرفش را گوش بده در ضمن اینو بدون هر موقع عمه جون
حالش خوب شد خودش باهات بازی می کنه .

نوید لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس با بغض گفت :
-پس بابا جون و مامان جونم کجا هستند ؟ می خوام با بابا جونم بازی کنم .

فواد از دست این همه کنجکاوی های نوید کلافه شد و او را زمین گذاشت و با حالتی عصبی به او گفت :
-نوید مگه تو نمی دونی اونها به مسافرت رفتند مگه بابا جون وقتی می خواست بره بهت سفارش نکرد که اذیت نکنی و پسر خوبی باشی پس خواهش می کنم پسر خوبی باش و اینقدر از من سوال نپرس .

نوید طفل معصوم لبهایش را با ناراحتی جمع کرد و سپس با حالتی قهرآلود به طرف سالن رفت و روی مبل نشست و خود رادر آن مچاله کرد. فواد به طرفم آمد و ازم پرسید :
-امروز حالت چطور بود ؟

-بد نبودم .

بعد بدون هیچ مقدمه ای گفت:
-هر چه زودتر وسایل ضروریت را جمع کن تو باید از این به بعد با ما زندگی کنی
بدونآنکه از شنیدن پیشنهادش تعجب کنم نیشخندی به رویش زدم و با تحکم گفتم :
-می دونی که من هرگز این کار را انجام نمی دهم !

فواد با قاطعیت گفت:
-باید انجام بدی آخه مگه می شه یه دختر جوان اون هم توی این خونه ی درندشت تنها بمونه ؟
- خیلی هم خوب می شه من در تک تک سوراخ و سنبه های این خونه خاطره هایی از بابا و مامان دارم که نمی تونم به راحتی ازشون دل بکنم . درضمن کی گفته که من تنهام ؟ باور کن وجود بابا و مامان رو توی خونه حس می کنم اونها در کنارم هستند هنوز بویشان ازخونه نرفته من ترجیح می دم با خاطراتشان زندگی کنم اما به خانه ی تو قدم نگذارم خونه ای که برایم پر از حس نفرته !

فواد که حالا کاملا عصبی شده بود با تندی بهم گفت:
-فرناز خواهش می کنم با اعصاب من بازی نکن که اصلا حوصله اش را ندارم .

و بعد انگشت اشاره اش را به طرف من گرفت و گفت:
-این رو مطمئن باش که اگر تو نیایی من و عاطفه وسایلمان را جمع خواهیم کرد و برای همیشه به اینجا خواهیم آمد . آخه مگه تقصیر عاطفه بوده که اون برادر نامردش تو زرد از آب در اومده اون که در حقت بدی نکرده غیر از این بوده که در تمام مدت پا به پای تو اشک ریخته .

با نفرت حرفش را بریدم و گفتم:
-من احتیاج به ترحم و دلسوزی هیچ کس ندارم .

فواد آه بلندی کشیدو به طرف آشپزخانه رفت و بطری آب را از توی یخچال در آورد و آن را یک جرعه سر کشید تا کمی بر اعصابش مسلط شود. وقتی دوباره برگشت شروع به قدم زدن کرد و لحظه ای بعد سوئیچ اتومبیلش را از روی درگاه پنجره برداشت و رو به من گفت :
-می رم عاطفه رو همراه خودم بیارم این رو بدون که چه بخوای چه نخوای نمی ذارم تنها زندگی کنی .

فواد خیلی سریع حرفش را زد و سپس رو به نوید کرد و گفت :
-نوید جان تو همین جا بمان تا من با مامان برگردم .

فواد دیگر منتظر حرفی از جانب من نشد و با گامهای استوار بیرون رفت و در را محکم بست . بعد از رفتن فواد نوید که می دانست من اصلا حوصله اش را ندارم به طرف تلویزیون رفت و خود را سرگرم تماشای برنامه کودک کرد . به طرف پنجره رفتم و حیاط را با حسرت نگاه کردم خصوصا وقتی باغچه پژمرده را دیدم دلم گرفت و اشک در چشمانم حلقه بست دلم بدجوری برای بابا و مامان تنگ شده بود اما چه فایده که دیدن اونها به قیامت مانده بود . دوباره گریه کردم و تا توانستم به بدبختی خودم زار زدم که بدنم ضعف کرد و احساس سستی و رخوت شدیدی بهم دست داد . نوید کنجکاو روبرویم ایستاده بود و مرا می نگریست با اشاره و به زحمت به او گفتم :
-از روی میز قرص هام رو برام بیار .

او خیلی فرز و چابک این کار را کرد و به همراه لیوان آب داروهایم را بدستم داد آنقدر حالم ناآرام و آشفته بود که همزمان 2 عدد آرامبخش خوردم و سپس تلو تلو خوران به طرف اتاقم رفتم و به زحمت توانستم خودم را به تختم برسانم . در عالم خواب بسر می بردم که وجود گرم نازنین مامان را در کنار تختم احساس کردم مثل همیشه موهایم را نوازش کرد و بعد بر آنها بوسه زد و گفت :
-فرناز جون عزیز مادر هیچ می دونی با این کارهات بابا رو از خودت رنجوندی ؟
با تعجب پرسیدم :
-بابا ؟ آخه چرا ؟

- آره عزیزم بابا گفته فرناز به حرف هایی که بهش زدم عمل نکرده و همه را فراموش کرده !

مامان سرش را به صورتم نزدیک کرد و در حالی که من نفس های گرمش را حس می کردم گفت :

- نمی خوای با بابا جونت آشتی کنی ؟
اخمی کردم و گفتم :
-ولی من که با بابا قهر نیستم !

در کمتر از چند ثانیه تصویر زیبای مامان از مقابل دیدگانم محو شد فریاد زدم:
-مامان جون خواهش می کنم نرو ... نرو !

ناگهان از خواب پریدم در حالی که بدنم خیس عرق شده بود با ناباوری به اطراف اتاقم نگاه می کردم و مادرم را صدا می زدم تا شاید او را بیابم که در باز شد و اول فواد و بعد هم عاطفه وارد اتاقم شدند. هر دو هراسان به کنار تختم آمدند و عاطفه بدون اینکه هیچ کینه ای از من داشته باشد مرا در آغوش گرفت و با مهربانی خاص خودش گفت :
-عزیزم داشتی خواب می دیدی ؟ بهتره بلند شی و آبی به دست و صورتت بزنی و یه چیزی بخوری ساعت از 10 شب هم گذشته !

با سردی خودم را از آغوشش جدا کردم و با بغض گفتم:
-می خوام بخوابم چیزی هم میل ندارم منو تنها بذارین .

فواد که تا این لحظه ساکت بود سکوتش را شکست و با عصبانیت گفت:
-می شه بپرسم با این غذا نخوردنت می خواهی چه چیزی را ثابت کنی ؟ تو فکر می کنی با این لجبازی های احمقانه روح بابا و مامان ارامش دارد . تو فقط داری با این کارات روح آنها را آزار می دی ... می فهمی روحشون رو آزار می دی .

بعد از جایش بلند شد و با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت. عاطفه خواست حرفی بزند که با لجبازی نگذاشتم صحبتش را بکندو با لحن تندی گفتم :
-منو تنها بذار .

باز او در مقابل رفتار نادرست من کوتاه آمد و بدون گفتن حرف دیگری از اتاقم بیرون رفت. سرم را به دیوار تکیه دادم و
چشمانم را بستم و خوابم را مثل فیلمی در ذهنم به تصویر کشاندم و با خود گفتم منظور مامان از اینکه بابا جون باهام قهره چی بود ؟ بعد چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و به ذهنم رجوع کردم که ناگهان به یاد حرف های بابا افتادم که مرا به صبوری دعوت می کرد و از من می خواست به حکمت های خداوند ایمان داشته باشم . لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم آخه چطوری صبور باشم ؟ آخه مگه می شه آدم تو یه مدت خیلی کوتاه تمام عزیزانش را از دست بدهد... آه از نهادم برخاست وبار دیگر با یاد آوردن بی وفایی باربد که چنین آتشی بر خرمن هستی ام زده بود دو چندان ناآرام شدم و درونم پر از نفرت و انتقام شد .

سه ماه از مرگ عزیزانم می گذشت روزها را با خشم و نفرت و کینه می گذراندم اما هیچ کاری از من بر نمی
آمد که در برابر عمل ناجوانمردانه ی باربد انجام بدهم تا دل پر کینه ام آرام بگیرد . همچنان با عاطفه و حتی فواد سر
سنگین بودم و بیشتر اوقاتم را در تنهایی و ان هم در اتاقم می گذراندم به طرز عجیبی افسرده و دل مرده شده بودم . حتی اصرار های فواد که از من می خواست در کنارش مطبی دایر کنم بی فایده بود . البته من بارها سعی کردم که به حرف او توجه کنم و خود را از زندان تنهایی بیرون آورم اما متاسفانه روزگار آنقدر بی رحم بود که حتی خودم را هم از من گرفت و نابود کرد طوری که به اندازه ی سر سوزنی امید نداشتم که بخواهم دوباره از نقطه ای شروع کنم .

پنجشنبه بود مثل همیشه دلتنگ و بی قرار بودم لباس پوشیدم و خودم را آماده کردم تا به بهشت زهرا بروم و با اشکهایم قبر عزیزانم را بشویم و وجودم را سبک کنم. عاطفه وقتی مرا دید که لباس پوشیدم و در حال بیرون رفتن هستم با تعجب نگاهم کرد بی اعتنا از جلویش رد شدم که به دنبالم آمد و با صدای آرامی گفت :
-فرناز جون می شه بپرسم کجا می خوای بری ؟

-جایی که هر هفته می رم .

فورا فهمید که کجا رو می گم بنابراین لحنش را مهربان تر کرد و گفت:
-خوب صبر می کردی تا فواد برگرده همه با هم می رفتیم .

در حالی که کفشهایم را می پوشیدم گفتم:
-می خوام تنها برم.

عاطفه دیگه حرفی نزد و من هم بدون آنکه برگردم و از او خداحافظی کنم از خانه بیرون آمدم. ساعتی بعد دلتنگ و بیقرار خود را به بهشت زهرا رساندم و میان قبر آن دو عزیزم نشستم و های های گریه را سر دادم و مثل همیشه بر حال خودم زار زدم که ضعف شدیدی به سراغم آمد نای تکان خوردن از جایم را نداشتم و به زحمت قران را از توی کیفم درآوردم و با چشمانی بارانی مشغول به تلاوت ایاتی چند از قران کریم شدم دقایقی بعد قران را بستم و به آرامی آن را بوسیدم و در کیفم قرار دادم . به سختی از جایم بلند شدم و نگاهی به سر و وضع ام انداختم یکدست خاکی شده بودم با دستانی لرزان کمی خود را تکاندم که ناگهان سایه ی مردی را در بالای سرم احساس کردم قبل از آنکه برگردم و به چهره ی ناشناس نگاهی بیندازم صدایش را شنیدم که گفت :
-وقتتون بخیر فرناز خانم .

با تعجب صورتم را به طرفش گرفتم و در حالی که جوابش را می دادم به چهره ی آشنای او نگاه کردم و در دلم گفتم چه قیافه ی آشنایی دارد اما هر چه به ذهنم فشار اوردم او را نشناختم . او که گویی فکر مرا خوانده بود به آرامی عینک آفتابی اش را از روی چشمانش برداشت ولی این بار قبل از آنکه چیزی بگوید او را شناختم و دلم هری ریخت او رامین بود پسر عموی باربد همون کسی که روزی خواستگارم بود و باربد بی نهایت ازش تنفر داشت . با صدای رامین به خودم آمدم که گفت :
-فرناز خانم بهتون تسلیت می گم امیدوارم غم آخرتون باشه .

نگاهم را به قبر بابا و مامان دوختم و بعد با صدایی لرزان به او گفتم :
-دیگه غمی بزرکتر از غم از دست دادن پدر و مادرم ندارم .

رامین میان قبر بابا و مامان زانو زد و برایشان فاتحه خواند و بعد مشغول پر پر کردن دسته گلی شد که در دست داشت و آنها را روی قبر بابا و مامان پخش کرد و گفت :
-متاسفانه من همین چند روز قبل خبر این فاجعه ی دردناک را شنیدم و از ته دل متاثر شدم باور کنید خیلی دوست
داشتم شما رو از نزدیک ببینم و باهاتون ابراز هم دردی کنم . یقین داشتم که امروز در اینجا ملاقاتتون خواهم کرد که خوشبختانه حدسم درست بود .

آه بلندی کشیدم و بعد از او تشکر کردم و در دل گفتم من از همه ی آشتیانی ها متنفرم تو هم جدا از آنها نیستی
. البته گر چه قبل از این هم از تو بدم می اومد اما حالا دیگه واویلا .... همه ی شما از یک نوع قماشید پست و نامرد . صدای او مرا به خودم آورد و گفت :
-فرناز خانم می شه خواهش کنم شما را برسونم ؟
چند گامی از او دور شدم و با سردی گفتم :
-نه ممنون خودم می رم .

همان طور که به آرامی گام بر می داشتم و می رفتم در دل نیشخندی زدم و با خودم گفتم آه که چقدر باربد نامرد از رامین بدش می آمد و تا حد بیزاری از او متنفر بود ! آه که چقدر از نامردی های رامین برایم صحبت می کرد من احمق خرفت چه می دانستم که خود او در نامردی لنگه نداره و در واقع استاد رامینه ! برای یک لحظه در جای خود ایستادم و چندین بار زمزمه کردم تنفر ... تنفر .... تنفر ... باربد از او متنفر بود و چشم اینکه مرا کنار او ببیند نداشت ناگهان فکری مثل برق در ذهنم جرقه زد در همان لحظه رامین به کنارم آمد و بار دیگر با سماجت گفت :
-فرناز خانم خواهش می کنم اگه حالتون مساعد نیست لطفا سوار اتومبیل من شوید با کمال میل می رسونمتون .

بر خلاف میل باطنی ام برگشتم و به او گفتم :
-می خواستم مزاحمتون نشوم .

چهره ی رامین به یکباره از هم باز شد و در حالی که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند گفت :
-آخه چه مزاحمتی ؟ کاش تمام مزاحم های عالم مثل شما بودند !

با شنیدن حرف او حالم دگرگون شد و یه حس ناخوشایندی را در خود احساس کردم طولی نکشید که او به طرف اتومبیلش رفت و سپس در جلو را برایم باز کرد و من با هزاران نقشه ی احمقانه ای که در ذهنم می پروراندم سوار شدم و او حرکت کرد . چند دقیقه اول تنها بین ما سکوت برقرار بود که بالاخره او بعد از لحظاتی سکوت را شکست و شروع به مقدمه چینی کرد و بعد در آخر حرفش گفت :
-فرناز خانم شنیدم که پسر عموی نامردم بهت نارو زده و اون طرف آب برای خودش زن و زندگی تشکیل داده و به ظاهر درس هم می خونه ؟
در حالی که به شدت سعی می کردم خونسردی ام را حفظ کنم گفتم :
-اصلا برایم مهم نیست چون دیگه هر چه بین ما بود تمام شده !

رامین که از حرف زدن با من جانی تازه گرفته بود گفت :
-اون لیاقت همسری شما را نداشت . از همون بچگی پسر عقده ای و لوسی بود که تموم عقده هاشو سر دیگرون خالی می کرد . من واقعا خوشحالم که شما نصیب او نشدید !

رامین این را گفت و سپس شروع کرد به بد گفتن از باربد دقیقا مثل باربد که در کنارم رانندگی می کرد و از رامین بد میگفت عجب آدمهای بد ذات و کثیفی اند که حتی به خاطر نسبتی که با هم دارند حیا نمی کنند!
رامین به حدی وراجی کرد که نفهمیدم چگونه به خیابان خودمان رسیدیم از او تشکر کردم و گفتم :
-یه گوشه ای نگه دارید .

او خیلی سریع ترمز کرد و قبل از آنکه من پیاده شوم گفت:
-فرناز خانم کمی لطفا صبر کنید .

بعد خودکارش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای را روی تکه کاغذی نوشت و آن را به طرفم گرفت و گفت:
-گستاخی منو نادیده بگیرید در ضمن ازتون معذرت می خوام که در این شرایط بد و نامساعد شما این پیشنهاد را بهتون می دم من هنوز به شما علاقه خاصی دارم و از ته دل خواهانتان هستم می خواستم خواهش کنم این بار روی حرف من کمیفکر کنید . کافیه شما به من امیدواری بدهید آن وقت من تا مدت ها منتظر خواهم ماند تا شما از عزا دربیایید .

با دستانی که آشکارا می لرزیدند شماره را از او گرفتم برای یکبار دیگر چهره رامین از فرط خوشحالی باز شد و با شادی گفت :
-منتظر تماستان خواهم ماند .

  • elahe golipor

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی