یک قدم تا عشق

الهه گلی پور

یک قدم تا عشق

الهه گلی پور

ادامه

بدون آنکه حرفی در این مورد بزنم و یا حتی نگاهش کنم با یک خداحافظی سرد از اتومبیل او پیاده شدم و بی تفاوت از
کنارش گذشتم و لبخند تلخی به خود زدم و زمزمه کردم ازدواج با رامین تنها انتقامیه که می تونم از باربد بگیرم و دلش رو بسوزونم. با فکر کردن به این تصمیم احمقانه هر لحظه اعصابم آشفته تر می شد اما چاره ای جز این نداشتم باید خودم راقربانی می کردم تا انتقام دلم را از باربد نامرد می گرفتم ! وقتی به خانه رسیدم بدون هیچ سر و صدایی به طرف اتاقم رفتم و در را بستم . تمام ساعات روز را در اتاق خودم بودم و با خودم کلنجار می رفتم تا بلکه بتوانم خود را راضی به ازدواج بارامین کنم . بارها با خود تکرار کردم آخ که وقتی باربد خبر را بشنود چه حالی بهش دست می دهد ؟ کاش اونجا بودم وقیافه ی او را در ان لحظه می دیدم کاش می دیدم که چطور از فرط حسادت و عصبانیت منفجر می شود . بعد خنده عصبی کردم و از این تصوراتم لذت بردم و هر لحظه بیشتر مصمم شدم که با رامین ازدواج کنم . با خود گفتم من که دیگه به عشق و عاشقی فکر نخواهم کرد چون بعد از باربد نامرد هم خانه قلبم ویران شده و هم به هر چه عشق بود لعنت فرستاده بودم !

آه سوزناکی کشیدم و دوباره در عالم خودم به این فکر کردم که من دختری بدبخت و نابود شده ای بیش نیستم که بعد از مرگ عزیزانم هرگز نمی توانم خوشبخت باشم یعنی زندگی دیگه برای من ارزشی نداشت که بخواهم برای خوشبختی و تشکیل زندگی ازدواج کنم تنها هدفم هم از این ازدواج سراسر تنفر ، انتقام بود و انتقام....!

تمام این حرفها مثل هذیان هایی بود که در آن چند ساعت به ذهنم هجوم می آورد و عاقبت هم این احساسات لعنتی ام بود که پیروز شد و بر خلاف عقلم که از رامین به شدت متنفر بود تصمیم قاطعانه ای گرفتم که در اولین فرصت به او زنگ بزنم و جواب مثبت را به او بدهم . عاقبت این فرصت دو سه روز بعد در نبود فواد و عاطفه شکل گرفت . مثل دیوانه ها به طرف تلفن حمله بردم و کمتر از چند ثانیه شماره همراه او را گرفتم مثل اینکه شانس با او یار بود چون ارتباط خیلی سریع برقرار شد و بعد از دو سه زنگ پیاپی گوشی اش را جواب داد مثل همیشه با لحن سردی با او سلام و احوالپرسی کردم .

رامین که صدایم را شناخته بود در حالی که از خوشحالی صدایش می لرزید جویای حالم شد . بی توجه به خوشحالیش گفتم :
-می خواهم باهاتون صحبت کنم .

با شوق گفت :
-فرناز خانم برای من افتخاره فقط بفرمایید کی و کجا تا با کمال میل خودم را برسونم .

آدرس کافی شاپی را که در نزدیکی منزل خودمان بود به او دادم قرار شد راس ساعت 4 بعد از ظهر همان روز یکدیگر را ببینیم. از او خداحافظی کردم و با حرص گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم و با حالتی عصبی بارها و بارها به باربد لعنت فرستادم . نمی دانم چرا تمام وجودم می لرزید و دستانم مثل یخ سرد شده بود و چشمانم شروع به ریزش اشک کرده بودند !
به یکباره حالم منقلب شد و به زحمت به اتاقم رفتم و با صدا گریه هایم را به اوج رساندم گویی زمان هم بر وفق مراد رامین طی می شد چون تا آمدم به خودم بجنبم ساعت 4 شده بود . حالم همچنان بد بود و تمام عضلات بدنم گرفته بود اما به ناچار به عشق انتقام از جایم بلند شدم و خیلی سریع خودم را آماده کردم و از منزل بیرون آمدم . در دل خدا را شکر کردم که عاطفه و فواد یکسره بیمارستان هستند و بهم گیر نمی دهند . به کافی شاپ که رسیدم او را حی و حاضر سر میز دیدم با بی تفاوتی به کنارش رفتم و به او سلام دادم که از خوشحالی نیشش تا بناگوش باز شد این حرکتش باعث شد تا دندانهای زرد و کثیفش را بهتر ببینم و حالم بهم بخورد . یک لحظه از تصمیم احمقانه ای که گرفته بودم پشیمان شدم و با خود گفتم نه ... نه ... من نمی توانم او را تحمل کنم من در کنار او یقینا دق خواهم کرد ! لعنت به این حس انتقام بیاید که باعث شد مرا در جای خود بنشاند. رامین دسته گلی را که برایم آورده بود به طرفم گرفت و در حالی که قند توی دلش آب می شد گفت :
- بفرمایید فرناز خانم .

در حالی که تشکر آرام و سردی از لبانم بیرون می آمد گلها را از او گرفتم و روی میز قرار دادم. به آنها نگاه می کردم که رامین گفت :
-فرناز خانم چی میل دارید ؟
آه بلندی کشیدم و گفتم :
-من چیزی میل ندارم و در ضمن باید هر چه سریعتر به خانه بازگردم .

رامین فقط سفارش دو فنجان قهوه داد دقایقی بعد در حالی که داشتم با قاشقی که در فنجان قهوه ام بود بازی می کردم بدون مقدمه گفتم :
-من با شما ازدواج خواهم کرد .

رامین که از شدت تعجب قهوه در گلویش گیر کرده بود به سرفه افتاد و مدتی طول کشید تا آرام شود و بعد گفت:
-فرناز خانم اشتباه نشنیدم ؟
جوابی به سوالش ندادم و در حالی که دستانم را زیر چانه ام قرار می دادم خیلی خونسرد گفتم : - البته دو شرط دارم !

او با شتاب گفت :
-هر چه باشد خواهم پذیرفت .

به چهره اش نگاه کردم و با قاطعیت گفتم :
-اول اینکه باید نام خانوادگیت را عوض کنی .

او با تعجب چشمانش را گرد کرد و گفت:
-نام خانوادگیم را ؟ آخه مگه آشتیانی مشکلی داره ؟
اما بعد خیلی زود حرفش را پس گرفت و با لکنت گفت :
-چ ...چ...چشم حتما در اولین فرصت پیگیرش خواهم شد.
صدایم را صاف کردم و گفتم اما شرط دومم اینه که تو باید بعد از ازدواج فورا ترتیب سفرت به انگلیس را بدهی و به آنجا بروی و هر طور شده آدرس اون پسر عموی نامردت را پیدا کنی و .... در همان لحظه صدایم از خشم و کینه در هم آمیخت و بغضی ناگهانی گلویم را گرفت که باعث شد نتوانم ادامه حرفم را بزنم به ناچار کمی قهوه نوشیدم و بغض ام را از بین بردم و ادامه دادم :
-دوست دارم اولین کسی که خبر ازدواج من با تو رو به اون پست فطرت می رسونه خود تو باشی و در ضمن تو باید زمانی که این خبر را به او می دهی از آن لحظه فیلم بگیری و برایم بیاوری خیلی دلم می خواد بعد از شنیدن این خبر قیافه شو ببینم !

در دل حرفم را ادامه دادم آخ که چه لذتی داره چون حتی توی خواب و خیالش هم فکر نمی کنه که من چنین کاری را بکنم .
بار دیگر با این تصورات لبخند تلخی بر لبانم نشست و سپس به رامین زل زدم و با آرامش گفتم :
-خب آقا رامین نظرتون چیه ؟
او که انگار با شنیدن شرایط من گیج و منگ شده بود نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
-فرناز خانم خدا رو شکر که شرط سومی نداشتی و گرنه یقینا از تعجب شاخ در می آوردم !

با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-خوب دیگه این دو شرط مهم منه که در صورت ازدواج با شما صد در صد باید عملی شود حالا دیگر میل خودته می تونی قبول نکنی آن وقت تو به راه خودت و من هم به راه خودم می روم .

رامین پوزخندی زد و گفت :
-هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد !

سپس نگاهش را به چشمانم دوخت و این بار با تحکم گفت :
-با این که این شرطها از نظر من بی اهمیت هستند اما چون برای شما مهم هستند به آنها عمل خواهم کرد یعنی در واقع باید از همین فردا کفش آهنی به پا کنم و پیگیرشان باشم .

بغض سنگینی راه گلویم را گرفت و فقط به زحمت توانستم بگویم من دیگه حرفی ندارم . رامین آنقدر خوشحال بود که نمی توانست احساسات خودش را کنترل کند با هیجان خاصی گفت :

-فرناز خانم من شما رو خوشبخت خواهم کرد اونقدر به شما عشق خواهم ورزید که هرگز به یاد غم های زندگیتون نیفتیدمن بهترین جشن عروسی را برایت خواهم گرفت ...

حرفش را قطع کردم و اشاره به لباس مشکی که بر تن داشتم کردم و گفتم:
-مثل اینکه فراموش کردی من ، پدر و مادرم را از دست دادم !

لحظاتی سکوت کردم و دوباره ادامه دادم:
-خیلی سریع مقدمات ازدواجمون را فراهم کن من بدون کوچکترین جشن و با همین لباس به خانه تو خواهم آمد .

خوشحالی از چهره رامین پر زد و گفت:
-ولی این درست نیست که بدون جشن ....

حرفش را بریدم و در حالی که از جایم بلند می شدم گفتم:
-جشن بی جشن ! من بعد از مرگ عزیزانم جشنی ندارم که بگیرم .

رامین با عجله قهوه اش را نوشید و سپس از جای خود بلند شد و گفت:
-فرناز خانم حق با توئه هر طور که تو راحت باشی من همانگونه عمل خواهم کرد ... فقط ... فقط بگو برای خواستگاری کی وچه وقت باید بیام ؟

-می ری مطب فواد و منو ازش خواستگاری می کنی .
-اگه او مخالفت کنه چی ؟

-این نظر منه که مهمه در ضمن به فواد بگو که خود من هم به این ازدواج راضی هستم !

رامین که ته دلش قرص شده بود با صدای کشیده ای گفت:
-چشم فرناز خانم در اولین فرصت این کار را خواهم کرد البته امیدوارم که فواد مثل سالهای قبل باز ساز مخالف نزند .

پاسخی به حرفش ندادم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم:
-من دارم می رم الان فواد برمی گرده خونه و من نباشم نگران می شه .

سپس برای آخرین بار برگشتم و دوباره به او نگاه کردم و با تاکید گفتم:
-پس بقیه کارها با خودت .
رامین با خوشحالی پذیرفت و هر دو از کافی شاپ بیرون آمدیم و لحظاتی بعد از هم جدا شدیم.

دقیقا سه روز از ملاقات من با رامین می گذشت که یک روز فواد با چهره ی خشمگین و کاملا عصبی به خانه آمد
. درست مثل پلنگ زخم خورده به این طرف و آن طرف می رفت با دیدن چهره اش فهمیدم که باید رامین به دیدنش رفته باشد .

خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و روی مبل نشستم و به ظاهر شروع به خواندن روزنامه کردم اما عاطفه هراسان به طرفش رفت و در حالی که صدایش از نگرانی می لرزید گفت:
-فواد جان ... چی شده ؟ اتفاقی برایت افتاده ؟ که اینقدر عصبی هستی ؟
فواد بدون آنکه به عاطفه توجه کند و او را از نگرانی بیرون بیاورد به طرف من آمد و روزنامه را به شدت از دستم گرفت و به گوشه ای پرت کرد و گفت :
-اون مرتیکه راست می گه که تو می خواهی باهاش ازدواج کنی ؟
خودم را به ندانستن زدم و گفتم :
-کدوم مرتیکه ؟
فواد که خونش به جوش آمده بود فریاد زد :
-رامین پست فطرت را می گم اون امروز به مطبم اومد و با کمال پررویی تو را از من خواستگاری کرد !

فواد این بار نگاهش را به طرف عاطفه چرخاند و با همان عصبانیت داد کشید:
-بی شعور احمق یه نگاه به پیراهن مشکی من نینداخت فکر می کنه فرناز اونقدر خوار و ذلیل شده که با هر آشغالی ازدواج کنه !

عاطفه در حالی که صدایش از ترس می لرزید گفت:
-اون ... دیگه ... از کجا پیداش شده ؟
فواد دستانش را با حرص بهم کوبید و رو به او گفت :
-هر چقدر که داداش جونت به سرش تاج زده بسه حالا دیگه نوبت به پسر عموش رسیده !

اشک عاطفه سرازیر شد و با مظلومیت گفت:
-آخه گناه من این وسط چیه که مدام سرکوفتش را به من می زنی و عصبانیتت را سر من خالی می کنی ؟
عاطفه این را گفت و بعد همان جا نشست روی صندلی و از ته دل گریه کرد دلم برایش می سوخت او واقعا دل درایی داشت در تمام این مدت یا از طرف فواد طعنه شنیده بود و یا من به او بی اعتنایی کرده بودم اما با این حال او همه را در خود می ریخت و دم نمی زد. واقعا زندگی آن دو به کامشان تلخ شده بود . بار دیگر با نعره فواد به خودم آمدم و از جایم بلند شدم و آب دهانم را به سختی فرو دادم و تمام شهامتم را در زبانم جمع کردم و گفتم :
-من می خوام باهاش ازدواج کنم .

آن لحظه قیافه ی هر دو شون دیدنی بود عاطفه سرش را بلند کرد و به چهره ام زل زد اما از شدت تعجب هیچ حرکتی نکرد حتی گریه اش هم بند اومد! چشمان فواد هم مثل کاسه ی خون شد و از فرط عصبانیت رگهای گردنش متورم شدند و به زحمت گفت :
-تو چه غلطی می خواهی بکنی ؟
انگار از این بازی احمقانه لذت می بردم و دلم می خواست از فواد هم به سهم خودش انتقام بگیرم چون در ذهنم همیشه او را باعث و بانی از دست دادن باربد می دانستم . بنابراین با بی خیالی و به طوری که حرصش را بیشتر دربیاورم گفتم :
-همون که شنیدی زندگی خودمه و تنها به خودم مربوط می شه تو چه بخواهی و چه نخواهی من با او ازدواج خواهم کرد !

فواد در کمتر از چند ثانیه به طرفم آمد و با تمام قدرت سیلی محکمی در صورتم خواباند در حالی که از شدت درد اشک از چشمانم جاری شده بود گفتم:
-تو حق نداری در زندگی من دخالت کنی تصمیمی را که گرفته ام با هزاران سیلی و شلاق هم که بخواهی به من بزنی عوض نخواهد شد .

فواد در حالی که به زحمت نفس می کشید انگشت اشاره اش را تکان داد و با خشم گفت:
-به روح بابا و مامان قسم اگر این کار رو بکنی هرگز ... هرگز در زندگی نامت را نخواهم برد و از این پس خواهری به نام تو نخواهم داشت !

به زحمت بغضم را فرو دادم و از جایم برخاستم و رو به او گفتم:
-من که همه افراد عزیز زندگیم رو از دست دادم تو هم روش فکر می کنم دیگه اونقدر سنگدل شدم که بتونم قید تو رو هم بزنم و به ندیدنت عادت کنم .
فواد دوباره خواست به طرفم هجوم بیاره که عاطفه به سرعت از جایش بلند شد و مقابلش قرار گرفت و با تمام قدرت مانع این کار شد. دیگر صلاح ندیدم که روبروی او بایستم و با او یکی به دو کنم چون فواد خیلی عصبی شده بود جوری که واقعا ترسیدم نکند از فرط عصبانیت سکته کند ! به طرف اتاقم رفتم و در را قفل کردم و بعد اشک هایم را در تنهایی خودم شریک کردم و در حالی که به عکس بابا و مامان که کنار میزم قرار داشتند نگاه می کردم گفتم :
-بابا جون می دونم که اگه تو هم زنده بودی مثل فواد به خاطر این ازدواج ناخوشایند ازم دلخور می شدی اما ای کاش میدونستی که من با اون حرفهای قشنگت می خواستم همه چیز را فراموش کنم و به زندگیم برگردم اما مرگ شما دو تا باعث شد که نفرتم از باربد صد چندان شود و حالا فقط می خواهم با این کارم از او انتقام بگیرم . آخه حالا دیگه برایم فرقی نداره که بخوام توی زندگی با چه کسی همسفر بشوم . من تمام تار و پود هستی ام را از دست دادم و فکر نمی کنم دیگر چیزی برایم باقی مانده باشد که بخواهم به امید آن دوباره برگردم پس منو ببخشید و سرزنشم نکنید !

بعد از چند لحظه گریه هایم به اوج رسید و با صدای بلندی برای بخت بد خودم زار می زدم. در این حین فواد با مشت
محکم به در اتاق کوبید و فریاد زد :
-اگه تا یک ماه دیگه هم از اتاقت بیرون نیایی و فقط اشک بریزی بازم محاله که حتی جسدت رو هم به دست آن لاشخور بسپارم . اینو بفهم و سعی کن توی اون گوشت فرو کنی !

فواد همچنان نعره می زد و برایم شاخ و شونه می کشید ولی من بی توجه به حرفهایش تنها برای دل بدبخت خودم اشک می ریختم. آنقدر زار زدم که تمی دانم بیهوش شدم یا اینکه خوابم برد . زمانی که چشمانم را باز کردم اتاق کاملا تاریک بود به زحمت لامپ اتاق را روشن کردم و چندین بار چشمانم را باز و بسته کردم تا توانستم به روشنایی اتاق عادت کنم . نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم که ساعت از ده شب هم گذشته بلند شدم و روی تختم نشستم و با خودم گفتم یعنی من این همه ساعت خوابیدم ! ناگهان درد شدیدی را در معده ام احساس کردم و تازه متوجه شدم که از فرط گرسنگی بیش از اندازه از خواب پریدم . دستم را روی شکمم گذاشتم و معده ام را مالش دادم بعد به ناچار از جایم بلند شدم و در اتاق را بازکردم و به طرف آشپزخانه رفتم . خبری از عاطفه و نوید نبود فهمیدم که حتما او در حال خواباندن نوید می باشد فواد هم روی مبل لم داده بود و بر عکس صبح که کاملا عصبی بود حالا با آرامش داشت اخبار شبانگاهی را گوش می داد . در یک لحظه متوجه ام شد . برگشت و نگاهم کرد و خواست حرفی بزند اما گویا پشیمان شد چون نگاهش را دوباره به طرف تلویزیون گرفت و به تماشای آن پرداخت . خیلی ارام و بی صدا مختصر شامی خوردم و بعد داروهایم را خوردم و خیلی سریع دوباره به اتاقم پناه بردم . روی صندلی نشستم و به فکر فرو رفتم و با خودم زمزمه کردم هر چه زودتر باید با رامین ازدواج کنم تا خیلی سریع این خبر داغ به گوش باربد برسد بعد چشمانم را بستم و گفتم ای کاش در آن لحظه در کنار باربد بودم تا حس و حالش را می دیدم . دوباره لبخند تلخی به خودم زدم و با شتاب از جایم بلند شدم و در اتاق چررخی زدم که ناگهان چشمم به تابلوی روبروی تختم افتاد تابلویی که روزی با کلی ذوق و شوق شعر سهراب را رویش نوشته بودم و با یاد و خاطره ی آن روز باربد ، به دیوار اتاقم نصبش کرده بودم . آه پر از نفرتی کشیدم و تابلو را از روی دیوار برداشتم و با نفرت آن را به ته کمد پرت کردم که باعث شد از وسط به دو نیم شود تمام خاطرات و شعرهایی را که برایم نوشته بود را با حالتی عصبی پاره کردم و به سطل زباله ریختم و بعد مقداری از وسایل شخصی ام را به علاوه شناسنامه ام از توی کمد برداشتم .

برای یک لحظه دستم به جعبه ی جواهراتی که باربد برایم خریده بود خورد و اشک در چشمانم حلقه بست. با صدای لرزانی زمزمه کردم بی وجدان آخه چطور دلت اومد این نامردی را در حقم بکنی ؟ دستبند را از توی جعبه بیرون آوردم و به تاریخ روز نامزدیمان و همچنین حروف اول اسمهایمان که با انگلیسی روی آن حک شده بود نگریستم اما قبل از آنکه بیش از حد احساساتی شوم و اشک هایم سرازیر شود دستبند را توی جعبه گذاشتم و به همراه چند تکه جواهرات دیگر که باربد در مناسبت های خاصی برایم خریده بود روی میز قرار دادم تا عاطفه آنها را ببیند و هر طور دلش می خواهد از آنها استفاده کند . کمدم را قفل کردم و کلیدش را توی کیفم انداختم و سپس قاب عکس بابا و مامان را هم از روی میزم برداشتم و آن را محکم به سینه ام چسباندم و چندین مرتبه آنها را بوییدم و بوسیدم و بعد آن را با احتیاط لای یکی از لباسهایم پیچاندم و توی چمدان گذاشتم . یکبار دیگر به دقت اتاقم را نگاه کردم چیز خاصی نبود که به آن احتیاج داشته باشم بنابراین چمدانم را بستم و آن رازیر تختم قایم کردم که مبادا فواد اتفاقی آن را ببیند . دقایقی بعد لامپ اتاقم را خاموش کردم و روی تختم خزیدم و با خودم زمزمه کردم ای کاش رامین به قولش عمل کند و اولین کسی باشد که خبر ازدواجمان را به باربد می دهد !

کاش آن وقت از درونش خبر داشتم و می فهمیدم چه حالی بهش دست خواهد داد. خمیازه ای کشیدم و روی پهلو غلتی زدم و چشمانم را بستم تا بلکه شاید در خواب چهره ی دیدنی باربد را با شنیدن این خبر ببینم .

با شنیدن صدای زنگ ساعت چشمانم را باز کردم و خیلی سریع پتو را کنار زدم و با خاموش کردن ساعت از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . با نگاهی دقیق به سالن و اتاقها فهمیدم که فواد و عاطفه به مطب رفتند و نوید را هم به مهد سپرده اند. به طرف تلفن رفتم و خیلی سریع شماره ی همراه رامین را گرفتم لحظاتی بعد خواب آلود تلفن اش را جواب داد . باشنیدن صدای من گویی که خواب از سرش پریده باشد با اشتیاق صدایش را بلندتر کرد و گفت :
-فرناز خانم شمایید ؟
خیلی سریع خلاصه ای از جریان مخالفت فواد را برایش تعریف کردم و به او تاکید کردم که فواد محاله راضی به ازدواج من و تو بشه بعد به او پیشنهاد دادم که همین امروز به محضر برویم و بدون اینکه کسی در جریان باشد عقد کنیم . رامین که ازخدا خواسته بود پذیرفت و با شوق گفت :
-خودت رو به آدرسی که می گم برسون .

آدرس را یادداشت کردم و لحظاتی بعد گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم بعد از جایم بلند شدم و به تک تک اتاقها
سرک کشیدم و برای آخرین بار وارد اتاق بابا و مامان شدم و برای لحظه ای خودم را روی تخت آنها انداختم و زدم زیر گریه و با صدای لرزانی گفتم:
-بابا جون مامان جون منو ببخشید می دونم که با این کار احمقانه ام روح نازنین شما رو آزار می دم اما متاسفانه اونقدر
وجود بهم ریخته ام خواهان انتقام گرفتنه که هیچ چیز دیگه ای رو نمی تونم ببینم .

بعد هر طور بود جلوی خودم را گرفتم و اشکهایم را پاک کردم و به زحمت توانستم از آن اتاق بیرون بیایم. در کمتر از چند دقیقه آماده شدم و در حالی که اشکهایم مثل باران بهاری بر گونه ام می بارید از خانه بیرون آمدم و تاکسی گرفتم و خودم را به محل مورد نظر رساندم . رامین قبراق و سر حال به پیشوازم آمد و مرا به سوی اتومبیلش هدایت کرد با دلهره ی شدیدی که بر وجودم چنگ می زد سوار شدم و چند لحظه بعد رامین هم سوار شد و سپس حرکت کرد . با صدایی که از ترس ناخواسته ای بر وجود حاکم شده بود و می لرزید گفتم :
-آقا رامین ایا در محضر مشکل خاصی برایمان پیش نمی آید ؟
رامین قهقهه ای از خوشحالی زد و گفت :
-نه جانم نگران نباش وقتی پول باشه هیچ مشکلی برامون پیش نی آد .

با تعجب پرسیدم:
-محضر آشنا سراغ داری ؟
او سیگاری روشن کرد و در حالی که پک محکمی به آن می زد گفت:
-محضر آشنا هم دارم غمت نباشه .

دیگر حوصله ی سوال کردن از او را نداشتم یا بهتر است بگویم خوشم نمی امد که با او حرف بزنم سرم را به طرف خیابان چرخاندم و غرق در فکرهای پریشان خودم شدم و چندین بار در تصوراتم اینده سیاهی رو که به انتظارم شسته بود راتجسم کردم ولی بدون اینکه هیچ ترسی از آن داشته باشم به استقبالش می رفتم.

زمانی به خودم آمدم که رسما زن رامین شده بودم و خودم را در آپارتمان لوکس و نقلی او می دیدم. با دلی شکسته و
وجودی پر از نفرت زندگی تلخم را با او شروع کردم هنوز دو هفته از شروع زندگی نکبت بارم نمی گذشت که به شدت از این کرده ی احمقانه ام پشیمان شدم و با آه و اشک تنها از خدا مرگم را می خواستم اما گویی که من آفریده شده بودم که فقط زجر بکشم ! رامین مردی معتاد و عیاش و خوشگذران بود دقیقا همان طوری که بارها وصفش را شنیده بودم و شاید هم بدتر . یک روز که نشئه بود بر خلاف میلم روبرویش نشستم و گفتم :
-رامین مثل اینکه داری فراموش می کنی چه شرطهایی باهات کرده بودم ! پس چرا به هیچ کدام عمل نمی کنی ؟
رامین با لحن زشتی گفت :
-خوشگل خوشگلا خودت کم طاقتی کردی و نذاشتی من پیگیر بشم !
-چه کم طاقتی ؟

-راستش من می خواستم نام خانوادگیم را تغییر بدهم اما مگه تو گذاشتی اونقدر هول بودی با من ازدواج کنی که اصلا فرصت نشد حتی من اقدام کنم در ثانی حالا که دیگه کار از کار گذشت و تو هم زن من شدی راستش دیگه بی خیال شدم خنده ی کریهی کرد و بعد حرفش را ادامه داد:
-اصلا تو فکر کن نام خانوادگی من احمدی ... کاظمی ... چه می دونم یکی از اینهاست دیگه چه فرقی می کنه آخه تقصیر من چیه که نام آشتیانی آتیش به قلبت می زنه و تو رو به یاد گذشته ها می اندازه ؟
با خشم و تنفر دندانهایم را بر هم ساییدم و گفتم :
-پس شرط دومم چی می شه ؟
رامین نگاهی تحقیر آمیز به سرتا پایم انداخت و با لحن گزنده ای گفت :

- آخه بیچاره تو چقدر ساده ای که فکر می کنی وقتی باربد بفهمد تو با من ازدواج کردی از فرط تعجب وا می ماند ! اون داره برای خودش بهترین زندگی رو در کنار زنش می کنه مخصوصا حالا که شنیدم یه مسافر کوچولو هم توی راه دارند .

از شنیدن این حرف رامین به یکباره وجودم از حسادت و کینه آتش گرفت و با تنفر عقده ام را سر رامین خالی کردم و داد زدم :
-ولی تو باید این کار را برای من انجام بدی !

رامین به صورتم خیره شد و با لحن جدی گفت:
-بار آخرت باشه که صدات رو روی من بلند می کنی . خوب گوشهات رو باز کن و بفهم چی می گم ! من اگه تو رو با صد تا مرد غریبه هم ببینم باکی ندارم چون بهت اطمینان دارم ... اما ... اما خدا اون روز رو نیاره که بفهمم توی اون مخت داری به اون مرتیکه فکر می کنی وای به روزت که روزی بشنوم تو با اون سر و سری داری آن وقته که دودمانت را به باد خواهم داد !
رامین آنچنان با خشم حرفش را زد که سراپای وجودم از ترس به هم لرزید . برای همین دیگر حرفی نزدم او کتش را پوشید و دقایقی بعد با حالتی عصبی از خانه بیرون رفت . بیش از حد عصبی بودم نمی دانم از کرده ی احمقانه ی خودم یا رفتار زشت رامین و یا شاید هم از اینکه رامین گفت باربد بچه دار شده هر چه بود از فرط عصبانیت به حد انفجار رسیده بودم و لحظه ای آرام و قرار نداشتم و با حالتی عصبی بر سر خودم داد می کشیدم :
-خاک بر سرت کنن فرناز با این زندگی لجنی که برای خودت درست کردی آخه چطوری می تونی با یه آشغال هیچی نفهم زندگی کنی !

داد و بیداد کردن هم آرامم نمی کرد و هر لحظه از دست خودم و سرنوشتم بیشتر عصبی می شدم درست مثل دیوانه ای به این طرف و آن طرف سالن می رفتم بالاخره هم طاقت این همه بدبختی را نیاوردم و دو تا قرص آرامبخش خوردم تا برای ساعتی هم که شده بی خیال همه چیز بشوم .
* * * *

رامین گاهی تا دو سه روز هم به خانه نمی آمد . وقتی هم که هیکل نحسش در خانه حضور داشت یا خواب بود و یا بند و بساط تریاکش را راه می انداخت . او آنقدر پست و نامرد بود که به محض اینکه کوچکترین اعتراضی به این وضعیت میکردم مرا به باد کتک می گرفت چون مرا تنها و بی کس گیر آورده بود هر بلایی که دوست داشت بر سرم می آورد. کافی بود تا کمی از اخلاق گندش شاکی شوم آن وقت او مستانه می خندید و می گفت :
-تو که باربد جونت یقینا همه چیز را بهت گفته بود خوب می خواستی زنم نشی . حالا هم چاره ای جز تحمل نداری چون من هرگز طلاقت نخواهم داد !

در مورد هر چیزی بحثمان می شد حرف اول و آخر او همین بود و بس من با همین روال خفت و خواری زندگیم را می
گذراندم. آخر من کسی را نداشتم که تکیه گاهم باشد که بخواهم به قولی با او درددل کنم تنها فواد پشت و پناهم بود که با این ازدواج ننگینم او را هم از دست داده بودم یقین داشتم که او حالا برایم آرزوی مرگ می کند !
* * * *

به حدی تنهایی و در خانه ماندن عذابم می داد که ناخواسته به یاد تک تک خاطرات باربد می افتادم و بعد تمام وجودم به یکباره از آن همه نامردی که او در حقم کرده بود آتش می گرفت از اینکه او مسبب تمام بدبختی هایم بود وجودم سراپا پراز خشم و نفرت می شد و در هم می لرزید و تا ساعتها افکارم بهم می ریخت. وقتی هم که سعی می کردم به اون لعنتی فکر نکنم به طرف اتاقم می رفتم و عکس بابا و مامان را در می آوردم و آن را به سینه ام می چسباندم و با صدای بلند گریه می کردم کم کم حس کردم تا رسیدن به مرز دیوانگی فاصله ای ندارم ! در اینجا بود که دلم برای خودم سوخت و تصمیم گرفتم در بیمارستان و یا درمانگاهی کارم را شروع کنم تا حداقل اینقدر اسیر تنهایی و خاطرات تلخ گذشته نشوم و بیش از این عذاب نکشم . بنابراین تصمیم گرفتم در اولین فرصت با رامین در باره این موضوع صحبت کنم . انتظارم چندان طولی نکشید یک روز که طبق معمول حسابی مواد مصرف کرده بود و به قول خودش توپ توپ بود به طرفش رفتم و در مقابل او روی مبل نشستم اما قبل از آنکه حرفی بزنم او نیشخندی زد و گفت :
-چه عجب ! افتخار دادی و از لاک تنهایی ات بیرون اومدی تا بنده چشمم به جمال زیبای تو روشن بشه !

بی اعتنا به حرف او دستانم را در هم قفل کردم و در حالی که داشتم با انگشتانم بازی می کردم گفتم:
-تصمیم گرفتم در بیمارستانی مشغول به کار شوم .

رامین در حالی که کنترل تلویزیون را برمی داشت و آن را خاموش می کرد پرسید:
-تصمیم داری چه کار کنی ؟

- می خوام در بیمارستان مشغول به کار شوم .
-تو که کاملا در رفاه به سر می بری و اصلا احتیاج به کار بیرون از خانه نداری ؟
با حرص گفتم :
-من نیاز مادی ندارم بلکه نیاز روحی به این کار دارم ، دارم از تنهایی می پوسم ... باید از همین فردا پیگیر کارم بشم .

لحن رامین کاملا تند و خشن شو و خیلی بی ادبانه گفت :
-تو خیلی بی خود می کنی که بخوای این کار را انجام بدی !

از لحن وحشیانه اش یکباره عصبی شدم و از جایم برخاستم و به تندی گفتم :
-اما تو حق نداری در کارهای من دخالت بکنی و برایم تصمیم بگیری همانطور که من هیچگونه دخالتی در کارهای تو نمی کنم .

او به طرفم حمله کرد و سیلی محکمی به صورتم زد و سپس با خشونت دستش را زیر چانه ام قرار داد که باعث شد صورتم را بالا بگیرم و قیافه ی نحسش را ببینم با حالتی عصبی گفت :
-فقط همین یه بار بهت می گم پس سعی کن توی اون مخ هیچی نفهمت فرو کنی ... اگر متوجه بشم که حتی برای ساعتی در بیمارستان و یا هر جای دیگر مشغول به کاری شدی به محل کارت می آیم و آنچنان آبرویت را جلوی همکارانت می برم که برای همیشه با شنیدن نام بیمارستان لرزه به اندامت بیفتد . حالا اگه فکر می کنی فقط دارم تهدید می کنم امتحانش مجانیه !

با عصبانیت دستش را از زیر چانه ام پس زدم و در حالی که خشم و تنفر در صدایم موج می زد گفتم :
-تو بویی از انسانیت نبردی پس هیچ انتظاری ازت نخواهم داشت !

خنده عصبی سر داد و گفت :
-هر طور دوست داری در مورد من فکر کن .

دیگه طاقت دیدن قیافه ی کریهش را نداشتم با بغضی در گلو به طرف اتاقم رفتم و دوباره های های گریه را سر دادم و گفتم :
-
خدایا ببین چقدر منو خوار و خفیف کردی که باید از این نامرد بی خاصیت اطاعت کنم . خدایا .... کی باورش می شه من چنین سرنوشت تلخ و زندگی نکبت باری پیدا کرده باشم ؟ منی که روزی همه جا با فخر و غرور راه می رفتم و به خودم می بالیدم حالا ببین چگونه بدبخت و ذلیل شدم . خدایا .... آه چه کسی گریبانم را گرفت ؟ نفرین چه کسی بود که خوشبختی را برایم نخواست ؟
در حالی که گریه ام به شدت اوج گرفته بود با صدای لرزانی گفتم :
-آه لعنت به تو سرنوشت .... لعنت به تو تقدیر .... و لعنت به تو و تمام نامردیهای دنیا ! ...

دو سه روزی می شد که رامین به خانه نیامده بود کجا به سر می برد خدا می دانست! به شدت غمگین و گرفته بودم یهو دلم هوای فواد را کرد با به یاد آوردن او در ذهنم تازه متوجه شدم که چقدر دلتنگش هستم . ناگهان فکری به سرم زد نگاهی به ساعت انداختم حوالی 11 صبح بود با عجله لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم . بعد تاکسی گرفتم و خودم را به نزدیکی مطب فواد رساندم و در پس کوچه ای مخفی شدم تا فواد مطب را تعطیل کنه و من بتونم فقط برای لحظه ای او را ببینم تا دلتنگی ام کاهش پیدا کنه . درست راس ساعت مورد نظر فواد در حالی که نوید هم همراهش بود از مطب خارج شد و لحظاتی بعد به طرف اتومبیلش رفت . با تعجب دیدم که پشت رل نشست و یک نخ سیگار در دستش گرفت و با ولع خاصی به آن پک زد از دیدن این صحنه دلم گرفت و اشکهایم آرام آرام از گونه ام سر خوردند . با خودم زمزمه کردم فواد که همیشه از سیگار کشیدن متنفر بود و آن را دشمن سلامتی می دانست پس حالا چی شده که داره به اون لعنتی پک می زنه نکنه در زندگیش با عاطفه به مشکل برخورده ؟ یا شاید هم ازدواج ناخوشایند من او را به این کار مجبور کرده ؟ ... چقدرسر و وضعش آشفته به نظر می رسید چقدر تکیده و لاغر شده بود ! ریش هایش هم که به صورتش بود دیگه کاملا نشان می داد که او تا چه حد درهم ریخته است . چقدر در آن لحظه دوست داشتم به طرفش بروم و خودم را در آغوشش بیندازم و از بدبختی هایم برایش بگویم اما چه سود که من احمق تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم و دیگر هرگز قدرت رویارویی با فواد را نداشتم زمانی به خودم آمدم که دیگر خبری از اتومبیل فواد نبود . اصلا نفهمیدم که او چه موقع از جلوی چشمانم گذشته بود بدجوری دلم هوای گریه داشت از همانجا تاکسی گرفتم و به بهشت زهرا رفتم و میان قبر عزیزانم نشستم و خون گریه کردم و با صدایی که از اعماق وجود ویران شده ام برمی خاست فریاد زدم :
-بابا ، مامان ، بلند شید که دختر سیاه روزتان به دیدنتان آمده بلند شید و بدبختی و بیچارگی ام را ببینید که من چقدر
خوار و ذلیل شدم . بابا جون من لیاقت نداشتم که به نصیحت های قشنگت عمل کنم . نمی دونم ، نمی دونم چرا خدا منو نمی کشه و راحتم نمی کنه ؟ ای خدا مگه من چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم که اینجور مستحق عذاب کشیدن هستم !
نمی دونم چند دقیقه و یا چند ساعت بر بدبختی هایم زار زدم که ناگهان متوجه شدم کسی دستم را گرفت و مرا از روی قبر بلند کرد. یک لحظه برگشتم و نگاهش کردم خانم جوانی بود شاید هم درست همسن و سال خودم سرم را در آغوش گرفت و با صدای غمگینی گفت :
-دختر جون با این کارت که خودت رو نابود می کنی می دونی چقدر گریه و زاری کردی !

با هق هق به او گفتم :
-من خیلی وقته نابود شدم بهم حق بده که این جور بی تاب باشم آخه شما که نمی دونید من چقدر بدبخت هستم.
عزیزترین کسانم را به یکباره از دست دادم . چطور گریه نکنم ؟
آن خانم که پرده اشک بر چشمانش نشسته بود گفت :
-عزیزم می دونم سخته خیلی هم سخته اما اگه تو به جای من بودی چه می کردی ؟ من که شوهر نازنینم را به همراه دو دختر دسته گلم در یک تصادف لعنتی از دست دادم باید چه کنم ؟ و چه بگویم ؟ آیا داغی که دل مرا سوزانده سنگین تر از داغ تو نیست ؟
به چهره اش زل زدم و او را در حال اشک ریختن دیدم یک لحظه غم هایم را فراموش کردم و دلم برایش سوخت آخه
بیچاره خیلی جوانتر از اونی بود که بخواهد چنین داغی رو متحمل شود . او که حس دلسوزی را در چشمانم دید با حالت گریان گفت :
-دیدی ، دیدی تو هم دلت برایم سوخت !

تنها توانستم سرم را تکان بدهم و زیر لب بگویم :
-واقعا متاسفم .

آه سوزناکی کشید و هیچ نگفت سپس چادرش را مرتب کرد و آماده ی رفتن شد. بعد در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت :
-دختر جون با تقدیر الهی نمی شود جنگید پس تو هم سعی کن صبور باشی و اینقدر بی تابی نکنی .

دستش را جلو آورد و به نشان خداحافظی دستم را در دستش فشرد و خیلی سریع از کنارم گذشت رفتن او را نظاره گر شدم و سپس گل هایی را که خریده بودم یکی یکی روی قبرشان پخش کردم و نشستم و فاتحه ای برایشان خواندم و بعد از جایم برخاستم از اینکه دلم را سبک کرده بودم احساس بهتری داشتم و لحظه ای بعد آنجا را ترک کردم و به خانه ی بدبختی هایم بازگشتم .

چند ماه از آغاز زندگی نکبت بارم می گذشت دلم خوش است که می گویم زندگی ! بهتر است بگویم اون لجنی که من توش دست و پا می زدم از زهر هم برایم تلخ تر شده بود . این روزها رامین بی غیرت و بی شرف پای دوستان نابابش را هم به خانه باز کرده بود که تا خود سپیده های صبح دور بساط دود و دم می نشستند و قمار بازی می کردند . گاهی فریاد های گوشخراش شان وجودم را در هم می لرزاند و گاهی وقتها از خنده ی کریه شان به وحشت می افتادم . تازه تمام فضای خانه هم پر از دود می شد آه خدایا جای من اینجا بود ؟ یعنی من لیاقت چنین زندگی را داشتم ؟ اگر فواد مرا میان این آشغال ها ی لات و لوت می دید یقینا وجودم را آتش می زد ! اما حالا چاره ای جز تحمل کردن نداشتم خودم را در اتاق خواب کوچکم زندانی می کردم و به این زندگی ننگین ادامه می دادم . در یکی از همین شبها بود که توی اتاق نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم که با وارد شدن دود شدیدی که از زیر در اتاق به داخل می آمد حالم بهم خورد و احساس تهوع شدیدی بهم دست داد شتابان از جایم برخاستم و فقط توانستم در تراس را باز کنم و خود را به سطل زباله برسانم و عق بزنم و تمام محتویات معده ام را درون آن خالی کنم . فکر می کردم از آن همه بوی گند و دود و دم مسموم شدم اما متاسفانه با گذشت چند روز دیگر و ادامه یافتن حالت تهوع ام به واقعیت تلخ تری پی بردم . وقتی جواب مثبت آزمایش بارداریم را با چشمان خودم دیدم قلبم در سینه فرو ریخت و وجودم به یکباره سرد شد و با صدای لرزانی با خودم گفتم خدایا فقط همین یکی را کم داشتم . حالا باید چه خاکی به سرم بریزم ؟ در آن لحظات به حدی شوکه شده بودم که قادر به فکر کردن نبودم عاقبت بعد از چندین ساعت چاره ای بر بدبختی جدیدم اندیشیدم و به این نتیجه رسیدم که هر چه زودتر با مهیا کردن آمپول هایی که به خوبی می شناختم خودم را از شر این مصیبت نجات دهم . با گرفتن این تصمیم درنگ نکردم و خیلی سریع خودم را آماده رفتن به بیرون کردم تا هر چه زودتر به هر نحوی که شده آمپول ها را بدست آورم اما درست در هنگامی که می خواستم از منزل بیرون بروم انگار شخصی نامریی جلوی راهم را سد کرد و نهیب زنان گفت خاک بر سرت فرناز حالا دیگه اینقدر بی رحم شدی که می خواهی موجود زنده ای را که از وجود خودته نابود کنی ! مطمئن باش با این کارت بیشتر مورد خشم خدا قرار می گیری . اصلا تو می دانی مادر شدن یعنی چه ؟ تو مادر شدی به خودت بیا . با صدای لرزانی چندین بار کلمه مادر را با خودم زمزمه کردم و بعد ناخواسته اشک در چشمانم حلقه بست و با بغض حسرت آلودی به خودم گفتم من مادر شدم ؟ آره ... من مادر شدم آن هم در حالی که بدترین وضعیت روحی را دارم . در این هنگام گویی دوباره همان صدا را شنیدم که بهم گفت شاید این هدیه ی الهی باشد و بخواهد تو را از این تنهایی نجات دهد و مونس تنهایی هایت شود . دوباره با خودم گفتم مونس تنهاییم و بعد ناگهان ذوق عجیبی سراپایم را گرفت دستم را روی شکمم قرار دادم و سپس نگاهم را به طرف بالا گرفتم و با صدای لرزانی گفتم :
-ای خدای بزرگ حالا که چنین هدیه ی ارزشمندی بهم بخشیدی ازت خواهش می کنم نوزادم را در وهله ی اول سالم متولد بشه و بعد دختر به دنیا بیاد .

اشک هایم سرازیر شدند و ناخواسته به یاد زمان بچگی هایم افتادم چقدر آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم همیشه با افکار کودکانه ام به مامان التماس می کردم که چرا برایم یه خواهر نمی خرد. دوباره آهی کشیدم و با خودم گفتم شاید اگر الان خواهری داشتم یقینا سنگ صبورم می شد و من کمتر غصه ی بی کسی ام را می خوردم . در اینجا باز آه جگر سوزی کشیدم و عاجزانه از خدا خواستم که دختری سالم به من بدهد .
* * * *

زمانی که خبر بارداریم را به رامین دادم بر خلاف تصورم که فکر می کردم برایش بی تفاوت باشد فوق العاده خوشحال شد و به یکباره رفتارش با من تغییر کرد! در حالی که کاملا مهربان شده بود گفت :
-از این به بعد حق نداری کوچکترین کاری بکنی برایت مستخدم می گیرم تا در تمام این دوران در کنارت باشد باید به نحو احسن از تو و پسر کوچولویم مراقبت کند .

با عجله به او گفتم :
-ولی من دوست ندارم فرزندم پسر باشد دوست دارم دختر باشد .

رامین یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با حالتی خاص گفت :
-عزیزم من هم دلم می خواهد نوزادمان پسر باشد یعنی باید پسر باشد آخه من از بچه ی دختر بیزارم !

در دل گفتم لعنت به تو که همه چیزت با بقیه ی مردم فرق داره !



رامین لپم را گرفت و منو به خودم آورد و گفت :
-خوب خوشگلم اگه گفتی پاداش این خبری را که بهم دادی چیه ؟
در حالی که با تعجب نگاهش می کردم فقط سکوت کردم رامین با شوق گفت :
-برایت خانه ای ویلایی در یکی از بهترین محله های تهران می خرم و آن را به نامت می کنم .

اوایل فکر کردم که او خالی می بندد اما در یک چشم به هم زدن او این کار را کرد و خانه ای که بیشتر شباهت به قصر داشت را برایم خرید خانه انقدر زیبا بود و زرق و برق داشت که مرا به این فکر واداشت که رامین با کدام پول چنین قصری را تصرف کرده ؟ آنقدر سوال های گوناگون ذهنم را اشغال کرده بود که عاقبت نتوانستم حس کنجکاوی ام را سرکوب کنم و یک روز از او پرسیدم :
-رامین با کدوم پول چنین خانه ای را خریدی ؟ آخه تو که به جز شرکت پدرت که بهت ارث رسیده چیز دیگری نداشتی ؟
او قهقهه ای زد و گفت :
-شرکت را فروختم .
-آخه چرا ؟ تو دیگه منبع درآمدی نخواهی داشت .

بی خیال به سیگارش پکی زد و گفت :
-دیگه از حساب و کتاب خسته شدم می خواهم وارد شغل آزاد بشوم !

توی دلم گفتم بهتر بود می گفتی عرضه ی چرخاندن شرکت را نداشتم . اما دیگه سوالی از او نکردم چون می دانستم هر چه از او بپرسم حقیقت اش را بهم نمی گوید و تنها با این کار فکرم را پریشان تر خواهم کرد آخه بعد از فهمیدن حاملگی ام به خودم قول داده بودم توی این دوران تحت هیچ شرایطی حرص و جوش رفتارها و کارهای نادرست رامین را نخورم تا بلکه بتوانم نوزادی سالم به دنیا بیاورم .
* * * *

خیلی سریع به خانه ی جدید نقل مکان کردیم رامین بهم قول داد که دیگر پای هیچ یک از دوستانش را به خانه باز نکند .

طولی نکشید که او خانم میانسالی را به عنوان پرستار برایم استخدام کرد. برای اولین بار وقتی خانم پرستار را که نامش سلیمه بود را دیدم یکه خوردم و با خودم گفتم آخه این که خودش احتیاج به پرستار دارد آن وقت می خواهد از پس اینخانه ی بزرگ و مواظبت کردن از من بربیاید ؟ وقتی به خود آمدم که او با لحن مهربان و آرامی به طرفم آمد و بهم سلام کرد و خواست دستم را ببوسد که من مانعش شدم او زنی تیز بین و فوق العاده باهوش به نظر می آمد
. چون دقیقا ذهنم را خوانده بود لبخندی بر لبانش نشست که چروک های صورتش بیشتر نمایان شد و به آرامی گفت :
-خانم مطمئن باشید من از پس شما و مسئولیت این خانه برخواهم آمد می تونید برای مدتی مرا امتحان کنید !

از هوش و ذکاوتش خوشم آمد و با خودم گفتم او حتما در زمینه ی حاملگی و بچه داری خالی از تجربه نیست پس یقینا او کمک بزرگی در این راه به من خواهد کرد . با صدای رامین به خودم آمدم که بهم گفت :
-فرناز بالاخره تکلیف این خانم چیه ؟ اگر او را نمی خواهی معطلش نکن دیگه !

با عجله گفتم :
-نه ... نه مشکلی ندارد من او را نگه خواهم داشت به تجربه های او نیاز دارم .

سلیمه خانم که از شنیدن این حرف به وجد آمده بود با خوشحالی گفت :
-خانم قول می دهم به وظایفم به درستی عمل کنم تا هرگز از قبول کردنم پشیمان نشوی .

تبسمی کردم و گفتم :
-انشاا ...

اتاقی را در انتهای سالن برایش تخلیه کردم و با مختصر وسایلی که به او دادم خوشحالی اش دو چندان شد.سلیمه خانم با ذوق و شوق داشت وسایل را در اتاقش می چید که برای لحظاتی روبرویش ایستادم و به کارهایش نگریستم و دقایقی بعد به طور ناخواسته از او پرسیدم :
-سلیمه خانم شما شوهری ، بچه ای ... نداری ؟
او با شنیدن حرفم دست از کارش کشید و به چهره ام زل زد و سپس آه سوزناکی کشید و گفت :
-چرا خانم داشتم اما حالا دیگه ندارم .

با تعجب و دلسوزی گفتم:
-آخه چرا ؟
اشک در چشمانش پر شد و گفت :
-دو پسر عزب داشتم که هر دو موقع زن گرفتنشون بود و یه شوهر با ایمان و زحمتکش که متاسفانه همه رو توی زلزله ی لعنتی رودبار از دست دادم . تنها خود سیاه روزم زنده از زیر آوار بیرون آمدم که ای کاش من هم می مردم و کسی نجاتم نمی داد ! آخه بعد از اون حادثه لعنتی من دیگه آواره ی این شهر و اون شهر شدم و از بی کسی و تنهایی به خانه های مردمپناه بردم و با شستن و انجام دادن کارهای روزمره ی اونها یه لقمه نون در می آورم که آن هم به زحمت تنها کفاف داروهایم را می دهد .

با شنیدن ماجرای غم انگیز سلیمه خانم اشک در چشمانم حلقه بست و با لحنی بغض آلود به او گفتم:
-واقعا متاسف شدم .
-خانم چه می شود کرد ؟ قسمت من هم این بود که آخر عمری در به در و آواره شوم .

زیر لب زمزمه کردم لعنت به این قسمت و تقدیر بیاید که اینقدر بی رحم بر پیکر آدم تازیانه می زند
! سلیمه خانم سرش رابا افسوس تکان داد و سپس دوباره مشغول مرتب کردن اثاثیه اش شد .

رامین که به خاطر بودن سلیمه خانم در کنارم خیالش آسوده شده بود دوباره شروع کرد به دنبال خوشگذرانی و عیاشی رفتن طوری که حتی تا ده روز هم به خانه باز نمی گشت . گر چه به خودم قول داده بودم که اعصاب خودم را درگیر ولگردی های او نکنم اما باز نمی توانستم بی خیالش شوم آخر او دیگر پدر بچه ام بود و باید دست از این کثافت بازی هایش بر میداشت !

روزی دهها بار با خود می گفتم خدایا بچه ی من چگونه باید فردا سرش را بالا بگیرد و چنین شخص لاابالی را پدر خودش معرفی کند ؟ من احمق چقدر ساده بودم که فکر می کردم خوشحالی رامین از بارداریم باعث شده که او دست از کثافت بازی هایش بردارد . در این میان اگر وجود سلیمه خانم در کنارم نبود و مرا دلداری نمی داد یقینا خودم و بچه را از بین می بردم .
سلیمه خانم زن باایمان و با تقوایی بود خیلی سریع با او انس گرفتم و سرنوشت تلخم را همراه با اشک و اه و ناله
برایش تعریف کردم در حالی که چهره اش نمایانگر این بود که چقدر از شنیدن سرگذشتم غمگین و دمغ شده اما خودش رامقابلم حفظ کرد و خیلی قاطع به من گفت :
-تو باید زن صبوری باشی و این رو بدونی که با از بین بردن خودت و آن بچه ای که در راه داری آخرتت را هم از دست می
دهی .
وقتی او کلمه ی صبر را به زبان آورد ناخواسته به یاد بابا افتادم که در آخرین شب آن سفر لعنتی چقدر با من صحبت کرد و ازم خواست که دختری صبور باشم و حکمت های خداوند را بپذیرم. بغضی در گلویم نشست که باعث شد خودم را درآغوش سلیمه خانم رها کنم و به یاد بابا و اینکه هیچ وقت به پندهایش عمل نکردم اشک بریزم . افسوس خوردم و با هق هق تمام صحبت های آن شب بابا را برای سلیمه خانم تعریف کردم و با حسرت به او گفتم :
-من چقدر دختر احمق و خودخواهی بودم به جای اینکه به نصیحت های بابا عمل کنم و دختر صبوری باشم آمدم این
زندگی نکبت بار را برای خودم درست کردم که حالا حاصلش فرزندی که یک عمر باید حسرت داشتن یک پدر خوب را
بکشد .

بعد مشتم را روی دسته ی مبل کوبیدم و با حرص به خودم گفتم احمق این چه آتش انتقامی بود که شعله هایش دامن خودت را گرفت و تنها خودت در آتش سوختی ؟ و بعد خاکستر شدی .

سلیمه خانم مانند مادری مهربان که گویی من دختر واقعی اش هستم پا به پای من اشک ریخت و بعد با صدای لرزانی گفت:
-دخترم هنوز هم می توانی به حرف های پدرت عمل کنی و درست مثل چیزی گه او می خواست بشوی . پس همین حالا تصمیم بگیر که قوی باشی و در برابر این همه ناملایماتی که روزگار بهت کرده صبر کنی و خم به ابرو نیاوری . عزیزم حدیثی هست که می فرماید : دنیا دو روزه روزی بر وفق مراد توست مغرور نباش و روزی را هم که بر علیه توست صبور باش .

سرم را از آغوش سلیمه خانم جدا کردم و گفتم:
-سلیمه خانم قول می دم که در برابر رفتارها و بی مسئولیت بودن رامین دیگه اعتراضی نکنم و همه را در خودم بریزم وصبور باشم . می خوام خودم برای بچه ام هم مادر باشم و هم برایش پدری کنم اجازه نخواهم داد او عقده ای بار بیاید !

سلیمه خانم صورتم را غرق بوسه کرد و بعد از جای خودش بلند شد و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:
-احسنت دخترم ! من اراده ی تو را تحسین می کنم . تو همین الانش هم صبور و مهربانی که داری یه مرد بی غیرت و بی خاصیت رو تحمل می کنی و باهاش زندگی می کنی .

سلیمه خانم برای لحظاتی سکوت کرد و سپس با لیوان شیر موزی به طرفم اومد و لیوان را به سمتم گرفت و گفت:
-فرناز جون بگیر بخور تا بچه ات جون بگیره بهتره دیگه فکرت رو درگیر زندگی و گذشته ها نکنی و بری برای ساعتی
استراحت کنی.

با تشکر لیوان را از او گرفتم و یک جرعه از آن را نوشیدم و بعد از جایم بلند شدم و طبق گفته ی سلیمه خانم به اتاق خوابم رفتم تا ساعتی استراحت کنم. یکی دو ساعت بعد که با استراحت کافی کاملا سرحال و قبراق شده بودم تصمیم گرفتم لیستی از کتاب های مختلفی که در ذهنم بود را بنویسم و از سلیمه خانم بخواهم که آنها را برایم تهیه کند . خیلی سریع این کار را کردم و از اتاق بیرون آمدم و لیستم را به سلیمه خانم دادم و گفتم :
-سلیمه خانم من نیاز شدیدی به این کتابها دارم می تونی بری و آنها را برای من بخری ؟
او نگاهی به لیست انداخت و زیر لب نام کتاب ها را زمزمه کرد و گفت :
-عزیزم چه عجب تصمیم گرفته ای کتاب بخونی اونم این همه کتابهای خوب و متفرقه رو !
-تصمیم گرفتم با خوندن کتاب اوقاتم را بگذرونم این بهترین روش برای سرگرم شدنمه .

سلیمه خانم خوشحال شد و مرا به این کار تشویق کرد و سپس خیلی سریع آماده رفتن شد رفتن او را نظاره کردم و بعدناخودآگاه لبخندی به خودم زدم و گفتم این زن درست مثل فرشته ی نجات به داد تنهایی هایم رسید. هرگز نخواهم
گذاشت از کنارم برود او باید بچه ام را بزرگ کند یقین دارم دایه ی خوبی برایش خواهد بود . بعد دستی به شکمم کشیدم واحساس خاصی بهم دست داد طوری که باعث شد بعد از مدتهای طولانی از ته دل بخندم . چشمانم را بستم و یکبار دیگر ازخدا خواستم که فرزندم دختر باشد . در افکار خودم غرق بودم که با صدای در سالن به خودم آمدم و لحظه ای بعد رامین راشاد و شنگول دیدم که وارد خانه شد . از چهره اش مشخص بود که در این مدت هر گورستانی بوده بهش خوش گذشته به طرفم آمد و تعظیمی کرد و گفت :
-سلام عرض کردم خانم آشتیانی !

با سردی نگاهش کردم و جوابش را دادم او دستی به شکم برجسته ام کشید و گفت:
-حال گل پسر بابا چطوره ؟
یک لحظه با نفرت نگاهش کردم و گفتم :
-اسم بابا رو به زبونت نیار که من شرمم می شه فردا بچه ام چنین پدر بی مسئولیتی داشته باشه .

به طرف یخچال رفت و بطری آب را یک جرعه سر کشید و سپس با بی خیالی گفت:
-چرا باید شرمت بشه ؟ یعنی عارت می شه که بگی من پدرش هستم ؟

-بله عارم می شه تو آنقدر خوشگذران و عیاشی که به کلی یادت رفته من زنت هستم و فرزندی از وجود تو در راه دارم .
-من اگه خونه نمیام برای ابنه که در به در این ور و اون ورم تا وسایل رفاهی برای تو و فرزندم آماده کنم .
-این کار تو چیه که حتی من که زنتم نباید بدونم ؟
او سیگاری آتش زد و گفت :
-به مرور زمان می فهمی اما فعلا باید صبر کنی آخه من برای مدت طولانی باید به دوبی برم !

با تعجب پرسیدم:
-دوبی دیگه چرا ؟

-باید برای سرمایه گذاری هنگفتی هر چه زودتر راهی اونجا شوم .

با این وضعیتی که من دارم می خواهی بروی ؟
با طعنه گفت:
-نگران نباش من اونقدر نامرد نیستم که برم و برنگردم .

طعنه اش را نشنیده گرفتم و گفتم:
-برای من چندان مهم نیست که برگردی یا نه اما حالا که من در این وضعیت قرار دارم فیلت یاد هندوستان کرده ؟ می
خواهی مرا به امان خدا رها کنی و بروی .

او مستانه قهقهه ای زد و گفت:
-سلیمه خانم بنده خدا که لحظه ای رهایت نمی کند و مدام جورت را می کشد .

با خشم و نفرت حرفش را قطع کردم و گفتم:
-ولی او یه پرستار بیشتر نیست !

رامین بکدفعه جدی شد و با لحن محکمی گفت:
-اینقدر فلسفه بافی نکن تو چه بخواهی و چه نخواهی من به دوبی می روم در ضمن تحت هیچ شرایطی هم نمی تونم کارهایم را به خاطر تو به تعویق بیندازم .
-تو مرد زندگی نیستی که بدانی عشق و محبت لازمه زندگیه فقط به فکرل عیاشی های خودت هستی و بس .

او نگاهی پر از حقارت به سرتاپایم انداخت و بار دیگر با طعنه گفت:
-اون یارو که عاشق سینه چاکت بود و خیلی خوب معنی عشق را می فهمید چرا قالت گذاشت ؟ با خشم و تنفر گفتم :
-هر دوی شما خون یکدیگر را در رگهایتان دارید او هم از تو نامردتر بود !

ناگهان از جایش بلند شد که به طرفم حمله ور شود اما با نگاه سریعی که به شکمم کرد به سختی خودش را کنترل کرد ولحظاتی بعد فریاد زد و گفت:
-همون بهتر که هیچ وقت توی این خراب شده نباشم حداقل از غر زدن های تو راحت خواهم شد .

این را با خشم و غضب گفت و سپس کتش را پوشید و از خانه بیرون رفت سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم و به هر سختی که بود سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم. دقایقی را در همین حال بودم که با آمدن سلیمه خانم از آن آشفتگی بیرون آمدم . او با دقت نگاهم کرد و در حالی که نایلکس پر از کتاب را به سویم می گرفت گفت :
-فرناز جون چت شده ؟ چرا رنگت پریده ؟ نکند خدای ناکرده مشکل داری ؟ جاییت درد می کنه ؟
لبخند تصنعی به او زدم و گفتم :
-نگران نباش من خوبم راستش رامین اومد و اعصابم را پاک بهم ریخت و بیرون رفت .

بعد جریان مسافرتش را برای سلیمه خانم تعریف کردم آه پرسوزی کشید و گفت:
-نمی دونم اون مرتیکه چطور دلش میاد تو رو تنها بذاره !

بعد چادرش را درآورد و حرفش را ادامه داد:
-نگران نباش دخترم من که هنوز نمرده ام لحظه ای تو رو تنها نخواهم گذاشت همون بهتر که او برود حداقل این طوری
اعصابت راحت تر است .

آه سردی کشیدم و گفتم:
-توکل کردم به خدا هر بلایی که سرم بیاد هراسی ندارم فقط نگران بچه ام هستم .

سلیمه خانم به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
-عزیز ذلم پس مسافر کوچولوت را هم به خدا بسپار دیگه از چی می ترسی ؟

چشمانم پر از اشک شد و سرم را تکان دادم و با صدای لرزانی گفتم :
-هیچی .... هیچی ....
* * * *

یک روز عصر به همراه سلیمه خانم به بازار رفته بودم تا برای نوزادم سیسمونی و وسایل ضروری بخرم که هنگام بازگشت به خانه چندین بسته اسکناس را به همراه یادداشتی روی میز دیدم . آن را برداشتم و خواندم« من همین امشب به مقصددوبی پرواز دارم . پولها را برای مخارجت استفاده کن در ضمن مواظب خودت و کوچولوت باش . رامین»
یادداشت سرد و بی روحش را مچاله کردم و با حرص آن را به سطل زباله انداختم .

واقعا از این همه بی مسئولیت بودن او در حیرت مانده بودم! با حالتی عصبی لباسم را عوض کردم و با خشم گفتم :
-اون بی غیرت ترین مردیه که تا به حال دیدم !

سلیمه خانم مرا به آرامش دعوت کرد و گفت :
-دخترم بی خود خودت رو عذاب نده بهتره به جای حرص خوردن بی فایده به فکر خودت باشی .

آه کشیدم و دوباره گفتم :
-سلیمه خانم دلم از این می سوزه که خود کودن و احمقم تمام خصوصیات حیوان صفت اش را می دانستم و تنها به خاطر افکار احمقانه ام دست به این حماقت بزرگ زدم !

سلیمه خانم لبخند شیرینی به رویم زد و گفت :
-عزیزم بالاخره هر چه بود گذشته و تو دیگر نباید حسرت گذشته ها را بخوری به فکر مسافر کوچولویت باش و تمام
امیدت را به خدا بسپار .

او که می خواست به نحوی شده مرا از این آشفتگی بیرون بیاورد بحث را عوض کرد و با ذوق ساختگی گفت :
-راستی عزیزم اسمی هم برای بچه ات انتخاب کردی ؟

- دوران بچگی ام عروسکی داشتم که اسمش را فلورا گذاشته بودم خیلی خوشگل و ناز بود همیشه و در همه جا همراهم بود حتی موقع خواب هم از خودم جدایش نمی کردم . همیشه در خیال کودکانه ام گاهی فلورا ، را دختر خودم می کردم و گاهی دیگر خواهرم می شد می خواهم اگر دختر شد نامش را فلورا بگذارم .

سلیمه خانم با عجله گفت :
-و اگر پسر شد چی ؟
چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه کردم پسر .... که ناگهان پرنده خیالم به دو سال قبل پر کشید درست به زمانی که من و باربد برای بچه مان نام فربد را انتخاب کرده بودیم . لبخند تلخی زدم و از ته دل آهی کشیدم و با خودم گفتم لعنت به تو باربد که کاخ آرزوهایم را با بی رحمی نابود کردی !

با صدای سلیمه خانم به خودم آمدم که گفت :
-فرناز جون یه اسم پسر انتخاب کردن اینقدر برایت مشکله ؟

- راستش .... من اسم پسر انتخاب .... نکردم چون اصلا دوست ندارم بچه ام پسر باشه .

ناگهان هر دو یمان همزمان با هم گفتیم :
-دختر غمخوار مادر !

سلیمه خانم مرا در آغوش گرفت و گفت :

عزیزم امیدوارم که این بار آنچه که می خواهی خداوند به تو بدهد .

گونه اش را بوسیدم و گفتم:
-انشاا ....

با سپری شدن روزها و ماهها که هر روز آن برایم یک سال می گذشتعاقبت به ماه نهم رسیدم وزنم بیش از حد افزایش پیدا کرده بود و به زحمت نفس می کشیدم چشمام و بینی ام کاملا ورم کرده بود طوری که صورتم را بد حالت جلوه می داد. با این حال اصلا از بهم خوردن اندامم و یا چهره ام ناراحت نشده و تنها به امید در آغوش گرفتن نوزادم همه چیز را بی خیال می شدم . در حالیکه این روزهای سخت و بغرنج را تجربه می کردم هنوز از آمدن رامین خبری نبود . البته او هراز گاهی تلفن می زد و حالم را می پرسید اما هیچ صحبتی از برگشتنش نمی کرد تنها سرگرمی ام هم صحبتی با سلیمه خانم و یا مطالعه کتاب بود . در یکی از شبهای سرد زمستان که کنار شومینه نشسته بودم و غرق مطالعه ی کتابی بودم ناگهان درد شدیدی را در پهلوهایم احساس کردم که باعث شد جیغی بزنم و کتاب از دستم بیفتد . سلیمه خانم با شنیدن ناله هایم سراسیمه خود را به من رساند و با دیدنم گفت :

- فرناز جون رنگت بدجوری پریده فکر کنم این شروع دردهایت باشد بهتره هر چه زودتر آماده شوی به بیمارستان برویم .

حق با او بود درد کم کم داشت بر وجودم غلبه می کرد و هر لحظه که می گذشت شدیدتر می شد طوری که من از شدتدرد به خودم می پیچیدم .

سلیمه خانم در یک چشم به هم زدن لباسهای مورد نیاز کودکم را درون ساک کوچکی قرار داد و سپس تاکسی خبر کرد به کمک او به بیمارستان رفتیم .

بعد از ساعتها درد و آه و ناله که فکر کنم فریادهایم به گوش آسمان هم می رسید بالاخره فارغ شدم . نوزادم دختر بود از خوشحالی تمام دردهایی را که متحمل شده بودم فراموش کردم . به بخش منتقل شدم و به کمک پرستار روی تخت درازکشیدم دقایقی بعد وقتی پرستار لباسهای دخترم را پوشاند و او را در آغوشم گذاشت با دیدن چهره ی زیبا و دوست داشتنی اش اشک ریختم و از ته دل خدا را شاکر شدم . واقعا در آن لحظه با داشتن چنین نوزادی احساس می کردم که خوشبخت ترین زن عالم هستم . سلیمه خانم که تنها همراهم بود به داخل اتاقم آمد و با ذوق و خوشحالی صورتم را غرق بوسه کرد و بهم تبریک گفت و بعد بچه را ازم گرفت و سپس زیر لب زمزمه کرد :
-ماشاا... ماشاا.... فرناز جون کاملا شبیه خودته . ببین پدر سوخته چه مژه هایی داره !

دستانم را به طرفش گرفتم و گفتم :
-سلیمه خانم او را به من بده می خواهم در آغوشم باشد تا اینکه بتوانم این خوشبختی را بیشتر احساس کنم .

دخترم را از او گرفتم و بار دیگر با خوشحالی وصف نشدنی به صورتش نگاه کردم و سپس در حالی که باز احساتی شده بودم پرده ی اشک روی چشمانم را پوشاند. رو به سلیمه خانم کردم و گفتم :
-سلیمه خانم من خیلی زن خوشبختی ام مگه نه ؟
او با دلسوزی و شاید هم ترحم نگاهم کرد و بعد در حالی که بغض کرده بود به زحمت گفت :
-امیدوارم که با وجود دخترت همیشه اینطور شاد ببینمت !

سلیمه خانم زبانش نچرخید که بگوید آره تو خوشبختی چون او به خوبی می دانست که من خوشبخت نیستم اما بودم من واقعا با وجود دخترم خوشبختی را احساس می کردم ولی سلیمه خانم آن را نمی دید شاید هم از نظرش این خوشبختی نبود .... صدای سلیمه خانم مرا از افکارم بیرون آْورد و گفت :

-فرناز جون مشخص نیست کی مرخص می شوی ؟

-نه نمی دانم .

در همان لحظه پرستاری وارد اتاقم شد و گفت:
-نوزادتان را در تخت بگذارید و قنداقش را باز کنید دکتر اومده بچه ها رو معاینه کند .

سلیمه دخترم را از دستم گرفت و رو به پرستار کرد و گفت:
-چشم خانم من بچه را آماده می کنم .

و بعد خیلی سریع و با تبحر خاصی قنداق دخترم را باز کرد و او را روی تخت گذاشت. دقایقی بعد با وارد شدن دکتر به
یکباره وجودم سراپا یخ شد و بر خودم لرزیدم و پتو را روی سرم کشیدم دکتر کسی جز فواد نبود !نفسم از ترس و وحشت رویارویی با او به شماره افتاده بود . صدای او را شنیدم که گفت :
-به به چه دختر نازی چقدر خوشگل و دوست داشتنیه آدم دلش ضعف می ره که از اون لپ های خوشگلش یه گاز جانانه بگیره .

دیگه نفهمیدم که او چگونه دخترم را معاینه کرد اما صدایش را شنیدم که خطاب به سلیمه خانم گفت:
-مادرش خوابه ؟
سلیمه خانم با بی خیالی جواب داد :
-نه دکتر خانم بیدار هستند اجازه بدهید صدایش کنم .

سلیمه خانم ناگهان پتو را از سرم کشید و گفت:
-فرناز جون دکتر می خواهند باهات صحبت کنند .

در ان لحظه ی جانفرسا با دیدن فواد نمی توانم بگویم که چه بر من گذشت فقط آرزو داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
فواد در جایش خشکش زد و بعد با ناباوری به چهره ام زل زد و به وضوح رنگ چهره اش پرید گاهی بی رنگ شد و گاهی
زرد و در آخر به یکباره قرمز شد مثل اینکه مرگ را با چشمانش می دید . به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت :
-ف...ر....ناز....تویی ؟ این ... بچه...مال....توئه ؟
پتو را روی سرم کشیدم و فریاد زدم :

- نه...نه ...

در دل با خودم گفتم خدایا چرا من از شرم آب نمی شوم ؟ چرا از خجالت نمی میرم ؟ چررا منو نمی کشی ؟ که چشمهای شرمگینم به چشمان غمگین فواد نیفتد ؟ آخه ای خدا چه لذتی از دیدن این سرنوشت سیاه من می بری که مدام منو به عذاب کشیدن دعوت می کنی ؟ چرا سایه ی نحسم رو از بین نمی بری تا دیگه باعث سرافکندگی خودم و فواد نباشم ؟ آخه
چرا ؟
... اگر فواد به طرفم نمی آمد و پتو را از سرم کنار نمی کشید شاید تا ساعتی دیگر چراهای من ادامه داشت . بر خلاف تصورم فواد مرا در آغوش گرفت و با صدایی که بغض شدیدی در آن موج می زد گفت :
-لعنتی توی این مدت کجا بودی ؟ غم از دست دادن بابا و مامان را به فراموشی سپردم و غم تو را به دل گرفتم درست مثل تازیانه ای هر روز و شب بر پیکرم ضربه می زد . آنچنان با رفتنت ضربه ی بزرگی بهم زدی که تا مدتها مثل دیوانه ها شده بودم آخه چرا فکر منو نکردی ؟ چرا فکر نکردی با رفتنت کمرم می شکند و دیگر راست نمی شود ؟
فواد در حالی که بغض کرده بود با صدای لرزان دوباره گفت و گفت گویی که دردهایش تمامی نداشت . من که بعد از مدتها غو و درد او را در چهره و صدایش می دیدم با مظلومیت خودم را به سینه اش چسباندم و با اشک و هق هق گفتم :
-فواد جان منو ببخش من حماقت کردم دیوانگی منو نادیده بگیر . فواد جان تو رو به جون دخترم قسمت می دم که منو سرزنش نکن چون من حتی لایق سرزنش کردن هم نیستم !

در ان لحظات پر هیجان فقط اشک می ریختم و از فواد بخشش می خواستم . سلیمه خانم که حالا دوزاریش جا افتاده بود پا به پای من اشک می ریخت بعد در حالیکه رو به فواد می کرد گفت :
-پسرم خواهرت را دریاب و او را رها نکن اون بدجوری تنها و بی کس شده !

فواد فقط سرش را تکان داد و آه جگر سوزی کشید و گفت :
-من باید این خبر مسرت بخش را به عاطفه بدهم که با نوید به دیدنت بیاید اگر بدانی نوید چقدر بی تابیت را می کرد و مدام سراغت را می گرفت .

فواد این را گفت و سپس گوشی اش را درآورد و شروع به شماره گرفتن کرد و دقایقی بعد با هیجان خاصی گفت:
-الو عاطفه جان نوید را بردار و به بیمارستانی که هستم بیا در ضمن دسته گل یادت نره !

فواد خنده ی آرامی کرد و گفت :
- بهتره که من هیچی نگم و خودت بیایی و همه چیز را ببینی پس کمی تحمل کن .

فواد گوشی را قطع کرد و نگاهی به اتاق خلوتم انداخت و زیر لب زمزمه کرد خدا را شکر که کسی اینجا نبود و اتاق خلوت بود و گرنه پرستارها کلی شاخ و برگ بهش می دادند
. سلیمه خانم که گویی خودش را مزاحم من و فواد می دید رو به من کرد و گفت :
-فرناز جان من فعلا می رم بیرون یه هوایی تازه کنم البته اگه کاری با من نداشته باشی .
-نه سلیمه خانم من کاری باهات ندارم برو راحت باش .

او نگاهی به دخترم انداخت و لبخندی به رویش زد و سپس با شرم چادرش را مرتب کرد و رو به فواد گفت:
-فعلا با اجازه .

فواد جوابش را با احترام داد و بعد او از اتاق خارج شد.
فواد صندلی را به کنارم آورد و روی آن نشست و گفت :
-این خانم کیه ؟
هنوز شرمم می شد به چشمان فواد نگاه کنم بنابراین نگاهم را به طرف پنجره دوختم و گفتم :
-در دوران حاملگی پرستارم بود زن خیلی مهربانی است .

فواد دستش را زیر چانه ام قرار داد و سرم را به طرف خودش چرخاند و به آرامی گفت:
-هنوز هم مرا مسبب سرنوشتت می دانی ؟
با این حرفش دوباره پرده ی اشک بر چشمانم حلقه بست نگاهی به چهره ی مردانه و جذابش انداختم و با حسرت چند بار سرم را تکان دادم و گفتم :
-نه .... من دیگه از تو کوچکترین کینه ای به دل ندارم یعنی دیگه از هیچ کس کینه ندارم .... نه از تو و نه از عاطفه و نه حتی از اون نامرد که منو به این روز انداخت ...

ناگهان بغضم ترکید و در حالی که به شدت تمام وجودم می لرزید گفتم :
-من از سرنوشت تلخ خودم شاکی ام از اون کینه به دل دارم که چرا اینقدر برایم بد خواسته ؟ چرا باید این همه بد اقبالی سهم من باشه ؟ آخه چرا ....

فوادمهربانانه دستم را فشرد و گفت:

- فرناز جان اما همش که نمی توان از تقدیر و سرنوشت شاکی بود چون تو خودت دانسته و آگاهانه و با دستان خودت بخش بعدی زندگی را رقم زدی . تو به خاطر لجبازی و یا به خاطر هر چیز دیگری که در درونت نهفته بود رفتی و با اون مرتیکه عوضی ازدواج کردی بدون اینکه حتی کوچکترین خبری از سلامتی خودت به ما بدهی ..... آره رفتی و پشت سرت رو هم نگاه نکردی . هیچ می دونی با رفتنت کار شبانه روزی عاطفه شده بود گریه و زاری کردن ؟ نوید از بس بی قراریت را می کرد دیگه از دستش کلافه شده بودیم خودم هم که نگو و نپرس .... از زندگیم بیزار شده بودم به طوری که حتی نوید را هم نگاه نمی کردم دست خودم نبود بدجوری افسرده و منزوی شده بودم . نمی خواستم به مطب بروم چون دست و دلم به کار نمی رفت برای مدتی مرخصی گرفتم تنها در این میان عاطفه بود که کاملا درکم می کرد و صبورانه تحملم می کرد . او نقش خیلی مهمی در بهبودیم داشت گر چه عاطفه موفق شد مرا به خودم بازگرداند اما دیگر هیچ دل و دماغی نداشتم به زحمت به مطب می رفتم و سعی می کردم با گذراندن وقتم با بیماران مختلف اوقاتم را پر کنم تا کمتر به یاد تو و خانواده ی نابود شده ام بیفتم.

فواد باز نگاه غمگینش را به چهره ام دوخت از نگاه کنجکاوش فهمیدم که می خواست از زندگی نکبت بارم سر دربیاورد .

بنابراین نیشخندی به او زدم و گفتم :
-چرا سوالت را نمی پرسی ؟
او در حالیکه حتی غرورش هم اجازه نمی داد که اسم رامین را بر زبان بیاورد شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
-سوالی ندارم .

لبخند تلخی به او زدم و خیلی شمرده و آرام گفتم:
-اون آدم پست ، نامرد ، بی مسئولیت حدود 6 ماه قبل مرا به امان خدا رها کرد و رفت به قول خودش برای کار و تجارت به دبی رفته توی این مدت به تعداد انگشتان دست با من تماس گرفته و حالم را پرسیده فقط تنها لطفی که در این مدت در حقم کرد این بود که یه خونه ی بزرگ در یکی از محله های آرام و دنج برایم خرید و سلیمه خانم را به عنوان پرستار برایم گرفت تا تن اشش رو از زیر بار مسئولیت های زندگی خالی کند و هر زمان که میلش می کشد به خانه برگردد .

فواد با خشم دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :
-کثافت آشغال ، فقط اگه دستم بهش نرسه با همین دستام خفه اش می کنم . باید همه دق و دلیت را سرش دربیاورم !

بعد با ناراحتی بلند شد و با عصبانیت هر چه تمامتر شروع به قدم زدن در اتاق کرد و گفت :
-هیچ می دونی پول خونه ای را که برایت خریده از چه راهی بدست آورده ؟ خانه ای که به قول خودت در حقت لطف کرده و برایت خریده لطفش توی سرش بخوره مرتیکه آشغال !

با سادگی گفتم :
-شرکت پدرش را فروخته .

فواد نیشخندی زد و گفت :
-اون گفت و تو هم باور کردی ؟ بدبخت ساده او یک قمار باز حرفه ایه !

با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد گفتم :
-قمار باز !!! تو از کجا می دونی ؟

- من از زمانی که با عاطفه نامزد بودم او را می شناختم اون کثافت حقه باز همان موقع شرکت پدرش را در قمار باخته بود !

آه بلندی از نهادم برخاست و تازه یادم آمد که او یک وقتی گاو صندوقش پر از اسکناس می شد و روز بعد خالی بود با خود زمزمه کردم حتما در خارج از کشور هم به این کثافت بازی هایش ادامه می دهد ؟
فواد با خشم نگاهی بهم انداخت و گفت :
-حتما خیلی هم دلت خوش بود که شوهر بی عرضه ات رفته و در شمال شهر برایت ویلا خریده ؟
هیچ حرفی نداشتم که بگویم تنها سرم را با حسرت تکان دادم و به طفل معصوم و بی گناهم که در خواب بود نگریستم . در همان لحظه خانم پرستاری در اتاق را باز کرد و در چارچوب در ایستاد و خیلی مودبانه رو به فواد گفت :
-جناب دکتر خانم دکتر تشریف آوردند و می خواهند شما را ببینند .

فواد رو به پرستار گفت :
-لطفا او را به این اتاق راهنمایی کنید .

پرستار چشم بلندی گفت و از اتاق بیرون رفت . دقایقی بعد عاطفه به همراه نوید در حالیکه دسته گل بزرگی در دستش بود وارد اتاق شد . نگاهش که به من افتاد حرفش در دهانش یخ بست بعد دسته گل از دستش افتاد و زیر لب بریده بریده زمزمه کرد :

-خدایا ... چی دارم می بیینم ؟ ... فرناز .... آره فرناز تویی ؟ یعنی واقعا خودتی ؟
اشک مجال حرف زدن را از او گرفت و با صدای بلندی زد زیر گریه وقتی به دلم که رجوع کردم دیدم واقعا هیچ کینه ای ازاو به دل ندارم . آخه اون هیچ ظلمی در حق من نکرده بود که بخواهم دوباره او را با رفتار نادرست گذشته ام از خودم
برنجانم . هم پای او اشک می ریختم بدون اینکه هیچ کدام حرفی بزنیم تنها با اشک هایمان از دلتنگی های خود می گفتیم.
فواد در اتاق را بست و در حالیکه دسته گل را از روی زمین برمی داشت و آن را روی میز می گذاشت گفت :
-عاطفه ، فرناز تازه زایمان کرده کمی مراعات حالش را بکن . آخه با این گریه و زاری ها شیرش خشک می شه .

عاطفه خود را از آغوشم بیرون کشید و مثل اینکه شوکی به او وارد شده باشد گفت:
-فرناز زایمان کرده ؟ یعنی مادر شده ؟
بعد فورا نگاهش را بهطرف تخت کوچک نوزادم انداخت و او را دید با صدای لرزانی گفت :
-عزیز دلم ... یعنی این فرشته کوچولو مال توئه ؟
به جای من فواد جوابش را داد :
-بله اون دختر فرنازه !

عاطفه با شوق و ذوق او را بغل کرد و با مهربانی خاص خودش شروع به قربان صدقه رفتنش کرد. تازه متوجه نوید شدم که گوشه ای ایستاده بود و در میان بهت و ناباوری به چهره ام نگاه می کرد انگار که شک داشته باشه منم ! اشک هایم را پاک کردم و گفتم :
-نوید جان عمه را فراموش کردی ؟
او که گویی منتظر همین حرف من بود فریادی از خوشحالی کشید و به طرفم آمد و خود را در آغوشم رها کرد صورت
زیبایش را غرق بوسه کردم . دقایقی بعد فواد نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
-بهتره شما رو تنها بذارم و به بقیه ی بخش سر بزنم .

فواد این را گفت و سپس سریع از اتاق بیرون رفت. عاطفه با حسرت به من نگاه کرد و اشک در چشمان درشتش حلقه
بست . او با لحن مهربانی که بیشتر مرا شرمنده رفتار ناپسند گذشته ام می کرد گفت :
-فرناز جون کاش می دونستی من و فواد بعد از رفتنت چه عذابی را متحمل شدیم !

دوباره بغض بر گلویش نقش بست و مانع حرف زدنش شد سرش را روی لبه ی تخت گذاشت و بعد زد زیر گریه سرش را بلند کردم و گفتم :
-عاطفه جان خواهش می کنم اینقدر گریه نکن و بیش از این خودت را عذاب نده .... از گذشته ها هم دیگه حرفی نزن من همه ی اونها را مدتهاست که در ذهنم به خاک سپردم و دیگر از هیچ کسی هم شکوه ندارم . خداوند برای هر کسی یک سرنوشتی رقم می زند خب شاید تقدیر من هم اینچنین بوده ( آه بلندی کشیدم و ادامه دادم : ) اما من با تولد دخترم به نهایت خوشبختی رسیدم یعنی خواهم رسید شاید از شما خوشبخت تر ! با چنین هدیه ای که خداوند بهم بخشیده احساس می کنم هیچ چیزی در دنیا کم ندارم .

همان لحظه هم دخترم شروع به گریه کرد آن هم برای اولین بار چه لذتی در شنیدن گریه های آرامش بود که مرا مست می کرد و سراپایم را شوقی عجیب فرا می گرفت . عاطفه از جای خود بلند شد و دخترم را در آغوش گرفت و بعد او را به من داد و میان اشک و خنده گفت :
-فرناز جون دخترت هم ماشاا.... از خوشگلی چیزی از خودت کم نداره .

خندیدم و گفتم:
-ممنون عاطفه جون نظر لطفته .

دخترم را در آغوش گرفتم و به او شیر دادم . ساعتی بعد سلیمه خانم وارد اتاق شد او را به عاطفه معرفی کردم و بعد دخترم را که بی قراری می کرد به سلیمه خانم دادم و گفتم :
-سلیمه خانم چرا بچه بی قراری می کنه ؟

- نگران نباش فرناز جون حتما خیس کرده الان پوشکش را عوض می کنم .

حق با او بود چون دخترم دقایقی بعد خیلی زود آرام گرفت و سپس چشمانش را به آرامی بست و به خواب نازی فرو رفت .

از بیمارستان که مرخص شدم فواد و عاطفه اصرار داشتند که برای مدتی نزد آنها بروم تا کمی سلامتی خود را باز یابم اما من مخالفت کردم و رو به آن دو گفتم :
-شماها نگران من نباشید من در کنار سلیمه خانم به هیچ مشکلی برنمی خورم او به خوبی از بچه و من مراقبت می کند . سلیمه خانم هم به یاریم آمد و حرفهایم را تاییدکرد.

انگار دخترم جاذبه ای خاص داشت چون که مهرش سفت و سخت به دل فواد افتاده بود جوری که بعد از رسیدن به خونه فواد او را در آغوش گرفت و بوسه ای بر دستان سفید و خوشگل او زد و گفت :
-از این به بعد دیگه باید دلتنگ این وروجک هم باشم . راستی فرناز جون می خوای اسمش رو چی بذاری ؟

- فلورا .

فواد چند بار اسم فلورا را بر زبان آورد و سپس گفت :
-اسمش هم مثل خودش قشنگه !

فواد این بار نگاهش را به سلیمه خانم دوخت و گفت :
-خانم لطفا مراقب هر دویشان باشید .
-آقای دکتر خیالتان راحت باشد من لحظه ای از آنها غافل نخواهم شد .

فواد از او تشکر کرد و بعد رو به من گفت :
-اگه فلورا بی قراری کرد فورا بیارش مطبم !

در جوابش گفتم حتما و بعد رو به عاطفه و سپس فواد کردم و با شرمندگی گفتم :
-داخل نمی آیید ؟
فواد پوزخندی زد و گفت :
-از من و عاطفه انتظار نداشته باش که پامون رو توی خونه ی اون مرتیکه بذاریم !

آه بلندی از سر حسرت کشیدم و هیچ نگفتم عاطفه فلورایم را بغل کرد و بار دیگر او را نوازش کرد و برای لحظاتی او را در بغل نوید گذاشت . او هم با شوق کودکانه ای فلورا را نوازش کرد و بوسید سلیمه خانم به آرامی فلورا را از نوید گرفت و بعد به همراه هم از اتومبیل فواد پیاده شدیم . فواد شیشه اتومبیلش را پایین کشید و بار دیگر گفت :
-فرناز جون مواظب خودت و فلورا باش . سعی کن کمتر غصه بخوری بالاخره تکلیفت را با اون عوضی روشن خواهم کرد .

وقتی اتومبیلش از جلوی چشمانم دور شد برای لحظاتی همان جا ایستادم و با خود زمزمه کردم منظور فواد از اینکه بالاخره تکلیفت را روشن خواهم کرد چه بود ؟ بعد با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و با نگاهی به فلورا که در آغوش سلیمه خانم خوابیده بود زبر لب زمزمه کردم من تازه مادر شده ام پس به هیچ عنوان راضی نخواهم شد که خوشبختی ای را که تازه بهش رسیده ام از دست بدهم. با صدای سلیمه خانم به خودم آمدم که گفت :
-فرناز جون بیشتر از این فکرت را مشغول نکن بهتره هر چه زودتر بریم داخل .

لبخندی به رویش زدم و به حرفش عمل کردم. همان روز رامین زنگ زد که سلیمه خانم پیش دستی کرد و تولد فلورا را به او خبر داد اما نه تنها خوشحال نشد بلکه حتی با من حرف هم نزد و سراغی از بچه نگرفت بعد هم خیلی سریع با سلیمه خانم خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . با چشمانی پر از حسرت به سلیمه خانم نگریستم و با بغض به او گفتم :
-سلیمه خانم رامین از تولد فلورا خوشحال نشد درسته ؟
او که سعی می کرد طوری حرف بزند که در روحیه ام تاثیر بد نگذارد با عجله گفت :
-چرا فرناز جون خیلی خوشحال شد اما گفتش بعدا بهت زنگ می زنه مثل اینکه خیلی عجله داشت در ضمن گفت به زودی به ایران باز می گردد .

لبخند تلخی زدم و گفتم:
-خبرش بیاد نامرد !

درست دو هفته از تولد فلورا می گذشت که رامین با چهره ی تکیده و لاغر به خانه بازگشت. او خیلی سرد و بی روح با من سلام و احوالپرسی کرد و بعد بدون اینکه برای دیدن فلورا ذوقی بکند در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت من خسته ام می خوام بخوابم و دلم نمی خواهد سر و صدایی هم بشنوم در ضمن حتی اگه کسی هم سراغ منو گرفت بیدارم نکن . از دیدن این همه بی تفاوتی او خونم به جوش آمد و نتوانستم خودم را کنترل کنم و با حالتی عصبی به او گفتم :
-نمی خواهی سراغی از دخترت بگیری ؟ دوست نداری او را ببینی ؟ اصلا یادت هست وقتی که داشتی می رفتی من باردار بودم !

او با صدای خشن و بدفرمش گفت:
-اولا که من از جنس دختر متنفر بودم و هستم قبلا بهت هم گفته بودم که دختر نمی خوام در ثانی درست موقعی که کار و بارم سکه شده بود اون پرستاره سلیمه خانم رو می گم خبر به دنیا اومدنش رو بهم داد همون روز تمام هست و نیست زندگیم رو از دست دادم .
رامین صدایش را بلندتر کرد و با حالت عصبی گفت:
-تا حالا بچه ی به این بدقدمی در عمرم ندیدم نه فقط دلم نمی خواد ببینمش بلکه حتی دوست دارم سر به تنش هم نباشه!
آنقدر عصبانی شدم که با تمام وجودم فریاد زدم:
-اون دهن کثیفت رو ببند و اسم دخترم رو به زبون نیار !

در یک لحظه به طرفم حمله ور شد و وحشیانه چنگش را در موهایم فرو برد و با تمام قدرت چندین سیلی محکم به صورتم نواخت که باعث شد خون از دهان و دماغم فوران کند شاید اگر سلیمه خانم جلوی او را نمی گرفت مرا به حد مرگ کتک می زد. وقتی که حسابی دق و دلش را سر من خالی کرد به اتاق رفت و در را محکم بهم کوبید . سلیمه خانم زیر بازوی راگرفت و کشان کشان مرا به سمت دستشویی برد و من خون های صورتم را به کمک او شستم . او مثل باران بهاری برایم اشک می ریخت و مدام رامین را لعن و نفرین می کرد دیگر نفهمیدم چگونه از حال رفتم و محکم به زمین پرت شدم . وقتی چشمانم را باز کردم چهره ی اشک ریزان سلیمه خانم را در کنار تختم دیدم از درد ناله کردم و دوباره چشمانم را بستم و بعد تمام جریان تلخ آن روز را در ذهنم مرور کردم اما گویی که این تازه آرامش قبل از طوفان بود . چون روز بعد که رامین از خواب بیدار شد تنها به بهانه ی اینکه چای آماده نبوده در یک چشم بهم زدن هر چه ظرف شیشه ای دو دستش بود را شکست . من و سلیمه خانم بدون آنکه قدرت تکلم داشته باشیم در گوشه ای کز کردیم و از ترس به خودمان لرزیدیم . در همان لحظه به ذهنم رسید نکند که او به طرف اتاق فلورا برود و به او آسیبی برساند با وحشت دست سلیمه خانم را گرفتم و فورا به طرف اتاق فلورا رفتیم و در اتاق را قفل کردیم بدنم از ترس خیس عرق شده بود ! دست سلیمه خانم را محکم گرفتم و با صدای لرزانی گفتم :
-دعا کن به سراغمان نیاید و گرنه به قدری وحشی و روانی شده که به راحتی می تواند در اتاق را بشکند .

سلیمه خانم مرا دلداری داد و گفت:
-نگران نباش قدرت چنین کاری را ندارد سعی کن آرامشت را بدست آوری .

همان موقع فلورا بیدار شد و شروع به گریه کرد او را از تخت بیرون آوردم و در آغوشم گرفتم و یکهو زدم زیر گریه و به
حال خودم و طفل بی گناهم ساعتها زار زدم. زمانی به خودم آمدم که دیگر نه صدای شکستن ظرفی می آمد و نه از نعره های رامین خبری بود. با صدای گرفته ای رو به سلیمه خانم که ساکت و مغموم گوشه ی اتاق کز کرده بود گفتم:
-سلیمه خانم به گمانم رفته بیرون !

او از جایش بلند شد و گفت:
-بهتره در را باز کنم و یه نگاه به بیرون بیندازم .

گوشه ی لباسش را گرفتم و به طرف خودم کشیدم و گفتم:
-مواظب خودت باش .

او با گفتن نگران نباش به طرف در رفت و به آرامی آن را باز کرد در یک لحظه چشمانش را ریز کرد و بعد هراسان به طرفم آمد و گفت:
-فرناز جون بیا نگاهش کن کف سالن افتاده و رنگ صورتش هم کبود شده .

شتابان فلورا را در تختش گذاشتم و دوان دوان از اتاق خارج شدم چهره رامین به طرز وحشتناکی کبود شده بود در حالی که به شدت ترس برم داشته بود سرم را روی سینه اش گذاشتم به زحمت نفس می کشید.

در کمتر از چند دقیقه خودم را آماده کردم و بعد با کمک سلیمه خانم که آژانس خبر کرده بود و خیلی زود او را به
بیمارستان رساندیم . با اینکه از او به شدت متنفر بودم اما وجدانم اجازه نمی داد که او را به حال خودش رها کنم درست زمانی او را به بیمارستان رساندم که او داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد . دکتر وقتی که وضعیت او را دید خیلی سریع دو سه دکتر دیگر را هم خبر کرد و بعد همگی به مداوایش پرداختند و عاقبت ساعاتی بعد او را از مرگ حتمی نجات دادند . زمانی که نزد دکترش رفتم و اوضاع و احوال او را پرسیدم دکتر در حالی که نوار قلبش را در دست داشت نگاهی گذرا به ان انداخت و رو به من گفت :
-خانم بیمار چه نسبتی با شما دارد ؟

-شوهرمه !

دکتر نگاهی دقیق به چهره ام انداخت و با تعجب و ناباوری پرسید:
-شوهرته ؟
سرم را با شرمندگی پایین انداختم و گفتم :
-بله شوهرمه .

دکتر زیر لب با خودش چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم چه گفت شاید می خواست بهم بگه خاک بر سرت که دیگه نگی این شوهرمه! دکتر نفس عمیقی کشید و گفت :
-خانم شوهر شما ناراحتی قلبی دارد و از طرفی اعتیاد شدیدش باعث شده که اعصابش به کلی بر هم بریزد . او دقیقا مثل خرمنی از باروت می ماند که هر ان منتظر یک جرقه است شاید یک ساعت دیگه زنده بماند شاید هم تا ده سال دیگه طول بکشد . به هر حال باید از او مراقبت های ویژه به عمل بیاید کمک کنید تا اعتیادش را ترک کند . مطمئنا با کنار گذاشتن اعتیاد وضعیت جسمی و روحی او بهبود می یابد . خانم من شما را از وضعیت بیماری شوهرتان آگاه کردم اما از اینجا به بعدش دیگه به عهده خودتان است که چقدر بتوانید همسرتان را حمایت کنید تا ترک کنه شما باید به هر نحوی که شده در این راه کمکش کنید .

از او تشکر کردم و دقایقی بعد به طرف اتاقی که رامین در آن بستری بود رفتم. فردای آن روز رامین با کلی داروهای قوی اعصاب از بیمارستان ترخیص شد و او را به خانه آوردم . از قبل به سلیمه خانم گفته بودم که اتاقش را مرتب کند و تمام بندو بساط تریاکش را جمع کند تا آنها را نبیند و تحریک نشود . واقعا تصمیم گرفته بودم به قول دکتر به هر نحوی که شده به او کمک کنم تا اعتیادش را کنار بگذارد هر چند که از او متنفر بودم اما وقتی به این نتیجه می رسیدم که او پدر فلورا است پس باید به خاطر او هم که شده باید یه راه چاره ای برای رامین پیدا کنم تا ترک کند ! بعد با خودم می اندیشیدم که فلوراچگونه باید در فرداهای دور که وارد اجتماع می شود یک مرد معتاد و در هم ریخته را به عنوان پدر خود معرفی کند ؟
با این افکار بیشتر مصمم می شدم که به رامین در ترک اعتیادش کمک کنم .

البته خود رامین هم که انگار حرفهای دکتر در وجودش بی تاثیر نبوده یا شاید به خاطر ترس از مرگ بود که اراده اش را
جزم کرد تا اعتیاد را ترک کند به خاطر همین خیلی زود خودش را به انجمن معتادان گمنام معرفی کرد و در کمپ مورد نظر بستری شد با رفتن او من و سلیمه خانم نفس راحتی کشیدیم و تا حدودی خیالمان راحت شد. در این میان هراز گاهی فواد باهام تماس می گرفت و بهم هشدار می داد که باید هر چه زودتر از رامین جدا شوی اما من وقتی فلورا ، را در آغوش می گرفتم و به چشمان زیبا و معصومش می نگریستم دلم برایش می سوخت و از فکر طلاق بیرون می آمدم . دلم نمی خواست که فلورا فرزند طلاق باشد تازه به این امید که رامین دارد ترک می کند و سر به راه می شود در جواب فواد می گفتم فعلامی خواهم کمی دیگه صبر کنم تا شاید زندگیم بهتر شود اما متاسفانه فواد هیچ یک از حرفهایم را نمی پذیرفت.
وقتی برای آخرین بار بهم زنگ زد پشت گوشی با عصبانیت سرم داد کشید و گفت :
-این همه کتک از دست اون تنه لش خوردی کافی نیست آخه تا کی می خواهی با اون به این زندگی لجن ادامه بدی ؟
گوش کن فرناز من دیگه تا زمانی که تو در خانه ی اون عوضی آشغال به سر می بری سراغی ازت نخواهم گرفت اما اگه زمانی به حرفم رسیدی که باید از او جدا بشی و برگردی من با کمال میل پشتت هستم و ازت حمایت خواهم کرد . در غیر این صورت دیگه اسمی از من نیار !

فواد این را گفت و بعد با عصبانیت گوشی را قطع کرد. در حالی که اشک در چشمانم حلقه می بست با صدای لرزانی به خودم گفتم فواد چرا منو درک نمی کنه ؟ چرا نمی خواد بفهمه من قید همه چیز رو زدم و تنها به خوشبختی فلورا فکر میکنم . کاش فواد می فهمید که من دیگه فرناز گذشته نیستم فرناز خیلی وقته که مرده ! به خدا فرناز خیلی وقته که مرده !

بعد بغضم را رها کردم و با گریه در حالی که با خودم حرف می زدم گفتم فواد هیچ چیز توی این دنیای لعنتی ثابت نمی مونه پس این خودخواهیه که تو به من بگی برگرد. با هق هق و گریه فریاد زدم فواد من دیگه اون فرنازی نیستم که تو میشناختی . حالا من یه مادرم ... مادر ... می فهمی ؟ نه تو نمی فهمی اگه می فهمیدی که منو تشویق به طلاق گرفتن نمیکردی ؟ یه مادر حاضره قید تموم خوشی هاش رو بزنه و صبورانه با مشکلات دست و پنجه نرم کنه به امید اینکه یه آینده طلایی برای فرزندش بسازه یه مادر همه چیز را تحمل می کنه پس من هم از این قاعده خارج نیستم و دلم می خواهد که باعشق فلورا زندگی کنم و با همه ی بدبختی ها و زجر هایی که می کشم کنار بیایم تا یه روزی بتونم فلورا را به اوج خوشبختی برسونم . تمام این حرفها را با هق هق و گریه و زاری به خودم گفتم و مثل انسانی غیر طبیعی بر موهایم چنگ می زدم و پشت سرهم فقط نام فلورا را صدا می کردم و باز این سلیمه خانم بود که به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت وبه آرامش دعوت کرد . آخ که اغوشش چقدر گرم و دوست داشتنی بود . چه ارامشی بهم دست می داد مرا به یاد اغوش مادر نازنینم می انداخت ...مادر ....مادر ...تنها از چهار حرف م.ا.د.ر به وجود آمده اما هزاران هزار واژه های زیبا در آن نهفته ایثار،از خود گذشتگی ، تکیه گاه ، بهترین مونس....

روزها و ماهها تبدیل به سال شدند و سالها هم جای خود را به یکدیگر دادند تا چشم باز کردم دیدم که چهار سال گذشت.

رامین به طور کامل موفق شد اعتیادش را کنار بگذارد اما چه سود که او خود را از این منجلاب نجات داد و در عوض دو برابر گذشته خود را غرق کارهای خلاف و ناشایست دیگر کرد که از گفتنش شرمم می آید . او هرگز شبها به خانه نمی آمد و روزها هم در کمال بی شرمی و وقاحت در مقابل چشمان من با زنان و دخترانی که یقینا همنوع خودش بودند تماس می گرفت و چندین ساعت با آنها حرف می زد و نغمه های عاشقانه در گوششان می خواند . آخ من دیگه کی بودم که این همه پستی و بی شرمی را از شوهرم می دیدم اما هنوز زیر یک سقف با او زندگی می کردم در حالی که خودم را خوشبخت می و همین طور سلیمه خانم که مانند مادری مهربان در کنارم مانده « فلورا » دانستم ! البته فقط به خاطر فرشته ی کوچولویم بود و برایم احساس مسئولیت می کرد و لحظه ای رهایم نمی کرد . آری زندگی من با وجود این دو فرشته برایم لذت بخش بود خصوصا دختر نازنینم فلورا ، او دختری فوقالعاده باهوش و با استعداد بود که من با کمال میل تمام وقتم را صرف تربیت او می کردم . فلورا با اینکه چهار سال بیشتر نداشت اما با ذکاوت و زرنگی فوقالعاده اش توانست خیلی راحت حروف الفبا را یاد بگیرد و اعداد را تنها با یکبار توضیح من به ذهن کوچکش بسپارد و بعد مثل بلبل شروع به شمردن کند . خوشبختانه او کوچکترین شباهتی از رامین به ارث نبرده بود و به قول سلیمه خانم درست مثل سیبی بود که از وسط با من نصف شده باشد . من تنها در این مرداب فلورا می دیدم و جان می گرفتم فلورا علاقه ی عجیبی به سلیمه خانم داشت و او را خانم جان صدا می کرد سلیمه خانم هم از هر خانم جانی که از لبهای کوچک و خوش فرم فلورا بلند می شد ذوق می کرد و پشت سرهم قربان صدقه اش می رفت . در این میان رامین حتی یکبار هم بر صورت زیبای فلورا بوسه نزده و دست نوازشی بر سرش نکشیده بود واقعا عجیب بود که چگونه در مقابل این همه شیرین زبانی های فلورا بی تفاوت بود و مهر پدرانه اش برای او به جوش نمی آمد ! یک روز که سرگرم مطالعه کتابی بودم فلورا به طرفم آمد و بدون هیچ مقدمه ای گفت :
-مامان جون چرا بابا رامین از من بدش میاد ؟ آخه من که اونو اذیت نمی کنم . مامان جون بابا رامین منو دوست نداره ؟
دلم برای دختر بی گناهم به درد آمد و آه حسرتی کشیدم و رو به او گفتم :
-عزیز دلم بابا تو رو دوست داره خیلی هم دوست داره اما بابای تو فعلا مریضه و احتیاج به درمان داره باید صبر کنی تا اون به مرور زمان خوب بشه ( بعد او را بوسیدم و ادامه دادم ) نازگلکم دیگه فکرت را مشغول این موضوع نکنی ها ....

نمی دانم چه در ذهن کوچک فلورا گذشت که دیگه سوالی نپرسید و بدون اینکه سکوتش را بشکند به طرف اتاق خواب خودش رفت. رفتنش را نظاره گر شدم و آه بلندی کشیدم و در دل گفتم خدایا من تا کی باید چنین مرد لاابالی را تحمل کنم ؟ تا کی باید بی مهری هایش را نسبت به فلورا نادیده بگیرم ؟ من که خودم آدم نابود شده ای بیش نیستم اما فلورایم گناه دارد . او احتیاج به محبت پدر دارد تا کی باید او را گول بزنم . در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود مجددا کتاب را باز کردم و سعی کردم دوباره در دنیای مطالعه غرق شوم تا کمتر شاهد این واقعیت دردناک باشم . با بی حالی کتاب شکیبایی بر دو گونه است را ورق می زدم که ناگهان چشمم به جمله ی زیبای حضرت علی (ع) افتاد که فرموده بود :
شکیبایی بر آنچه خوش نداری و شکیبایی بر آنچه دوست نداری هم بر آنچه دوست ندارم شکیبایی می کنم تا شاید خداوند دلش برایم به رحم آید و مرا از این منجلاب نجات دهد !
بعد کتاب را بستم و با صدای بلندی از ته دل گریستم .

یک روز که رامین خانه بود و در اتاقش سرگرم تماشای تلویزیون و ماهواره بود فرصت را غنیمت شمردم که به نزدش بروم و با زبانی خوش راجع به فلورا با او صحبت کنم . بنابراین فلورا را به دست سلیمه خان سپردم و آنها را به پارک فرستادم تا در نبود او راحت تر با رامین حرف بزنم . وارد اتاق رامین شدم اما او آنچنان سرگرم تماشای کانال های مستهجن ماهواره بود که اصلا حضورم را حس نکرد . ار آمدن به اتاقش کاملا پشیمان شدم اصلا نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که او تا این اندازه پست و بی شرف شده که با لذت به این برنامه ها نگاه می کند .
به زحمت خودم را کنترل کردم و چند گامی به جلو برداشتم و دقیقا روبرویش ایستادم و گفتم :
-رامین می خوام باهات صحبت کنم .

اعتنایی نکرد دوباره حرفم را تکرار کردم اما انگار که با دیوار بودم . در یک لحظه عصبی شدم و به طرف تلویزیون رفتم و آن را خاموش کردم این بار او نیم نگاهی بهم انداخت و با بی ادبی گفت :
-مگه مرض داری که خاموشش می کنی ؟
با حرص و خشم دندانهایم را روی هم فشردم و خیلی خودم را کنترل کردم که جواب بی ادبی او را ندهم و برای دقایقی تنها به خاطر فلورا او را تحمل کنم . رویرویش نشستم و خیلی سریع به او گفتم :
-می خواهم راجع به فلورا باهات صحبت کنم .

غلتی زد و با بی تفاوتی گفت :
-هر چی می خواهی بگی زودتر بگو که حوصله ندارم .
-رامین خواهش می کنم یه کمی به فلورا توجه کن حداقل به ظاهر هم که شده او را صدا کن . فلورا دختر توست چطور می تونی این همه سرد با او برخورد کنی ؟ و بهش محل نذاری ؟ او به محبت تو احتیاج داره !

حرفها و خواهش های من نه تنها در وجود او تاثیر نداشت بلکه او نهایت نامردی و رذالتش را نشانم داد و با بی غیرتی هرچه تمام تر گفت:
-من اصلا احساسی نسبت به دختر تو ندارم . او کوچکترین شباهتی با من ندارد در ضمن بعید می دانم که او اصلا دختر من باشد .

با پستی و بی شرفی ادامه داد:
-حتما دختر من نیست که نسبت به او علاقه ای ندارم !

تمام وجودم گر گرفت با نفرت نگاهی به ریخت نحسش کردم و با عصبانیت به او گفتم:
-تف به وجدان و غیرتت بیاید که به راستی روی هر چه نامرده سفید کردی پست فطرت آشغال !

ناگهان مثل ببری به طرفم حمله ور شد و با مشت و لگد به جانم افتاد و تا می توانست کتکم زد بعد در حالی که نعره می زدگفت:
-پست فطرت اشغال آبا و اجدادته می خوام سر به تن خودتو و اون دخترت نباشه مگه من بهت نگفته بودم از دختر بدم
میاد آره بدم میاد .

او وحشیانه نعره می زد و به من و فلورا بد و بیراه می گفت از بس کتک خورده بودم توان این که جواب حرفهای نادرستش را بدهم نداشتم. عاقبت هم او با مشت و لگد از اتاق بیرونم کرد از درد به خودم می پیچیدم و در دل به سرنوشتم لعنت می فرستادم . به زحمت به طرف قرص های آرام بخش رفتم و به آنها پناه بردم و دیگر هیچ نفهمیدم که چطور خودم را به اتاقم رساندم و چه بر من گذشت . وقتی چشمانم را باز کردم فلورا را دیدم که در آغوشم به خواب فرو رفته از معصومیتش دلم به درد آمد به زحمت پتو را رویش کشیدم و با خودم گفتم عزیزم تو کی برگشتی ؟ بعد نگاهی به ساعت انداختم نه شب را نشان می داد . با کوچکترین حرکتی ناگهان از درد به خودم پیچیدم و با صدای بلندی ناله کردم سلیمه خان با شتاب خود رابه من رساند و گفت :
-چی شده فرناز جون ؟ حالت خوب نیست ؟
دستم را به طرفش دراز کردم و به کمک او از جای خودم بلند شدم و لنگ لنگان در حالیکه می نالیدم از اتاق بیرون آمدم .

سلیمه خانم برایم آب آورد و گفت:
-فرناز جون لبهات خیلی خشکیده کمی آب بخور .

تنها چند جرعه از آن را با بی میلی نوشیدم و سپس خودم را روی مبل رها کردم و باز از درد نالیدم و بعد با صدای گرفته ای به او گفتم:
-سلیمه خانم اون نامرد رفت ؟
او که حدس می زد دوباره رامین مرا کتک زده باشد آهی کشید و گفت :
-اره رفت بیرون دوباره ازش کتک خوردی ؟
از شدت درد بازوهایم را در دستم فشردم و با سر حرفش را تایید کردم . سلیمه خانم با حرص گفت :
-ببین نامرد چه بلایی سرت آورده ؟
آه جگر سوزی کشیدم و بدون اینکه از دردهایم شکوه کنم به او گفتم :
-فلورا شام خورد ؟

-بله بهتره به جای اینکه نگران فلورا باشی کمی به فکر خودت باشی آخه تا کی می خوای از آن هیولای هیچی نفهم کتک بخوری و دم نزنی ؟ تا کی ...؟

-مطمئن باش که دیگه تحمل نمی کنم و هر چه زودتر از این بی شرف جدا می شم . گر چه بایدخیلی زودتر این کار را انجام می دادم و به حرف فوار توجه می کردم اما تنها به امید اینکه اون بی شرف عوض شود و در حق فلورا پدری کند این همه خفت و خواری را تحمل کردم اما ....اما امروز دیگه فهمیدم که او آدم بشو نیست که نیست !

با قاطعیت دوباره ادامه دادم:
-در اولین فرصت می رم پیش فواد و ازش می خوام که سفت و سخت پیگیر کارهای قانونیش باشه !

سلیمه خانم تا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید زنگ تلفن به صدا درآمد حرفش را خورد و برای برداشتن گوشی رفت.

دقایقی بعد سلیمه خانم در حالی که گوشی در دستش بود به طرف من امد و آن را به طرفم گرفت و گفت:
-فرناز جون عاطفه خانمه با شما کار دارد .

گوشی را از دستش گرفتم اما قبل از انکه من بخواهم حرفی بزنم شنیدن صدای گریه ی عاطفه بند دلم را پاره کرد هراسان گفتم:
-عاطفه جان چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟

-فرناز جون مامانم سکته کرده و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه خواهش می کنم بدون اینکه گذشته را به خاطر
بیاری خودت رو به بیمارستان برسونی آخه او با زبان بی زبانی نام تو را صدا می کنه .
-واقعا متاسفم عاطفه جون آخه من که از پدر و مادر تو کدورتی ندارم آنها که هیچ سهمی در سرنوشت تلخ من نداشتند من تا ساعتی دیگه خودم را به بیمارستان می رسونم.

بعد بغض گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم حرفی بزنم و با دستانی لرزان گوشی را قطع کردم. با وجود اینکه تمام اعضای بدنم درد می کرد اما به ناچار تمام دردها را به جان خریدم و خیلی سریع خودم را آماده رفتن به بیمارستان کردم . سلیمه خانم برایم آژانس خبر کرد کیفم را برداشتم و در حالیکه سفارش فلورا را به او می کردم از خانه خارج شدم . برای یک لحظه از دیدن خانم آشتیانی شوکه شدم او به شدت رنجور و شکسته شده بود و اصلا رنگ به صورت نداشت یقینا اگر عاطفه را در بالای تخت او نمی دیدم بعید می دانستم که او را بشناسم ! با دیدنش در چنین وضعیتی پرده اشک در چشمانم حلقه بست با گامهای سست به طرفش رفتم و دستش را محکم در دست خودم فشردم . او به زحمت چشمانش را باز کرد و پس از چند بار پلک زدن به چهره ام زل زد و بعد بدون اینکه بتواند حرف بزند مثل باران بهاری اشک ریخت . به یکباره دلم آتش گرفت سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند زدم زیر گریه عاطفه در حالی که کمی پایین تر از من روی تخت نشسته بود و وضعیتی بهتر از من نداشت بلند شد و به طرف من آمد و سرم را بلند کرد و گفت :
-فرناز جون بهتره خودت را کنترل کنی !

بعد با دستمالی که در دست داشت اشکهایم را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
-مادر بدبختم از دوری و غصه ی باربد لعنتی دق کرد هیچ کاری هم از عهده ی کسی برنمی آید .

حسرتی خوردم و در دل گفتم هزاران بار لعنت به باربد دوباره گذشته ها ئاشتند به نوعی در ذهنم زنده می شدند که با تمام قدرت سعی کردم فکرم را دور کنمو چیزی از آنها به یاد نیاورم سرم را میان دستانم قرار دادم و روی صندلی نشستم.

عاطفه مدام دستان سرد و یخ زده ی خانم آشتیانی را ماساژ می داد در حالی که او نگاهش را به عاطفه دوخته بود و با لحن نامفهومی می گفت با....ر....بد....عاطفه با زحمت جلوی بغض خود را گرفت و سپس سرش را نزدیک گوش او برد و گفت :
-مادر جون باربد هم امشب میاد ! او حتما تا ساعتی دیگر خواهد رسید .
با شنیدن این جملات از دهان عاطفه ناگهان وجودم مانند زلزله ای مهیب فرو ریخت در دل با خودم گفتم یعنی او واقعا
خواهد آمد ؟ یا عاطفه تنها برای دلخوشی مادرش این را گفت اما هر چه بود دلم ناخواسته طوفانی شده و شروع به تلاطم کرده بود. عاطفه هنوز داشت در گوش مادرش نغمه آمدن باربد را نجوا می کرد که ناگهان چشمان او به طور وحشتناکی باحالتی باز ثابت ماند . خانم آشتیانی عاقبت با دنیایی از حسرت و آرزو که برای دیدن باربد داشت دار فانی را وداع گفت و دستان سردش از یخ هم سردتر شد . عاطفه جیغ جگر خراشی کشید و بعد خود را روی پیکر بی جان مادرش رها کرد در حالیکه دست و پایم به شدت می لرزید از اتاق خارج شدم تا دکتر را خبر کنم اما ناگهان با فواد و آقای آشتیانی مواجه شدم که آنها همه چیز را خیلی سریع از چهره ام خواندند و رنگ چهره شان ناگهان تغییر کرد .

در مراسم خاکسپاری در حالی که دستان عاطفه در دستم بود و سعی می کردم او را از روی خاک بلند کنم از میان جمعیت فریاد آشنایی به گوشم رسید که تمام بند بند وجودم را از هم گسست با وحشت دست عاطفه را رها کردم و با حالتی غیر عادی که در درون ناآرامم به وجود آمده بود از میان جمعیت بیرون آمدم و چندین متر از قبر فاصله گرفتم طوری که هیچ کس مرا نمی دید. بله خودش بود خود بی معرفتش ! او را دیدم که خودش را روی قبر انداخته و خاک روی سر خودش می ریزد و با تمام قدرت فریاد می زند و نعره می کشد و نام مادرش را صدا می کند . دو نفر از اقوامشان به طرفش رفتند وخواستند که او را از روی قبر بلند کنند اما او با تمام قدرت خود را به قبر چسبانده بود و بلند نمی شد دقیقا نمی دانم احساسات خودم را چگونه بیان کنم وقتی او را دیدم که درست مثل زنی چنگ بر موهایش می زد و انها را می کشید چه حالی بهم دست داد ؟ تنها مثل باران سیل آسایی اشک می ریختم و مثل بید می لرزیدم و یا خود زمزمه می کردم لعنتی ....

نامرد ببین چقدر مرگ ناگهانی پدر و مادر سخته ؟ درکت می کنم می دونم گه الان تموم وجودت گر گرفته کمرت شکسته!

اما باز تو فقط مادرت را از دست دادی اما.... من که هر دوی آنها را از دست دادم چه باید بگویم ؟ تنها مسبب مرگشان تو بودی این تو بودی که باعث همه ی بدبختی های من شدی و آشیان خوشبخت خانواده ی ما را از هم فرو پاشیدی . تو بودی که مرا به روز سیاه نشاندی .... حالا بکش فریاد بزن ، ضجه بزن و ناله کن شاید وجدان خفته ات بیدار بشه و ببینی که با من چه کردی .... در این هنگام با فریاد ها و ناله های عاطفه که به گوش آسمان هم می رسید به خودم آمدم . خودش را درآغوش باربد انداخته و فریاد می زد : - لعنتی حالا اومدی ؟ حالا که مادر زیر خروارها خاک و سنگ خوابیده ؟ آخ که مادر ازغصه ی تو دق کرد او تا آخرین لحظات زندگیش منتظر تو بود ؟ آخه چرا ... چرا ... زودتر نیامدی ؟
صحنه ی خیلی غم انگیزی بود هر دو با صدای بلند در آغوش هم زار می زدند. برای یک لحظه توانستم نیمرخی از چهره ی باربد را ببینم قلبم بار دیگر در سینه فرو ریخت و وجودم از سر تا پا لرزید دستانم را روی صورتم قرار دادم و دوباره گریه کردم . دیگر نتوانستم آنجا را تحمل کنم و با گامهای تندی که تقریبا می توان گفت می دویدم اشک ریزان از قبرستان بیرون امدم و نفهمیدم که چگونه خودم را به خانه رساندم .

فلورا با دیدنم ذوق کرد و خودش را در آغوشم رها کرد. برای اولین بار بود که حوصله اش را نداشتم و او را به سردی از خودجدا کردم . سلیمه خانم وقتی خستگی و کم حوصلگی را در چهره ام خواند فلورا را در آغوش کشید و با مهربانی بهش گفت:
-عزیز دلم مامان جون حالش خوب نیست می خواد کمی استراحت کنه .

و بعد رو به من کرد و گفت:
-فرناز جون چیزی میل نداری برایت بیاورم ؟
دستم را به طرف سرم گرفتم و به نشانه ی سردرد گفتم :
-سلیمه خانم دارم می میرم برایم یه قرص بیار .

این را گفتم و بدون توجه به نگاه های معصوم فلورا که با حالت خاصی مرا می نگریست به اتاقم رفتم و بدون اینکه لباسم راعوض کنم قرص را خوردم و روی تخت دراز کشیدم و از شدت سردرد چشمانم را بستم و سعی کردم فارغ از همه ی غمهای عالم که بر دلم اشیانه ساخته بود بی خیال شوم و کمی استراحت کنم. مدتی بعد با تکان دست سلیمه خانم که بربازویم می زد بیدار شدم او در حالی که گوشی تلفن در دستش بود و آن را به طرفم می گرفت گفت :
-فرناز جون آقا فواد پشت خطه و باهات کار داره بهش گفتم خواب هستی اما اصرار کرد که بیدارت کنم .

خواب آلود گوشی را از دست سلیمه خانم گرفتم و با صدای گرفته ای جواب دادم. فواد که از لحن حرف زدنش عصبی به نظر می رسید گفت :
-فرناز معلومه تو کجا هستی ؟

-خوب خونه ام دیگه !
-توی این وضعیت عاطفه را رها کردی که بری خونه بخوابی ؟ عاطفه حالش خیلی خرابه روحیه اش هم درب و داغونه و
کسی هم نیست ازش دلجویی کنه خودم هم که مشغول بر پا کردن مراسم هستم . ازت خواهش می کنم خودت رو هر چه زودتر به منزل آنها برسون آدرسش رو ه فراموش نکردی ؟
خودم را جمع و جور کردم و خیلی سریع گفتم :
-فواد جان خواهش می کنم درک کن من نمی تونم بیام اونجا !

فواد فورا منظورم را از نیامدن فهمید و خیلی شمرده گفت :
-فرناز می دونم علت نیومدنت چیه ؟ تنها به خاطر اینکه می ترسی با باربد روبرو بشی درسته ؟
در جوابش تنها سکوت کردم و او ادامه داد :
-مطمئن باش او را نمی بینی ابنو بهت قول می دم . در ضمن فرناز این باربدی که تو می شناختی نیست باور کن او به حدی با همه سرد و خشک برخورد می کنه که واقعا آدم رو به شک می اندازه که این آدم همونی که یه زمانی سراپایش پر از مهر و محبت بود تا اونجایی هم که می تونه خودش را از جمع بیرون می کشه . در ثانی خود من هم اصلا او را تحویل نگرفتم و بهش اعتنایی نکردم یقینا اگر به خاطر حرمت مراسم مادر عاطفه نبود حساب تمام این مصیبت ها را باهاش تسویه می کردم اما چه کنم که موقعیت بدی و نمی شه حرفی زد !

فواد حرف آخرش را با خواهش زد و گفت:
-فرناز ازت می خوام که وجود اون لعنتی رو ندیده بگیری و هر چه زودتر به نزد عاطفه بیایی . و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از من باشد با گفتن خداحافظ گوشی را قطع کرد .
حق با فواد بود من نباید عاطفه را در این موقعیت رها می کردم . وضعیتی که روزی برای خودم پیش آمده و تمام هستی ام را ازم گرفته بود .... آه ... چقدر سخته که بخواهی از دست دادن عزیزانت را بپذیری ! با این تصور ناگهان به یاد آن تصادف لعنتی افتادم و به یکباره چهره ی نازنین بابا و مامان جلویم مجسم شد و اشک در چشمانم حلقه بست . دندان هایم را از خشم بهم ساییدم و سرنوشتم را نفرین کردم بعد نگاهی به ساعت روی دیوار کردم 2 بعد از ظهر بود . از جایم برخاستم و با خودم گفتم پس تا وقت دارم بهتره پیش عاطفه بروم حتی اگر باربد را هم از نزدیک ببینم سعی می کنم که کوچکترین اعتنایی به او نکنم در واقع او دیگر به اندازه پشیزی هم برایم ارزش ندارد پس چرا باید با دیدن او به هراس بیفتم ! لبخند تلخی زدم و سپس آماده رفتن شدم .

وقتی سلیمه خانم را صدا کردم در حالیکه داشت از درد کمر و پا می نالید لنگ لنگان خودش را به اتاقم رساند به او گفنم :

- سلیمه خانم رامین هنوز نیومده ؟

- نه فرناز جون نیومده .

نفس راحتی کشیدم و گفتم :
-من دارم به دیدن عاطفه می روم آخه مثل اینکه حال و روز درست و حسابی نداره مواظب خودت و فلورا باش سعی می کنم زود برگردم .

سلیمه خانم دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما فورا از گفتنش پشیمان شد با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
-در نبود من اتفاقی افتاده ؟

- اتفاق که نه ..... اما راستش صبح که شما بیرون می رفتید رامین از خواب بیدار شد برای اولین بار دیدم که یه نگاههای خاصی به فلورا می کرد توی عمق اش که رفتم احساس کردم نقشه ای در سر دارد . آخه وقتی شک ام بیشتر شد که فلورا را صدا زد و به اتاقش برد ناخواسته دنبالش رفتم و پشت در اتاق فال گوش ایستادم . رامین داشت به فلورا می گفت فلورا موافقی به همراه بابا به شهر بازی برویم ؟ فلورا هم از خوشحالی فریادی زد و گفت آره بابا میام و بعد دوباره صدای رامین را شنیدم که گفت پس عصری آماده باش که با هم به شهربازی بریم .

سلیمه خانم با حالت خاصی نگاهم کرد و ادامه داد :
-فرناز جون درسته رامین حرفهای معمولی به فلورا زد اما من نمی دونم چرا احساس بدی دارم . به خاطر همین می خواستم ازت خواهش کنم توی این مدتی که به مراسم می روی او را هم با خودت ببری این طوری خیال منم راحت تره !

حرفهای سلیمه خانم باعث شد که ناخواسته استرس و دلهره به جانم بیفتد . با صدای بلندی فلورا را صدا زدم که در حال بازی با عروسکش بود به طرفش رفتم و محکم او را به سینه ام فشردم و چشمانم را بستم و به او گفتم :
-عزیز دلم می آیی با مامان بریم پیش نوید او کلی بازی جدید داره که می خواد یادت بده .

فلورا لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت :
-ولی مامان جون بابا رامین قراره منو ببره پارک !

او را بغل کردم و در حالی که به طرف اتاقش می بردم تا لباسش را از کمد دربیاورم گفتم :
-نازگلکم نگران نباش زود برمی گردیم حالا لباساتو ببر پیش خانم جونت تا تنت کنه .
فلورا این بار بدون مخالفت پذیرفت و لباسش را در دست گرفت و به طرف سلیمه خانم رفت و خیلی زود هر دو آماده رفتم شدیم .

وقتی خود را مقابل منزل آقای آشتیانی دیدم قلبم مانند گنجشک شروع به زدن کرد برای لحظاتی همان جا ایستادم و چندین نفس عمیق کشیدم و سپس با دلهره عجیبی وارد حیاط شدم . خوشبختانه حیاط خلوت بود فقط آقای آشتیانی را دیدم که گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود چهره ی ناآرامش نشانگر این بود که چقدر از مرگ زنش متاثر است .

وظیفه ی خودم دانستم که به نزدش بروم و به او تسلیت بگویم با دیدنم غم بزرگتری در چهره اش نمایان شد و زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد که نفهمیدم چه بود . بعد دست نوازشگری بر سر فلورا کشید و سپس مرا به داخل سالن دعوت کرد .

در همان لحظه فلورا نوید را توی حیاط دید و ذوق کنان دستم را رها کرد و با خوشحالی به طرف او رفت و من با گامهای لرزان و به یاد اندک خاطراتی که زمانی در این منزل با باربد داشتم به داخل رفتم . بر عکس بیرون داخل نسبتا شلوغ بود و مجلس کاملا زنانه بود . از چند خانم سراغ عاطفه را گرفتم که یکی از آنها مرا به اتاق او راهنمایی کرد عاطفه دراز کشیده و سرمی در دستش وصل بود . با دیدنش که رنگ به چهره نداشت دلم برایش سوخت به آرامی به طرفش رفتم و دستان سست و لرزانش را در دست فشردم و به خودم آوردمش . او نگاهی غمگین به چهره ام انداخت و بعد با صدای ضعیفی گفت:
- تویی فرناز جون ؟
چهره اش کاملا غمگین و گرفته بود سرم را در آغوشش گذاشتم و به همراه او بی صدا اشک ریختم و سپس به او تسلیت گفتم . عاطفه به نقطه ی مقابلش زل زد و گفت :
-فرناز من دیگه هرگز نمی تونم کمر راست کنم . مادر من با حسرت مرد اون دق مرگ شد . اون خیلی از آرزوهاش را با خودش به گور برد .
-عاطفه جون من کاملا حالت را درک می کنم می دونم الان چقدر وجودت درهم ریخته است اما چاره ای جز صبور بودن نیست ! آره تو باید صبور باشی اگه جای من بودی چه می کردی ؟ اگه مادرت دستش از دنیا کوتاه شده در عوض پدر مهربانی داری که با دیدن او غمت سبک تر می شه . تازه یه شوهر خوب داری که کاملا درکت می کنه و سنگ صبورت خواهد شد و در همه حال تکیه گاه خوبی برایت هست اما من چی ؟ .... نه مادر نه پدر و نه شوهر خوب . از همه چیز این دنیا بی نصیب ماندم و تمام زندگیم را با حسرتی از ناکامی ها گذراندم و یاد گرفتم که باید بسوزم و بسازم و حتی دم هم نزنم .

بعد از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و در میان اشک و ناله گفتم:
-آخه مگه من سنگ بودم که این همه مصیبت را متحمل شدم پس تو هم صبور باش و آنهایی را که زنده اند دریاب به چهرهی مهربون پدرت نگاه کن و خداوند را شکر گذار باش .....

عاطفه تنها در مقابل حرفهایی که به او زدم اشک می ریخت و هیچ نمی گفت از پشت پنجره نگاهم به فلورا افتاد که چگونه گرم بازی با نوید شده بود از دیدن ورجه ورجه هایش ذوق کردم و زیر لب گفتم الهی قربونت برم نازگلکم!

همان لحظه باربدوارد حیاط شد که با دیدنش دلم هری فرو ریخت ناخواسته او را نگریستم لعنتی چهره اش هیچ تغییری نکرده و همان طورزیبا و دوست داشتنی بود فقط کمی لاغر و تکیده شده بود ته ریشی که بر چهره اش نمایان بود با لباس سراپا مشکی اش کاملا هماهنگی می کرد چقدر لباس مشکی به او می آمد و جذاب ترش می کرد . اما بعد به خودم آمدم و بر احساساتم نهیب زدم و گفتم الهی خاک بر سرت کنند او باعث و بانی آوارگی تو شد ولی تو هنوز آدم نشدی خجالت نمی کشی که بادقت سراپای او را برانداز می کنی و نظر هم می دهی ! با خشم و نفرتی که به یکباره مرا به خودم آورده بود خواستم پرده رابکشم اما باربد را دیدم که خم شد و نوید را بوسید نمی دانم نوید چه گفت که او نگاهش را به طرف فلورا چرخاند و سپس نگاهش بر روی چهره ی او ثابت ماند و بعد با گامهای آرام به طرف فلورا رفت و او را بغل کرد و باهاش حرف زد و بر موهایش بوسه زد .

وای که فقط خدا می داند با دیدن این صحنه چه حالی بهم دست داد . با این کار او احساس خفگی کردم و به
زحمت نفس کشیدم وجودم سراپا لبریز از تنفر و خشم شد . در حالی که بیش از حد عصبی شده بودم پرده را محکم
کشیدم و با همان حالت عصبی برگشتم و در کنار عاطفه نشستم و سرم را روی زانوهایم قرار دادم . در آن لحظه خدا راشکر کردم که عاطفه حال طبیعی نداشت و گرنه به یقین شصتش خبردار می شد که من او را دیدم . لحظات به سختی و کندی گذشتند و کم کم عاطفه به خواب عمیقی فرو رفت سرم تمام شده اش را به ارامی از دستش کشیدم و پتو را رویش انداختم . خواستم از اتاق خارج شوم که ناگهان در باز شد و فواد وارد شد و با تعجب پرسید :
-کی اومدی ؟

-یکی دو ساعت پیش .

فواد نگاهی به عاطفه انداخت و گفت:
-حالش بهتر شده ؟

-فعلا که خوابیده اما نگران نباش مطمئنا رفته رفته بهتر خواهد شد !

کیفم را برداشتم و به فواد گفتم:
-اگر می تونی منو برسون ؟
او با عجله گفت :
-چرا به این زودی ؟

- کار دارم باید هر چه زودتر بروم .

فواد دیگر مخالفتی نکرد و دقایقی بعد به همراه او از خانه بیرون آمدیم خوشبختانه خبری از باربد نبود دست فلورا را گرفتم و او را به طرف اتومبیل فواد کشاندم و به طرف خانه حرکت کردیم . هنگامی که خواستم از اتومبیلش پیاده شوم فواد صدایم زد و گفت :
-فرناز !
-بله !
-هنوز هم نمی خوای خودت را از این مرداب نجات بدی ؟
با شرمندگی سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم :
-چرا ! اتفاقا می خواستم در اولین فرصت باهات حرف بزنم حق با تو بود باید زودتر از اینها ازش جدا می شدم چه کنم که تنها به خاطر این طفل بی گناه محکوم به صبر کردن شدم اما مثل اینکه واقعا او آدم بشو نیست !

فواد با شنیدن این خبر به طور آشکارا خوشحال شد و بدون اینکه سرزنشم کند با ذوق گفت :
-من یه دوستی دارم که دفتر وکالت دارد در واقع وکیل قهار و بسیار زبردستی است . در اولین فرصت با او تماس می گیرم و خلاصه ای از ماجرای تو را بهش می گویم مطمئنا او می تواند خیلی سریع کارت را جلو بیندازد و تو می توانی به راحتی از دست آن مفسد فی الارض راحت شوی .

با هراس گفتم :
-فواد جان به دوستت سفارش کن سرپرستی فلورایم حتما باید به من تعلق بگیرد !
-خیالت راحت باشد من پیگیرش خواهم بود .

دقایقی بعد فواد دستی به علامت خداحافظی برای من و فلورا بالا برد و حرکت کرد . وقتی فواد کاملا دور شد روی دو زانویم نشستم و رو به فلورا گفتم :
-اون آقایی که توی حیاط بود و بغلت کرد داشت چی بهت می گفت ؟
فلورا با ذکاوت بالایش فورا فهمید که چه کسی را می گویم بنابراین با همان لحن کودکانه اش گفت :
-مامان جون اون دایی نوید بود . دایی باربد اون منو ناز کرد و هی می گفت چه دختر خوشگل و نازی ! نوید هم بهش گفت که دختر عممه . بعدش هم ازم پرسید اسمت چیه ؟ و چند سالته ؟ منم جوابش را دادم و بعد او گفت که منم یه پسر دارم اسمش فربد و البته کمی از تو بزرگتره .

در آن لحظه قلبم به شدت در هم فرو ریخت و خشم وجودم را فرا گرفت با خودم گفتم یعنی اون یک پسر دارد آن هم به نام فربد ؟ نام فربد را بارها و بارها با خود زمزمه کردم و به یاد عهدمان افتادم که قرار بود نام پسرمان را فربد بگذاریم اما او با نهایت پستی و نامردی رفت و با کس دیگری ازدواج کرد حالا هم نام پسرش را فربد گذاشته است . در حالی که به شدت عصبانی شده بودم و حس حسادت عجیبی بر وجودم چنگ می زد . دست فلورا را با حالت عصبی کشیدم و با خشم به او گفتم :

فلورا جان مگه من بهت نگفته بودم که حق نداری بغل هر غریبه ای بروی؟
او خیلی سریع گفت:
-ولی مامان جون اون اقاهه که غریبه نبود دایی نوید بود . بعدش هم اون خیلی باهام مهربون بود تازه گفت که منو دوست دازه !

با عصبانیت سر فلورا داد زدم و گفتم :
-بار آخرت باشه که بغل او رفتی فلورا جان اون یه آدم پست و نامردیه .
-مامان جون پست و نامرد یعنی چی ؟
با حرص گفتم :
-بزرگ که شدی می فهمی .

فلورا خودش را به آغوشم چسباند و با درک بالایش گفت:

-چشم مامان جون من دیگه بغل غریبه ها نمی رم فقط تو از دستم ناراحت نشو .

با اعصابی فوق العاده بهم ریخته وارد منزل شدم . سلیمه خانم که در حال بافندگی بود به محض دیدن ما کارش را رها کرد و به طرفم امد و گفت :
-حالت چطوره فرناز جون ؟
بعد فلورا را از دستم گرفت و در آغوش کشید . آهی کشیدم و گفتم :
-ممنون .

نگاهم را به اتاق رامین انداختم و گفتم :
-هنوز نیامده ؟
سلیمه خانم در جوابم همانند بچه ای بغض کرده لبهایش را جمع کرد و با صدای لرزانی گفت :
-چرا فرناز جون اومد ولی وقتی بهش گفتم که تو و فلورا نیستید و به مراسم رفتید خیلی عصبانی و نعره زنان گفت خودش رفت به جهنم ! اما چرا بچه رو به همراه خودش برد ؟ بعدش هم سر من داد کشید و گفت که پس تو اینجا چه کاره ای ؟ اگه قرار بود بچه به این طرف و آن طرف برود پس پرستار به چه دردش می خورد ؟
سلیمه خانم بغض اش را شکست و آرام گریه کرد و به زحمت دوباره گفت :
-فرناز جون رامین واقعا بویی از انسانیت نبرده !

به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم :
-سلیمه خانم به قول خودت او بوئی از انسانست نبرده پس چه انتظاری غیر از این می توان از او داشت ! حالا بلند شو آبی به سر و صورتت بزن که اصلا دلم نمی خواد این طوری ببینمت .

سلیمه خانم اشک هایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت :
-فرناز برای خودم ناراحت نیستم من از این می ترسم که خدای ناکرده اون مرتیکه پست فطرت بلایی به سر فلورا بیاورد !

با اطمینان خاطر به او گفتم :
-سلیمه خانم آخه مگه من چلاقم که او بخواهد بلایی به سر فلورا بیاورد مطمئن باش حتی برای لحظه ای او را از خودم دور نخواهم کرد .

سلیمه خانم دیگر حرفی نزد و به اتاق فلورا رفت تا در عوض کردن لباسهایش به او کمک کند . خوشبختانه تا دو روز بعد رامین به خانه نیامد . مراسم سوم خانم آشتیانی بود عاطفه از قبل باهام تماس گرفته بود و از من خواهش کرده بود که در این مراسم شرکت کنم آخه تعداد مهمانان زیاد بود و عاطفه دست تنها و با دلی شکسته چطور باید از آنها پذیرایی می کرد .
چاره ای جز پذیرفتن نداشتم و باید به کمک او می شتافتم . راس ساعت مورد نظر فلورا را اماده کردم و به همراه او از خانه بیرون آمدم ساعتی بعد به منزل اقای اشتیانی رسیدم و به داخل سالن رفتم . عاطفه را دیدم که در حال خرما گرفتن جلوی مهمانان است فلورا را به نوید سپردم و آنها به دنبال هم بیرون رفتند . من هم به طرف عاطفه رفتم که او با دیدنم لبخند کمرنگی زد و به آرامی گفت :
-خوش اومدی فرناز جون .

جوابش را دادم و دیس خرما را از او گرفتم و گفتم:
-عاطفه جان من این کار را انجام می دهم.

عاطفه تشکر کنان از من دیس را به دستم داد و من آن را دور گرفتم مجبور شدم به خاطر این که همکاران عاطفه هم در مراسم سوم شرکت کرده بودند به طور مداوم با چندین خانم دیگر از آنها پذیرایی کنم و به کل فلورا را از یاد ببرم . زمانی به خودم آمدم که خانه نسبتا خلوت شده بود قصد رفتن داشتم که تازه به یاد فلورا افتادم شتابان به طرف پنجره رفتم و نگاهی گذرا به حیاط انداختم اما او را ندیدم دلشوره ی عجیبی به سراغم آمد . در حالی که هراسان از عاطفه خداحافظی می کردم و از خانه بیرون می آمدم برای یک لحظه سر جای خودم خشکم زد باربد را دیدم که پشت به من ایستاده و فلورارا در آغوش گرفته بود . فلورا بدون اینکه متوجه حضور من باشد داشت به باربد می گفت اقا باربد لطفا منو بذارید زمین صدای زیبایش به گوشم رسید که از فلورا پرسید آخه چرا ؟ فلورا با لحن کودکانه و شیرینش به او گفت مامان جونم گفته که شما آدم پست و نامردی هستی . در حالی که قلبم مثل گنجشکی سر کنده در سینه ام می تپید نمی دانم که چگونه اختیار زبانم در رفت و با عصبانیت گفتم :
-فلورا ....

باربد صدایم را شنید ولی بدون اینکه برگردد و نگاهی بهم بیندازد فلورا را زمین گذاشت و با صدای لرزان و تقریبا بلندی که من بتونم بشنوم گفت :

-حق با مامانته اون راست می گه !

گویی تمام بدشانسی های عالم تنها باید سهم من باشد چون درست در آن لحظه اتومبیلی گوشه ای از کوچه توقف کرد وچشمم به چهره ی کریه و زشت رامین افتاد. تمام اعضای بدنم از شدت ترس می لرزید و هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم گویی که سرب در پاهایم ریخته بودند . رامین حیوان صفت وحشیانه به طرف فلورا رفت و سیلی محکمی بر گونه اش خواباند که وجودم را به آتش کشید اما باز هم نتوانستم نه حرفی بزنم و نه حرکتی در جایم بکنم. اما باربد به طرف رامین برگشت و با خشم به او گفت :
-نامرد به بچه چه کار داری ؟
رامین پاسخ داد :
-اولا هر چقدر نامرد باشم از تو یکی نامردتر نیستم در ثانی اصلا به تو چه مربوطه ؟
نیشخندی در دل به خودم زدم و گفتم قربون جفتتون که خیلی مردید !

رامین در حالی که دست فلورا را وحشیانه می کشید به طرف من آمد و ناگهان چنان سیلی محکمی بر صورتم خواباند که پوست صورتم از درد سوخت فکر نمی کنم خواری و خفت از این بیشتر باشد که او مرا جلوی باربد لعنتی خرد کرد. بعدغرید و گفت :
-خبر مرگت اومده بودی مراسم یا اومدی دل بدی و قلوه بگیری ؟ از روی بچه ات خجالت بکش ....

چشمانم پر از اشک شد ولی هر چه خواستم از خودم رفع اتهام کنم نتوانستم هیچ حرفی بزنم. باربد که گویی تمام تنفرچندین ساله اش لبریز شده بود ناگهان به طرف رامین حمله کرد و با تمام قدرت او را زیر مشت و لگد گرفت و تا توانست اورا کتک زد . از دیدن این صحنه حال ویران و بیچاره ام دو چندان منقلب شد به حدی وحشت زده شدم که دیگر توان ایستادن نداشتم دست فلورا را گرفتم و در حالیکه می دویدم و با صدای بلندی گریه می کردم از آن محل دور شدم . اشک می ریختم و در دل فریاد می زدم ای خدا این چه بازی زشت و مسخره ای است که من سیاه روز باید بازیگرش باشم آخه مگه من بنده ی تو نیستم این همه مصیبت کشیدم بس نبود که حالا باید اینگونه رامین حیوان صفت مرا جلوی باربد نامردخوار و خفیف کند ؟ آه باربد .... باربد خدا ازت نگذرد این تو بودی که چادر سیاه روزی را برایم دوختی و آن را به سرم انداختی ! تو امروز با چشمان خودت خواری و ذلت مرا شاهد شدی امیدوارم که وجدان خفته ات بیدار شود و لحظه ای آرامش نداشته باشی چون این تو بودی که کلید بدبختی را به دستم دادی .

ناگهان صدای اتومبیلی با ترمزی وحشتناک مرا به خودم آورد به طوری که اگر در یک لحظه فلورا را به طرف خودم نمی کشیدم یقینا او را زیر گرفته بود . به سمت اتومبیل نگاه کردم اما با سر و روی به شدت خونی رامین مواجه شدم و از ترس مو بر بدنم راست شد . رامین نعره ای کشید و گفت :
-سوار می شی یا اون توله سگت را زیر بگیرم .

از حالت چهره اش فهمیدم که او پاک زده به سرش و اگر به حرفش گوش نکنم ممکن است در مقابل مردم افتضاح دیگری به بار بیاورد . با ترس و لرز سوار شدم و فلورا را محکم به سینه ام چسباندم . رامین در حالی که سر و روی خونی خود را با دستمال کاغذی پاک می کرد بر سرعت غیر مجازش افزود و نعره زنان فریاد کشید :
-حالا به من خیانت می کنی و با اون مرتیکه گرم می گیری ؟ مگه من بهت نگفته بودم اگه روزی تو رو با اون ببینم نابودت خواهم کرد ؟
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و در حالی که چهره ام کاملا بارانی بود و صدایم می لرزید به او گفتم :
-احتیاج نیست که منو نابود کنی چون مدتهاست که سرنوشت بیرحمم مرا نابود کرده !
-نشانت خواهم داد چنان دماری از روزگارت در بیاورم که هرگز فکر او به سرت خطور نکند . بلایی به سرت خواهم آورد که مرغان آسمان هم به حالت زار بزنند .
-مگه من چه کار کردم ؟ مگه مثل تو بی آبرویی کردم ؟

- خفه شو .... خفه شو .....

فلورا با فریادهایمان بر خودش لرزید و از ترس زبانش بند امده بود. دیگر صلاح ندیدم در مقابل او حرفی بزنم گونه اش را بوسیدم و در دل بر بدبختی های خود همچنان اشک ریختم . به محض رسیدن به خانه رامین کمربندش را کشید و به جان من و فلورا ی بی گناهم افتاد با تمام قدرت خود را روی جسم ظریف او انداختم و شلاق ها را خود به جان خریدم و دم نزدم .
او آنقدر زد و زد وزد که دیگه تحمل سکوت را نیاوردم و فریاد سوزناکی از ته دل کشیدم که بی شک به گوش آسمان هم رسید اما نمی دانم چرا خدا نشنید ؟ چرا دلش به حالم نمی سوخت ؟ چرا با دیدن این همه زجر من سکوت می کرد ؟ عاقبت این سلیمه خانم بود گه خودش را جلوی پای رامین انداخت و شد سپر بلای من و تا آنجایی که می توانست با خواهش و گریه از او خواست که دیگر مرا نزند . نمی دانم دل سنگ او به اشک های سلیمه خانم سوخت و یا اینکه خودش دیگر توانی برای زدن نداشت عاقبت آن پست فطرت نامرد از کتک زدن من خسته شد و با فریاد غرید:
-این تازه بخش کوچکی از مجازاتت بود ! حیف از این قصر که تو داخلش نشسته ای تو لیاقت اینجا رو نداری لیاقت هیچی رو نداری ....

بعد کتش را پوشید و با همان سر و وضع خونین و لت و پار بیرون رفت . مثل مار زخم خورده از درد می نالیدم اما به محض اینکه ناله هایم بلند تر می شد اشک های نازنین فلورا هم سرازیر می شدند . سلیمه خانم در حالی که اشک می ریخت با حالتی عصبی بهم گفت :
-آخه دختر تو به چی چیه این هیولای دیو صفت دل خوش کردی ؟ که این همه مشت و لگد را تحمل می کنی ؟ به خدا بسه ..... دیگه بسه ..... هر چه تا به حال خفت و خواری کشیدی بست نیست ؟ .... آخه فرناز جون عزیزم تو می خوای چی رو ثابت کنی ؟ گذشت ، ایثار ، فداکاری ، صبور بودن بی خودی ؟ نه جونم اینها همه اش هم از خود گذشتگی یه مادر رو نشون نمی دن ! فرناز هر چه زودتر دست دخترت رو بگیر و از این لجنزار خودت را خلاص کن بیش از این به خودت و دختر نازنین و بی گناهت ظلم نکن . آره عزیزم ایستادن در اینجا از خود گذشتگی نیست بلکه گناه است . به خدا تو داری جسم و روح خودت و دخترت را شکنجه می دی پس دیگه درنگ کردن عاقلانه نیست بیش از این حماقت به خرج نده !

این بار میان ناله ها و اشک هایم به او گفتم :
-سلیمه خانم به زودی همین کار را خواهم کرد .

دقیقا سه روز از آن ماجرا گذشته بود که فواد بهم زنگ زد و گفت :
-فرناز جون امروز جایی نرو خودت رو آماده کن و به آدرسی که بهت می دم بیا .

آدرس را که نوشتم فهمیدم با دوست وکیلش قرار گذاشته شادمان شدم و دقایقی بعد گوشی را با خوشحالی قطع کردم و به انتظار زمان نشستم راس ساعت مورد نظر خودم را به دفتر وکالت رساندم. فواد را در محوطه دفتر وکالت دیدم که انتظارم را می کشید به طرفش رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی مختصری وارد ساختمان شدیم و سپس پله ها را دو تا یکی طی کردیم اقای وکیل مرد نسبتا جوانی بود که با خوش رفتاری مرا دعوت به نشستن کرد و لحظاتی بعد از من خواست که خلاصه ای از ماجرای زندگیم را با رامین و خلافهایش و ...... را بگویم . وقتی او ماجرا را مو به مو از دهانم می شنید گاه با ترحم به من نگاه می کرد و گاهی هم به فلورا می نگریست. در آخر هم آه بلندی کشید و گفت :
-خانم فاخته واقعا متاسفم بنده هر کاری که از دستم بر بیاید با کمال میل انجام خواهم داد !

فواد عجولانه رو به وکیل کرد و گفت:
-محسن جون فقط طلاق ، تو باید لطف کنی و هر چه زودتر پرونده ای برایش درست کنی که بتونه خیلی زود و بدون
دردسر از اون بی شرف جدا بشه .

اقای وکیل که حالا می دونستم اسمش محسن رو به من کرد و گفت:
-خانم فاخته می تونی انحراف اخلاقی شوهرت را ثابت کنی ؟

-نه متاسفانه من هیچگونه مدرکی از او ندارم .

آقای وکیل با افسوس سرش را تکان داد و گفت:
-خانم فاخته شما باید در حضور دادگاه مدرکی قاطع به همراه داشته باشید که دادگاه به نفع شما رای بدهد .

سکوت کردم و هیچ نگفتم او هم سکوت کرد انگار داشت فکر می کرد که چه کند ؟ من و فواد بی صبرانه چشم به دهان اودوخته بودیم که او حرفی بزند عاقبت گفت:
-خانم فاخته شوهر شما معتاده ؟

-نه او مدتهاست که ترک کرده .
-وضع مالیش هم که خوبه ؟ درسته ؟
فواد به جای من پاسخ داد :
-به لطف قمار عالیه !

اقای وکیل حسرتی خورد و سپس با تاکید بهم گفت:
-خانم فاخته من می توانم تمام حق و حقوقتان را تا ریال آخر از او بگیرم اما باید قید بچه را بزنی چون در حال حاضر این
بابا سالمه و ظاهرا هم از عهده ی مخارجش بر میاد .

با وحشت گفتم:
-او از دخترم متنفره و چشم ندارد که برای لحظه ای او را ببیند آنوقت دختر دسته گلم را به او بسپارم نه چنین چیزیامکان ندارد من این کار را انجام نمی دهم.

در آن لحظه اگر آقای وکیل حتی به من فحش هم می داد و توی گوشم می زد و بهم ناسزا می گفت خیلی بهتر از این بود که بگوید قید دخترم را بزنم. اما زمانی واقعا آتش شدم که فواد با بی تفاوتی گفت :
-فرناز جون تو فعلا ازش جدا شو و فلورا را به او بسپار مطمئن باش او عرضه ندارد که بیش از ده روز از او نگه داری کند
یقینا او را به خودت باز می گرداند .

با این حرف فواد از جایم بلند شدم و در حالیکه فلورا را در آغوش می گرفتم با لحنی عصبی به فواد گفتم:
-آخه فواد تو دیگه چرا ؟ تو که می دونی من حتی برای یک روز هم نمی تونم دوری فلورا را تحمل کنم من بدون او می
میرم ....

این را گفتم و با حالتی عصبی از اتاق بیرون آمدم و با گامهای تندی از پله ها پایین رفتم. فواد فورا به دنبالم آمد و با حالتی عصبی گفت :
-فرناز این دیوونه بازی ها چیه در میاری ؟ ابروی منو جلوی محسن بردی !

بغضم ترکید و اشک ریزان به او گفتم:
-چه کار کنم ؟ نمی تونم از دخترم جدا بشم دست خودم که نیست .

فواد چهره اش عصبی تر شد و با خشم گفت:
-اون موقع که مثل سگ شده بود و مرتب کارش کشیدن هزار کوفت و زهر ماری بود و می خواست بمیرد و خاک هیکل
نحسش را بپوشاند نذاشتی بمیره و اونو تشویق به ترک کردن کردی باید فکر اینجاش را هم می کردی !
-از کجا باید می دانستم که آدم نمی شود تازه فقط به خاطر فلورا می خواستم بهش کمک کنم تا شاید آدم شود و به
دخترش توجه کند . من مطمئن هستم او فلورا را نمی پذیرد و او را به من خواهد داد !

فواد پوزخندی زد و گفت:
-بدبخت تو چه ساده ای که هنوز اون اشغال را نشناختی !امتحانش مجانیه می تونی همین امشب بحثش را یه طوری پیش بکشی و نظرش را یه جورایی در این باره بپرسی ؟
بوسه ای بر کونه ی فلورا که مظلومانه سرش را روی شانه ام قرار داده بود زدم و در جواب فواد گفتم :

- حتما این کار را می کنم .

فواد دیگه حرفی نزد و فقط با دست اشاره کرد که سوار اتومبیلش شوم تا مرا برساند. به حرفش عمل کردم و به طرف اتومبیل رفتم و دقایقی بعد او حرکت کرد . به مقصد که رسیدیم فواد با لحن دلسوزانه ای بهم گفت :
-فرناز جون سعی کن اسیر احساسات نشی و تصمیم منطقی بگیری باور کن جای تو توی این مرداب نیست فقط کافیه کمی همت به خرج بدی و هر چه سریعتر خودت را نجات دهی !

فواد این را گفت و بعد خودش را به طرف فلورا کشید و بوسه ای بر گونه اش زد .

با صدای گرفته و غمگینی گفتم :
-فواد جان خیالت راحت باشه همان کاری را انجام خواهم داد که تو می خواهی البته با وجود فلورا .
-انشاا... همه چیز درست خواهد شد.

از فواد خداحافظی کردم و پیاده شدم فواد بوسه ی دیگری برای فلورا فرستاد و سپس با سرعت از آنجا دور شد . وارد خانه که شدم از سر و صدای زیاد ضبط که صدایش فضای خانه را پر کرده بود فهمیدم که رامین به خانه برگشته و احتمالا خیلی هم شارژ است که چنین نواری گوش می دهد . نگاهی به دور و برم انداختم اما سلیمه خانم را ندیدم متوجه شدم که او در اتاقش مشغول استراحت کردن است بیچاره این روزها کمر دردش امانش را بریده بود . رامین از اتاقش بیرون آمد و بدون اعتنا به من به طرف آشپزخانه رفت . با دیدن باندهایی که دور سرش پیچیده بودند فهمیدم که کتک های باربد حسابی کارساز بوده . تازه ماجرای آن روز را بخاطر آوردم و با خودم گفتم چرا فواد از آن جریان هیچی نپرسید ؟ دوباره در دل گفتم بعید می دانم که به گوشش رسیده باشد و گرنه حتما چون و چرایش را ازم می پرسید آخه خوشبختانه اون موقع ظهر مثل همیشه خیابون خلوت بود . در ثانی شخص خاصی هم در منزل اقای اشتیانی نبود ولی حتی اگر تعداد اندکی هم در خانه حضور داشتند یقین هیچ از ماجرای زد و خورد نفهمیده بودند ! نفس عمیقی کشیدم و در دل خدا را شکر گفتم که کسی بویی از این ماجرا نبرده آخه آنوقت بود که پشت سرم انواع شایعه های شاخ دار ردیف می شد . در این هنگام با نعره ی رامین به خود آمدم که گفت :
-خبر مرگت تا حالا بچه رو برداشتی و کجا جیم فنگ شدی ؟ نکنه باز قرار داشتی !
-نه متاسفانه وقت قرار را از دست دادم آخه دنبال کارهای شخصی ام بودم .
-کارهای شخصی هم داشتی و من خبر نداشتم ؟ خوب حالا کارت چی بود ؟

-دنبال ردیف کردن کارهای طلاقم هستم !

او قهقهه ای عصبی زد و گفت:
-به به ، چه خوب کاش زودتر این کار را می کردی تا منم حی و حاضر می اومدم و امضا می کردم .

بعد با حالتی تحقیر آمیز نگاهی به من انداخت و گفت:
-راستی مهریه ی خانم چند هزار سکه ی طلا بود ؟
چشمانم را ریز کردم و با نفرت گفتم :
-تو لیاقت مرا نداشتی بدبخت ! یکی مثل خودت باید گیرت می افتاد تا قدر عافیت را می دانستی . در ضمن اگر مهر من دهها هزار سکه هم بود یک ریال از تو قمار باز نمی گرفتم من اگه فقط وجود دخترم را در کنارم داشته باشم کافیه!

او آرام آرام به من نزدیک شد و روبرویم ایستاد و با لحن خشنی گفت:
-توی خواب و خیال ببینی که به قول خودت دخترت را به تو بدهم کور خوندی اگه نمی دونستی بدون ..... که حضانت اون با منه نه تو !

در این هنگام آشوبی که ساعت قبل در دلم به وجود آمده بود ناگهان شروع به تلاطم کرد حق با فواد بود واقعا هنوز دورن حیوان صفتش را نشناخته بودم و نمی دانستم که چقدر مکار و حیله گر است. سراپایم پر از خشم شد و با نفرت هر چه تمام تر به او نگریستم و سرش داد زدم :
-تو که تا دیروز مدعی بودی به فلورا هیچ علاقه ای نداری و او دختر تو نیست حالا چی شده که می خواهی سرپرست او باشی ؟

-من الان هم نگفته ام که به او علاقه دارم فقط می خواهم او را از تو بگیرم !

رامین با زدن این حرف نگاه مرموزی به فلورا انداخت و زیر لب گفت:
-بالاخره با وجود این کوچولو هم می شه خیلی از معامله ها را جوش داد .
-دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و وجودم به شدت آتش گرفت سریع فلورا را در آغوش گرفتم و با تمام تنفر به صورت شیطانی او تف انداختم و سپس دوان دوان به طرف اتاقم رفتم . او دنبالم دوید تا مرا به باد کتک بگیرد که خوشبختانه پایش به گل میز خورد و روی زمین پرت شد از این موقعیت استفاده کردم و در اتاق را قفل نمودم . لحظاتی بعد او با مشت به در اتاق کوبید و فریاد زنان گفت :
-مطمئن باش تلافی این کارت را در می آورم یه بلایی به سر دخترت بیارم که حظ کنی ! داغش را به دلت خواهم گذاشت خواهی دید !

فلورای بیچاره ام در آغوشم کز کرده بود و به خودش می لرزید آخ که چقدر دلم برایش می سوخت سرش را روی سینه ام فشرده و بی صدا گریه می کردم . دیگر حواسم به نعره ها و تهدیدهای رامین نبود تنها در دل احساس می کردم که موقعیت دخترم به خطر افتاده و من نباید بی خیال این حرفها و تهدیدهای رامین دیو صفت باشم باید حتما در اولین فرصت او را برای مدتی نزد عاطفه بگذارم تا خودم هم در اسرع وقت وسایل ضروری ام را جمع کنم و به او بپیوندم . عاقبت ساعتی بعد با صدای سلیمه خانم که به آرامی به در ضربه می زد و مرا صدا می کرد به خودم آمدم و دانستم که اون نامرد بی شرف بیرون رفته است .
فلورا را که با حالت معصومانه در آغوشم به خواب فرو رفته بود را به آرامی روی تختم گذاشتم و بر گونه اش بوسه زدم و سپس به سوی در رفتم و آن را گشودم . سلیمه خانم که همه چیز را از سر و صدای ما فهمیده بود بدون
اینکه چیزی بپرسد با مهربانی و دلسوزی گفت :
-فرناز جون دخترم تا این هیولا تیر آخر را به سویت پرتاب نکرده هر چه زودتر دست دخترت را بگیر و خودت را نجات بده
اگه این کار رو به تعویق بیندازی ممکنه یه زمانی به خودت بیایی که دیگه خدای نکرده فلورا در کنارت نباشه .

با هراس فراوانی گفتم :
-چشم سلیمه خانم همین فردا این کار را می کنم و او را به خانه فواد می فرستم تا خودم اندک وسایل ضروری ام را جمع کنم بعد از این لجنزار بیرون خواهم رفت ان هم برای همیشه مطمئن باش اگه به قیمت جونم هم که شده باشه اجازه نمی دهم حتی برای لحظه ای دختر نازنینم به دست اون حیوون وحشی بیفته !

به یکباره من و سلیمه خانم همزمان زدیم زیر گریه و بعئ من خودم را دوباره در آغوشش رها کردم و با صدای بلند گریه سر دادم .

روز بعد در اولین فرصت سلیمه خانم ساک کوچک دخترم را بست درست مثل اینکه مادر واقعی فلورا باشد هنگام رفتن او را در آغوش کشید و بویید و بوسید. دلم بدجوری با دیدن این صحنه گرفته شد با صدای غمگینی گفتم :

- سلیمه خانم خواهش می کنم دیگه گریه نکن مطمئن باش تو باز فلورا را خواهی دید . اصلا به محض اینکه از این نامرد طلاق بگیرم یه خونه برای خودم دست و پا می کنم و آن وقت هر سه با هم و در کنار هم زندگی خواهیم کرد .

سلیمه خانم بدون اینکه حرفهایم در او تاثیری داشته باشد بی وقفه اشک می ریخت ولی عاقبت از فلورا دل کند و او را به دستم سپرد دقیقا در همان لحظه که خواستم همراه فلورا از منزل خارج شوم زنگ تلفن به صدا درآمد و ناگهان دلشوره ی عجیبی با هر زنگی که می زد ته دلم را چنگ زد که باعث شد همانجا بی حرکت بایستم و تنها نظاره گر گامهای ارام سلیمه خانم باشم که کی به تلفن می رسد و آن را پاسخ می دهد !

بالاخره گوشی را برداشت و با صدای گرفته ای گفت :
-الو بفرمایید .

طولی نکشید که او گوشی را به سینه اش چسباند و سرش را به طرفم گرفت و گفت :
-فرناز جون یه آقایی پشت خط با شما کار داره ؟

- کیه ؟

- نمی دونم وا... ناشناسه خودش را هم معرفی نکرد .

نمی دانم چرا بیش از حد هراسان شدم طاقت اینکه سلیمه خانم گوشی را لنگ لنگان به طرفم بیاورد را نداشتم
. کفشهایم را در آوردم و با گام های بلندی به طرف او رفتم و با عجله گوشی را از دستش قاپیدم و با صدای لرزانی گفتم :
-بفرمایید .

صدای زمخت مردی از آن سوی خط به گوشم رسید که گفت :
-خانم آشتیانی لطفا هر چه زودتر خودتون را به آدرس این بیمارستان که می گم برسونید .

دلم هری فرو ریخت و به زحمت گفتم :
-بیمارستان چرا ؟ چرا آنجا ؟ اولا شما کی هستید ؟
ناشناس با خونسردی گفت :
-بنده یکی از دوستان رامین هستم می خواستم به عرضتون برسونم متاسفانه رامین سکته کرده و حال بدی داره ....

عجولانه حرفش را قطع کردم و گفتم :

- از کجا بدونم شما راست می گی ؟

- من وظیفه داشتم که در جریان بذارمت حالا دیگه خود دانی می خوای باور کن می خوای هم بی خیالش شو و نرو .
آدرس را گرفتم و بعد با عجله گوشی را قطع کردم . با سابقه ناراحتی قلبی که رامین داشت حس کردم که آن ناشناس دروغ نمی گوید بنابراین دیگه درنگ نکردم و خیلی سریع جریان را به سلیمه خانم گفتم و فلورا را به دست او سپردم و در حالی که سفارشش را می کردم از خانه بیرون زدم و با اولین تاکسی که جلوی پایم ترمز کرد شتاب زده خود را درون آن انداختم و به بیمارستان مورد نظر رفتم اما خیلی دبر رسیده بودم چون رامین فوت کرده بود و جسدش را در سردخانه گذاشته بودند .
در آن لحظه با شنیدن خبر مرگ او نه اشکی ریختم و نه لبخندی بر لب آوردم . هیچ حسی نداشتم تمام بدبختی ها و مصیبت هایی را که از آغاز زندگیم با او داشتم تا کنون یک به یک در ذهن به تصویر کشیدم و ناگهان بغض عجیبی بر گلویم نشست که دیگر نمی دانم کی و چگونه خود را به خانه رساندم و این خبر را به سلیمه خانم دادم و سپس سرم را در آغوش دختر معصومم گذاشتم و بغضم را رها کردم و با صدای بلندی برای تمام بدبختی هایی که کشیده بودم اشک ریختم .

شاید یکی از خلوت ترین تشیع جنازه هایی که در تمام عمرم دیده بودم تشیع جنازه ی رامین بود که جز من و سلیمه خانم و چند تن از رفقایش که همانند و لنگه ی خود او بودند کس دیگری شرکت نکرده بود. البته او کسی را هم نداشت مادرش که چند سال قبل با تنها خواهرش راحیل و شوهرش به آمریکا رفت و برای همیشه ساکن آنجا شدند و طی این مدت حتی یکبار هم سراغی از او نگرفتند بقیه اقوامشان هم که به قول عاطفه چشم دیدنش را نداشتند . حالا هم که فوت کرده بود دیگه هیچ ، حتی خود عاطفه و فواد هم با شنیدن خبر مرگ او متاثر نشدند و در مراسم تشیع جنازه او شرکت هم نکردند .

عاقبت جسد رامین را به همراه تمام ظلم هایی که در حق من کرده بود به خاک سپردم و ساعتی بعد به خانه بازگشتم و فلورای از همه جا بی خبرم را در آغوش گرفتم و گریه را سر دادم . سلیمه خانم مدام مرا دلداری می داد و می گفت :
-فرناز جون تو توی این زندگی جز مصیبت و زجر نکشیدی باور کن با مرگ رامین مصیبت های تو هم تمام می شود دیگر مدام نمی ترسی که هر لحظه سر برسد و یه بلبشوی جدیدی راه بیندازد .

با صدای لرزانی به او گفتم :
-سلیمه خانم من که به خاطر مرگ رامین زار نمی زنم . از دست دردهایم ، از بخت سایهم از سرنوشت لعنتی که از ابتدا با من لج افتاد گریه می کنم . از این می سوزم که فقط برای لذت انتقام اومدم و زن رامین شدم که حالا قربانی این انتقام تنها فلورای معصومم است که باید یک عمر در حسرت داشتن یک پدر خوب بسوزد.

سلیمه خانم سرم را در آغوشش گرفت و گفت :
-عزیزم ، دختر صبورم تو کافی است کمی به خودت بیایی و ببینی خدا چقدر دوستت داشته که درست در آخرین لحظاتی که می رفت تا مهر طلاق در شناسنامه ات ثبت شود طور دیگه ای باهات معامله کرد تا فلورایت فرزند طلاق نباشد .

اشک هایم را پاک کردم و لبخند تلخی به سلیمه خانم زدم و زمزمه کردم :
-آره سلیمه خانم خوب می دونم که خدا خیلی دوستم داره این بارها برایم ثابت شده اون قدر لطف های بزرگ در حقم کرده که از فرط هیجان می خواهم بمیرم !

سلیمه خانم لبش را به دندتن گرفت و سپس با لحن سرزنش آمیزی بهم گفت :
-کفر نگو فرناز جون ! تو باید در همه ی مراحل زندگیت شکر گزار خدا باشی اخه من و تو که از پشت پرده ی حکمت بی خبریم خدا را چه دیدی شاید با مرگ رامین مصیبت های تو هم تموم بشه و زندگی تازه ای در انتظارت باشه !

اما گویی که مصیبت های من قصد نداشتند دست از سرم بردارند چون خیلی زود فهمیدم که رامین هر چه داشت و نداشت در قمار باخته فردای همان روز خیلی از طلبکاران او با چک های مختلف به سراغ من بدبخت آمدند و از من خواستند که چک های آنها را وصول کنم . بعضی از آنها با بی شرمی و با کمال وقاحت در مقابل پولشان نگاه خریدارانه ای به من می کردند و می خواستند با خود من معامله کنند . آه ...لعنت به رامین که دوستانش هم صد پله از خودش فاسدتر بودند واقعا دیگر تحمل این بی شرف ها و نگاه های هرزه شان را نداشتم پس به ناچار به فواد پناه بردم که بر خلاف تصورم فواد وقتی جریان را فهمید به حمایتم آمد . در کمتر از یک هفته خانه لعنتی که در آن زندگی می کردم با تمام وسایلش فروختم و به کمک فواد بدهی های رامین را تا ریال آخر پرداخت کردم اصرارهای من و حتی فواد برای ماندن سلیمه خانم بی فایده بود چون قبل از اینکه من خانه را تخلیه کنم او بار و بندیلش را بست و به زادگاهش رفت تا به قول خودش با خیالی راحت سر به زمین بگذارد . زمانی خودم را یافتم که من بودم و فلورا و تنها چودانی که یک زمان آن را به خانه رامین آورده بودم . با صدای فواد به خودم آمدم که گفت :
-فرناز چمدانت را بده تا بذارم صندوق عقب .

بغض ام را به زحمت بلعیدم و گفتم:

- من باید کجا بروم ؟

- روی تخم چشم من .
-ولی فواد جان من می خوام به همراه دخترم مستقل زندگی کنم .

او در حالی که لبخند شیرینی به رویم می زد گفت :
-فرناز جون من که نگفتم بیا با من زندگی کن . خونه تو آماده است و انتظارت را می کشد تا هر طور که دوست داشته باشی در آن زندگی کنی !

فواد این را گفت و سپس بدون معطلی دست فلورا را گرفت و به طرف اتومبیل خود برد من هم با یک دنیا آه و حسرت آنجا را ترک کردم و به طرف آن دو رفتم . بدون اینکه از فواد سوال دیگه ای بپرسم سوار شدم و لحظاتی بعد او مسیر را به طرف منزل خود طی کرد و من ساعتی بعد با چهره ی مهربان عاطفه رو به رو شدم . او صد چندان مهربان تر از گذشته مرا در آغوش گرفت و در حالی که اشک می ریخت به من و دخترم خوش آمد گفت . فواد هم در حالی که چمدانم را به طرف اتاقی که یک زمان متعلق به من بود می برد گفت :
-فرناز جون نمی خوای اتاق دوران مجردیت را به فلورا نشان بدهی ؟
باز بغضم را فرو بردم و به سختی به او گفتم :
-چرا حتما این کار رو می کنم .

در همان موقع نوید هم از مدرسه برگشت و با دیدن من و فلورا ذوق کرد و از شادی به هوا پرید بعد فلورا را به طرف اتاقش برد و من هم با گامهای لرزان به سوی اتاق خودم گام برداشتم اتاقم هیچ تغییری نکرده بود و وسایلم همچنان سر جای خود ثابت بودند. طوری که احساس می کردم اصلا از آنجا دور نشده بودم چشمم که به تختم افتاد دیگر توان خودداری را نداشتم خودم را روی ان رها کردم و با صدایی که به گوش آسمان هم می رسید گریه را سر دادم و برای بخت بد خود زار زدم . فواد با شنیدن گریه هایم به اتاقم آمد و در حالی که بغض در گلویش نشسته بود با صدای لرزانی گفت :
-فرناز جون خواهش می کنم دیگه گریه نکن مطمئن باش دیگه اجازه نخواهم داد که بهت بد بگذره دوره ی بدبختی های تو تموم شده تو باید در اولین فرصت مطبت را افتتاح کنی و از نو همه چیز را به اتفاق فلورا شروع کنی باید به خاطر فلورا هم که شده دوباره خودت را بسازی .

میان اشک و هق هق به او گفتم :
-من زنی بدبخت و فنا شده ام مطمئن باش که از همه چیزم خواهم گذشت تا تمام لحظه هایم را صرف فلورا بکنم او باید خوشبخت شود . تازه باید در حقش پدری هم کنم . باید ....

دیگه نتوانستم ادامه بدهم و باز از ته دل اشک ریختم . فواد مرا در آغوش گرفت و در حالی که خودش هم همراه من اشک می ریخت گفت :
-فرناز جون می دانم که تو روح لطیف و بزرگی داری حتما از عهده ی این کار برخواهی آمد !

یک ماه از مرگ رامین می گذشت که در این مدت فهمیدم باربد دو سه روز بعد از مراسم مادرش به انگلستان برگشته عاطفه بارها می خواست به نوعی از زندگی او برایم صحبت کند اما من هیچ علاقه ای به شنیدنش نداشتم و خود را بی میل نشان می دادم . او هم وقتی علائم تنفر را از چشمانم خواند دیگر هرگز اسمی از او نزد من نیاورد . یک روز که در این فکر بودم تا هر چه سریعتر خانه ی مستقلی برای خودم و فلورا دست و پا کنم فواد با مهربانی بهم گفت :
-فرناز جون حالا که دوست نداری با ما زندگی کنی خانه ای که ما زمانی در آن زندگی می کردیم متعلق به تو و دخترت است .

مخالفت کردم و گفتم :
-نه فواد من می خوام ....

او فورا ادامه حرفم را برید و گفت :
-فرناز خواهش می کنم این بار به حرفهایم توجه کن ... اون خونه سهم توست و حق خودته آخه من این منزل را که هنوز بوی بابا و مامان را می دهد هرگز نخواهم فروخت و در همین جا برای همیشه ماندگار خواهم شد پس نه تو دینی نسبت به من داری و نه من هیچ منتی روی سرت خواهم گذاشت !

دیگه بیشتر از این صلاح ندانستم که مخالفت کنم بنابراین تنها با سکوتم موافقتم را اعلام کردم . به خانه جدید نقل مکان کردم و به پشتوانه فواد مقداری وسایل ضروری برای شروع زندگیم خریدم . در آن منزل احساس شیرینی داشتم دیگه مثل گذشته ها نبودم که با وجود خاطراتی که با باربد در آنجا داشتم عذاب بکشم . آنچنان ناملایمات روزگار درونم را تغییر و تحول داده بود که فرسنگها از خودم دور شده بودم چندی بعد با پارتی و آشنایی فواد توانستم در بیمارستانی که درنزدیکی مطب فواد بود مشغول به کار شوم آخ که در روزهای اول چه لذتی می بردم وقتی بیماری را معاینه می کردم این احساس باعث می شد که ذوق و شوق عجیبی در من شکل بگیرد تا من برای گرفتن تخصصم مصمم شوم.
عاقبت دو سالبعد با تشویق های بی وقفه فواد و عاطفه توانستم در رشته پوست و زیبایی برای دوره تخصص پذیرفته شوم و با امیدی بیشتر به زندگی ادامه دهم . گر چه روزهای سختی رو به خاطر مشکلات مالی می گذراندم اما واقعا در کنار دخترم فلورا که حالا به اول دبستان می رفت زندگی شیرینی را می گذراندم . خیلی زود در محیط بیمارستان و دانشگاه افراد زیادی با موقعیت های عالی ازم خواستگاری کردند ولی تنها جواب من به همه آنها همین چند کلمه بود « می خواهم تمام تلاشم را برای خوشبختی دخترم به کار بگیرم دیگر قصد ازدواج ندارم »
که خوشبختانه از این مسئولیت بزرگ و سنگین با موفقیت بیرون آمدم . من تمام لحظه ها ، روزها ، ماهها و سالهای جوانیم را به پای دخترم فلورا ریختم و با عشق عجیبی که نسبت به او داشتم او را بزرگ کردم وقتی هم مزد صبر و زحمتم را از خداوند گرفتم که عاقبت فلورای زیبا و باهوشم رتبه اول کنکور در سطح کشور را بدست آورد . ان هم در رشته مورد علاقه خودش فیزیک ، فلورا دقیقا نسخه ی دوم من بود وکوچکترین مویی با دوران جوانی ام نمی زد . وقتی مغرورانه در اجتماع گام برمی داشت مرا به یاد فرناز فاخته دختر سرکش و مغرور دانشگاه آن زمان می انداخت. آری او را که می نگریستم به یاد فرناز برباد رفته اشک می ریختم و سپس عاشقانه خداوند را شکر می کردم که توانستم ثمره و حاصل بدبختی هایم را با موفقیت از آب و گل بیرون بکشم .

روبروی آینه ایستادم و به چهره ی خسته و رنج کشیده ام نگاه کردم و بعد آه حسرت باری از دلم کشیدم فلورا به طرفم آمد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با لحن خاصی گفت:
-مامان جونم آخه چرا آه می کشی ؟ الهی من قربونت برم تو که هنوز چیزی از زیبایی ات کم نشده خوبه هر کی من و تو رو با هم می بینه فکر می کنه ما دو تا خواهریم همین بچه های کلاس خودمان که تو رو بعضی اوقات همراه من می بینند ، بارها بهشون گفتم که این مادرمه نه خواهرم اما با این حال هنوز هم باور نکردند .

دستان خوش فرم و کشیده فلورا را به صورتم کشیدم و بعد بوسه ای بر آنها زدم و به او گفتم:
-نازگلکم من که غصه ی زیبایی گذشته ام را نمی خورم هر وقت مقابل اینه می ایستم ناخودآگاه تموم گذشته های تاریک و پر ملالم مثل فیلمی مهیج در مقابلم ظاهر می شه اخه باورم نمی شه که من این همه زجر و ناکامی را پشت سر گذارده باشم !....
ناگهان بغضی ناخواسته بر گلویم حلقه بست که نتوانستم حرفم را ادامه بدهم .
فلورا بر گونه ام بوسه ای زد و با مهربانی گفت :
-الهی من قربون اون دل دریایی ات برم آخه تو که مثل یه کوه استوار و محکم مقابل آن همه سختی و مرارت ایستادگی کردی و خم به ابرو نیاوردی .

اشک در چشمانم حلقه بست بغض کهنه و چند ساله ام را رها کردم و بدون آنکه دلیل خاصی برای گریه کردن داشته باشم گریه سر دادم. من هیچ وقت قصه ی دلدادگی خودم و هر آنچه بین من و باربد گذشته بود را برای فلورا بازگو نکرده بودم .

او همیشه فکر می کرد آغاز بدبختی های من با شروع زندگی با پدرش شکل گرفته.
با صدای زنگ تلفن از افکارم بیرون آمدم فلورا به طرف گوشی رفت و دقایقی بعد برگشت و گفت :
-مامان جون دایی فواد بود .
-چی می گفت ؟

-گفتش امشب می خوایم تاریخ عروسی نوید را مشخص کنیم از ما هم خواستند تا به جمعشون ملحق شویم و ساعتی را درکنار هم بگذرونیم .

تبسمی کردم و زیر لب گفتم:
-مبارکش باشه .

نوید مدتها پیش دلداده و دلباخته ی دختر یکی از همکاران عاطفه شده بود که خوشبختانه چون عشقشان دو طرفه بود
وصلت خیلی زود سر گرفت. حالا در استانه ی شروع زندگی متاهلی بود به خودم آمدم و نگاهی به ساعتم انداختم و به فلورا گفتم :
-پس من می رم یه دوش بگیرم تا کمی سرحال بیام .

فلورا در حالیکه به طرف اتاقش گام برمی داشت گفت:
-مامان جون حتما این کار رو انجام بده که اصلا دلم نمی خواد صورت خوشگلت رو این طوری گرفته و غمگین ببینم وقتی
با این قیافه می بینمت انگار دنیا روی سرم خراب می شه !

خنده کوتاهی کردم و با صدای بلندی به او گفتم :
-الهی قربون اون قلب مهربونت برم که اگر وجود نازنین تو در زندگیم نبود صدها بار تا حالا مرده بودم .

این را گفتم و برای رفتن به حمام خودم را آماده کردم ساعتی بعد با دلشوره عجیبی که ناگهان بر وجودم چنگ می زد و
استرس و دلهره فراوان لباس پوشیدم و در حالی که سوئیچ اتومبیل را از روی میز برمی داشتم فلورا را صدا کردم و گفتم :
فلورا جان من رفتم اتومبیل را روشن کنم هر چه زودتر آماده شو و بیا .

بعداز این که فلورا از توی اتاقش چشم بلندی در پاسخم گفت من به طرف پارکینگ از منزل خارج شدم . دقایقی در
اتومبیل نشستم و انتظار آمدن فلورا را کشیدم که بالاخره با پالتوی اندامی که بر تن کرده بود و زیبایش را دو چندان نشان می داد بیرون آمد .
لبخندی به او زدم در حالیکه در دل تحسینش می کردم سوار شد و در کنارم نشست اما درست درلحظه ای که می خواستم حرکت کنم دوباره آن دلشوره لعنتی به سراغم آمد و به طور ناخواسته وجودم لرزید و باعث شد که با صدای لرزانی به فلورا بگویم :
-فلورا می شه ازت خواهش کنم تو به جای من بنشینی ؟
فلورا با تعجب و حالتی نگران به چهره ام زل زد و دوباره پرسید :
-مامان جون چیزی شده ؟ خدای نکرده حالت خوب نیست ؟

-نه عزیزم نگران نباش فقط امشب حوصله رانندگی کردن را ندارم دلم یه جورایی شور می زنه !

فلورا با گفتن انشاا... که چیزی نیست از اتومبیل پیاده شد و سر جای من نشست و سپس حرکت کرد . ساعتی بعد به منزل فواد رسیدیم فواد و نوید با گرمی از من و فلورا استقبال کردند و به ما خوش آمد گفتند اما به داخل سالن که رفتیم عاطفه بر خلاف فواد و نوید با رنگ و رویی پریده و صدایی که به وضوح می لرزید با ما حال و احوال کرد .
در ذهنم داشتم علت این برخورد عاطفه را از خودم می پرسیدم که ناگهان در جای خودم خشکم زد جوانی رعنا و زیبا را روبرویم دیدم که درست مثل بیست سال قبل باربد بود ! نه .... نمی توان گفت مثل باربد او دقیقا خودش بود پالتویی که بر تن داشت و بوی ادکلنش که خانه را پر کرده بود ناگهان وجودم درهم ریخت و مرا به سالهای گذشته کشاند . به روزی که برای اولین بار باربد را دیدم درست با همین تیپ و همان بوی مست کننده وارد کلاس شد و در همان لحظه قلب مرا ربود . به زحمت به خودم آمدم و باحالت گیج و منگی که پیدا کرده بودم در دل با خودم گفتم یعنی این باربد؟ آنقدر مات و مبهوت بودم که حتی نتوانستم پاسخ سلام و احوالپرسی اش را درست بدهم این بار با شنیدن صدای آشنایی وجودم به شدت درهم لرزید و باعث شد که به خودم بیایم و با وحشت پشت سرم را نگاه کنم . باربد را دیدم مثل دیوانه ها لحظه ای به او و بعد به آن جوان نگاه کردم و چند گامی به عقب برگشتم زبانم آنقدر سنگین شده بود که گویی تمام سرب های جهان را روی آن ریخته بودند . با ناباوری و بدون اینکه اختیار خودم را داشته باشم به باربد زل زدم فقط کمی موهایش جوگندمی شده بود اما چشمهایش هنوز همان طور زیبا و خمار و ویران کننده بود . من همچنان به او خیره بودم که او با دیدن فلورا نگاهش روی چهره ی او ثابت ماند به یقین قسم می خورم او هم از دیدن دختر من و این همه شباهت به گذشته ها سفر کرده بود چون این را دقیقا از چهره اش می شد خواند حتی با تکان دست نوید که بر شانه اش می زد نیز به خودش نیامد .
دیگه بیش از این توان استقامت در مقابل او را نداشتم بدون توجه به اطرافیانم با عجله به طرف اتاق سابق خودم رفتم و با تمام قدرت در را محکم بستم و بی اختیارلرزیدم . حالم هر لحظه داشت بدتر می شد که ناگهان فواد وارد اتاق شد با خشم به او نگریستم و بدون اینکه اختیار صدای خودم را داشته باشم فریاد زدم :
-چرا فواد ؟ چرا به من نگفته بودی این نامرد برگشته ؟ و در خانه ی تو جا خوش کرده یا نکند خودت این ملاقات مزخرف را
ترتیب دادی ؟ آخه این چه بازی کثیفی بود که با من کردی ؟
با عصبانیتی که هر لحظه در من بیشتر می شد کیفم را برداشتم از خانه بیرون بروم که فواد به طرفم آمد و کیف را از دستم گرفت و با عجله گفت :
-فرناز جون خواهش می کنم خونسردی خودت را حفظ کن تو رو به جون فلورا قسمت می دهم نرو . فرناز جون نه تو اون دختر بیست سال قبلی نه باربد ، باربد گذشته است ! خواهش می کنم به خاطر نوید نرو اون دوست داره که تو و فلورا در تمام مراحل جشن عروسی اش شرکت کنید . بنابراین با وجود باربد و پسرش که مدتی پیش برای همیشه ساکن تهران شدند صلاح دانستم که از قبل هر دوی شما همدیگر را ببینید تا بلکه در جشن عروسی نوید با دیدن هم شوکه نشوید ....

فواد مدام قسمم می داد که نروم عاقبت هم با سوز عجیبی که از صدایش برمی خاست گفت:
-فرناز جون تو رو به خاک بابا و مامان قسمت می دم بمون و گذشته ها را از خاطر ببر .

فواد با قسم بابا و مامان عاقبت توانست مرا بر خلاف میلم از رفتم باز دارد . سعی کردم همه چیز را در درونم بریزم تا این یکی دو ساعت مرگبار بگذرد با گامهایی که هنوز می لرزید به همراه فواد از اتاق خارج شدم و به طرف سالن رفتم اما خبری از باربد نبود کمی جان گرفتم و با روحیه بهتری وارد سالن شدم . آن جوان که حالا فهمیده بودم پسر باربد است غمگین وپکر دستانش را در زیر بغل قفل کرده بود و به نقطه ی مقابلش زل زده بود و غرق در افکار خودش بود
. عاطفه هم بی صدا اشک می ریخت و فلورا با گیجی و منگی او را می نگریست می دانستم که چقدر الان دوست دارد علت این برخوردها و فریادهای خشونت آمیز مرا بداند .
فواد و نوید با تمام توانشان سعی می کردند جو سنگین و تلخ فضای سالن را از بین ببرند و به گونه ای بحث تدارکات عروسی را به میان بکشند تاکمی فکرها از این قضیه دور شود .
خوشبختانه با تلاش آن دوفضای سرد و بی روح سالن تغییر کرد و کم کم هر کدام به نوعی مشغول صحبت شدیم . نمی دانم چرا جرات نگاه کردن به فربد را نداشتم احساس می کردم اگر فقط برای چند ثانیه به او نگاه کنم حالم به طور وحشتناکی منقلب می شود .
فوادسرش را به گوشم نزدیک کرد و به آرامی گفت :
-ظاهرا باربد هم نمی توانست خونسردی خودش را در برابر تو حفظ کند چون از خونه رفت بیرون !
-بهتره بگویی اون نامردی که در حقم کرده بود به یادش آمد و وجدان بی انصافش دیگر اجازه نشستن را به او نداد .
-بالاخره او رفت تا تو راحت باشی .

حدود یک ساعت از آمدن ما به خانه فواد می گذشت ولی هنوز من در عالم هپروت بودم و اصلا توجهی به صحبت اطرافیان نداشتم که چه زمانی تاریخ عروسی را اعلام کردند و چه برنامه هایی برای برپایی آن تدارک دیدند .
زمانی به خودم آمدم که ناگهان متوجه شدم فربد گرم صحبت با فلورا شده و در مورد فرق دانشگاه های ایران و انگلیس و نحوه تفاوت تدریس اساتید بحث می کنند ....
بی آنکه خودم بخواهم با دیدن آن صحنه به یکباره تمام وجودم را خشم فرا گرفت خیلی سریع ازجایم برخاستم و رو به فلورا کردم و گفتم :
-فلورا جان بلند شو بریم .

فلورا با تعجب نگاهی به ساعت مچی روی دستش انداخت و گفت :
-مامان جون ما که یک ساعت بیشتر نیست اومدیم ؟
انگار که فلورا از صحبت با فربد نهایت لذت را می برد چون وقتی بهش گفتم کسالت دارم و حالم مساعد نیست اشکارا
چهره اش درهم فرو رفت و با بی میلی به حرفم توجه کرد و از جایش برخاست حتی اصرار زیاد فواد و عاطفه و نوید هم
برای ماندنمان بی فایده بود . قصد داشتم بدون انکه نگاهی به فربد بیندازم با یک خداحافظی سرد از کنارش بگذرم اما برخلاف من فلورا خیلی مودبانه و به گرمی به او شب بخیر گفت و خداحافظی کرد . به محض اینکه توی اتومبیل نشستم فلورااعتراض کنان گفت:
-مامان جون می شه بپرسم این رفتارهای عجیب و غریب که با دایی نوید و همین طور پسرش داشتی برای چی بود ؟ تو اونقدر با صدای بلند به اقا باربد توهین می کردی که خیلی راحت او و پسرش صدایت را شنیدند بنده خدا به حدی از شرم سرخ شده بود که دیگر ایستادن را جایز ندانست و با دستپاچگی از خونه بیرون رفت !

بعد فلورا چشمانش را ریز کرد و به چهره ام زل زد و گفت :
مامان جون ایا تو در گذشته مشکلی با اونها داشتی ؟ چون با دیدن هر دوی آنها به طور عجیبی اعصابت بهم ریخت !

با حالتی عصبی سر فلورا داد زدم :
-فلورا جان خواهش می کنم حرکت کن و اینقدر منو سین جین نکن .

فلورا حالم را درک کرد و بر سرعتش افزود اما مثل اینکه بدجوری ماجرای امشب او را کنجکاو کرده بود چون دقایقی بعد با صدای لرزانی گفت:
-مامان جون باور کن .....

می دانستم می خواهد چه بگوید بنابراین خیلی سریع ادامه حرفش را بریدم و با لحن تندی به او گفتم:
-چی رو باور کنم ؟ این که تو با دیدن جریان امشب از کنجکاوی خواب به چشمات نمیاد ؟ آره من از باربد متنفرم حالا چرا
از او این اندازه بیزارم بماند چون که اصلا حوصله صحبت کردن را ندارم .

فلورا با ناباوری به چهره ی عصبی ام نگاهی انداخت نمی دانستم در فکرش چه می گذرد اما دیگر صلاح ندیدم که علتش راجویا شوم به یقین می دانستم که ذهنش پر از سوال های گوناگون است اما او هم سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت ساعتی بعدبه خانه رسیدیم آن شب را بدون اینکه حتی پلک بزنم توی تراس نشستم و مثل آدم های مسخ شده تنها به آسمان نگاه کردم و هراز گاهی آه سوزناکی از ته دل کشیدم .
* * * *

روز عروسی نوید که فرا رسید لباس ساده ی مشکی رنگی را بر تن کردم . رنگ چهره ام آنقدر پریده بود که ناچار شدم به لوازم آرایش ام پناه ببرم تا زردی چهره ام را از بین ببرد .
بر خلاف من ، فلورا در لباس جشنی که چندی پیش به مناسبت تولدش گرفته بودم زیباییش دو چندان شده بود با دیدنش به وجد امدم و او را در آغوش گرفتم و سپس هر دو آماده رفتن به عروسی نوید شدیم .

جشن عروسی در یکی از باغهای بزرگ و زیبای کلاردشت بر پا شده بود که همانند اکثر جشن های عروسی دیگر لبریز از پایکوبی و هلهله و هیجانات بود . فلورا به سمت همسن و سال های خودش رفت و من هم در جایی
تقریبا خلوت به تماشای این جشن نشستم . طولی نکشید که فلورا به دعوت نوید و عروسش گرم رقصیدن شد آنقدر
توجهم به او جلب شد که همانند دیدن یک فیلم سینمایی با لذت خاصی او را می نگریستم و در دل قربون صدقه اش می رفتم .

زمانی به خود آمدم که سنگینی نگاهی را به روی خودم احساس کردم چشمانم بی اختیار به طرفش چرخید و با
دیدن باربد هر دو نگاهایمان در هم قفل شد . در نگاه باربد هیچ اثری از شیطنت های سال های قبل نبود بلکه به وضوح
غمی بزرگ را می توانستم در چشمان خمارش ببینم . نمی دانم چرا با دیدن این نگاه غمگین یک لحظه احساساتی شدم و اشک در چشمانم حلقه بست آخ لعنت به من بیاد که بعد از چندین سال بدبختی و سیاه روزی کشیدن هنوز آدم نشده بودم و به همین راحتی داشتم باز فریب چشمان ویران کننده اش را می خوردم . به خودم نهیب زدم و بعد نگاهم را از او گرفتم .

در حالی که تنفر دوباره تمام وجودم را شعله ور کرده بود از جایم بلند شدم و به سوی دیگر رفتم که در دید باربد نباشم اما متاسفانه دیگر نتوانستم جشن را با شور و شوق دنبال کنم . چون بدون آنکه خودم بخواهم دوباره به گذشته ها سفر کردم که اگر عاطفه به نزدم نمی آمد و مرا به خود نمی اورد شاید تا پایان جشن به گذشته های دردناکم می اندیشیدم .
عاطفه ازمن خواست که به همراه فلورا عکسی برای یادگاری به همراه عروس و داماد بگیریم خواسته اش را رد نکردم و چشمانم رادر اطراف چرخاندم و به دنبال فلورا گشتم اما اثری از او نبود به ناچار از عاطفه جدا شدم و به جستجوی فلورا به آن سوی باغ که مهمانان دیگر حضور داشتند رفتم .

ناگهان با کمال تعجب و ناباوری او را دیدم که به اتفاق فربد سر یک میز نشسته و سرگرم صحبت هستند . آنچنان خشمگین شدم که نزدیک بود به طرف هر دو هجوم ببرم و یک سیلی در گوش هر دویشان بخوابانم اما به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و به طرفشان رفتم و در حالی که سعی می کردم خشمم را فرو بدهم او را صدا زدم اما ظاهرا آنقدر صحبت شان گل انداخته بود که فلورا اصلا متوجه حضور من نشد .
این دفعه دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم بنابراین با عصبانیت صدایم را بلندتر کردم و گفتم :
-فلورا !

هر دوی آنها با شنیدن صدایم یکه خوردند و به خود آمدند.
فلورا من من کنان گفت:
-چیزی شده مامان جون ؟در حالی که عصبانیت از صدایم می بارید به لو گفتم:
-بلند شو بریم !

فربد و فلورا نگاهی کوتاه بهم انداختند که بیشتر بر عصبانیتم افزوده شد . با حالتی عصبی دست فلورا را مانند کودکی
کشیدم و کشان کشان او را از محوطه دور کردم بعد با صدایی که از عصبانیت می لرزید به فلورا گفتم :
-اون پسره بی چشم و روی عوضی داشت چی توی گوشت می خوند که متوجه حضور من نشدی ؟
فلورا که با این کارم به شدت از دستم ناراحت شده بود به زحمت خودش را کنترل کرد و سپس با بغض گفت :
-مامان جون شما معلومه این روزها اصلا چه تونه ؟ اگه تو می دونستی اون پسری که می گی عوضی کیه هیچ وقت به خودت اجازه نمی دادی در موردش چنین بی رحمانه قضاوت کنی ! فربد با اینکه فقط 25 سال داره اما توانسته دکترای فیزیک هسته ای را بگیرد ! اون وقتی فهمید من هم در رشته فیزیک تحصیل می کنم و رتبه برتر کشور بودم مرا تشویق به ادامه تحصیل در مدارج بالا کرد و یک سری اطلاعات در این باره بهم داد .

دستش را محکم در دستم فشردم و با عصبانیت گفتم :
-بی خود کرده که می خواهد با تو صحبت کند اگه بار دیگه ببینم اون مرتیکه حتی نگاهت هم کرده دمار از روزگارش در
می آورم !

فلورا با حرص و حالتی عصبی که پیدا کرده بود گفت:
-مامان جون خواهش .....

حرفش را بریدم و سریع گفتم :
-بهتره بریم من اصلا حوصله ی ساز و آواز ندارم .

تا فلورا خواست اعتراض کند با قاطعیت به او گفتم همین که گفتم بریم!

فلورا تنها از رفتار غیر عادی من حرص خورد و دیگر هیچ مخالفتی نکرد .
واقعا قدرت تحمل آن محیط را با وجود باربد و پسرش به هیچ عنوان نداشتم دقایق بعد که میتوانستم خونسردی خودم را به دست آورم به طرف فواد و عاطفه رفتم و به بهانه هایی واهی که بعید می دانستم باورشان بشود رفتن خودم و فلورا را توجیه کردم به گمانم آنها از نگاه های ناآرامم همه چیز را فهمیدند چون دیگر اصراری برای
ماندنم نکردند .
بعد من و فلورا به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم و ضمن تبریک مجدد به آن دو در کنارشان عکسی هم به یادگار
گرفتیم و با آرزوی خوشبختی برایشان از آنها جدا شدیم و لحظاتی بعد از باغ بیرون آمدیم خوشبختانه من دیگه باربد را
ندیدم
. فلورا که از ظاهرش پیدا بود هنوز از من دلخوره سوئیچ را با لحنی سرد ازم گرفت و بعد پشت رل نشست درست در
همان لحظه چشمم به فربد افتاد که از باغ بیرون آمده و با نگاهی بی پروا به فلورا می نگریست . دندانهایم را از خشم بر هم ساییدم و به فلورا گفتم :
-کمی به عقب برگرد .
-آخه چرا عقب ؟

-می خوام جواب نگاه های هوس آلود اون پسره ی عوضی رو بدم .

فلورا که تازه متوجه فربد شده بود نیم نگاهی از توی آینه به او انداخت و با عصبانیت گفت:
-مامان جون خواهش می کنم بسه دیگه اصلا ما چی کار به این بابا داریم .

فلورا حرفش را با عصبانیت زد و سپس با سرعت از آنجا دور شد . او آنقدر از دستم دلگیر بود که کوچکترین حرفی با من
نزد تا رسیدن به خانه هر دو در سکوتی مطلق فرو رفته بودیم .
به محض رسیدن به خانه هر دو با اعصابی خراب به اتاق خود رفتیم با بی خیالی لباسم را عوض کردم و از اتاق بیرون آمدم و با خوردن قرص آرام بخشی خودم را روی مبل ولو کردم وچشمانم را بستم تا کمی اعصابم آرام بگیرد .
نمی دانم چند دقیقه در این حال بودم که فلورا به طرفم آمد و سرش را روی زانویم گذاشت . چشمانم را باز کردم و دستی در میان موهای خرمایی رنگش فرو بردم ولی قبل از آنکه حرفی بزنم او دستم را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر آن زد . به یکباره اشکهایش روی دستم لغزید و با صدای لرزانی گفت :
-مامان جون منو ببخشید من سر شما داد کشیدم من ....

در این لحظه صدای گریه اش به اوج رسید و باعث شد که نتواند صحبتش را ادامه دهد. سرش را از روی زانوهایم بلند کردم و در اغوشم گرفتمش و بعد در حالی که پرده اشک چشمانم را پوشانده بود گفتم :
-عزیز دلم مگه می شه من از تو ناراحت بشم آخه تو کاری نکردی که حالا این جوری داری اون چشمان خوشگلت رو
بارونی می کنی مقصر منم که این روزها بهم ریخته ام حالا پاشو برو یه آب به سرو صورتت بزن و بیا با هم یه شام سبک بخوریم که خیلی گرسنه ام .فلورا بوسه ای بر گونه ام زد و با صدای گرفته ای گفت:
-الهی قربونت برم مامان جون .

این را گفت و سپس میان گریه لبخندی بر روی لبان خوش فرمش نشاند و از جایش برخاست و به سمت دستشویی رفت.

آن شب سعی کردم حرفی از باربد و پسرش به زبان نیاورم چون که به یقین می دانستم با فلورا اختلاف نظر پیدا می کنم .

فلورا هم که گویی اصلا حوصله نشستن و صحبت کردن در کنارم را نداشت بعد از خوردن شام شب بخیری گفت و به اتاقش پناه برد .
من آن شب را هم تا سپیده صبح بیدار ماندم و در تخت غلت زدم . گاهی چشمان غمگین باربد در جلوی دیدگانم
مجسم می شد و گاهی نگاه ها و توجه های بیش از حد فربد به فلورا باعث می شد که به طور ناخواسته به فلورا حساس شوم عاقبت تصمیم گرفتم که از فردا خودم او را به دانشکده برسانم . به همین امید چشمانم را بستم و در حالیکه هوا داشت کم کم رو به روشنایی می رفت خواب چشمانم را ربود .

بی خوابی شب گذشته باعث شد که تا لنگ ظهر بخوابم و به کلی فراموش کنم که قرار بود امروز خودم فلورا را به دانشکده برسانم . عاقبت دل از تختم کندم و از اتاق بیرون آمدم و خیلی سریع کارهایم را انجام دادم و غذای مفصلی برای فلورا تهیه کردم و سپس خودم را آماده کردم که به دنبال او بروم .

دقایقی بعد از خانه بیرون آمدم و به طرف پارکینگ رفتم و با روشن کردن اتومبیلم به طرف دانشکده ی فلورا حرکت کردم .

ساعتی بعد جلوی دانشکده توقف کردم و انتظار فلورا را کشیدم اما درست در همان هنگام اتومبیل لوکس و مدرنی کمی جلوتر توقف کرد و با ناباوری فربد از آن پیاده شد و همانجا ایستاد و شروع به قدم زدن کرد . قلبم در سینه ام فرو ریخت و با خود زمزمه کردم او اینجا چکار می کند ؟ نکند او ..... حرفم را با وحشت قطع کردم و گفتم نه ...نه ... او جرات این کار راندارد ! او درست در جایی ایستاده بود که به راحتی در مقابل چشمانم چشمک می زد . به دقت او را برانداز کردم و آهی از اعماق وجودم کشیدم و با خودم گفتم خدایا اگر این همه سال نمی گذشت به یقین می توانستم قسم بخورم که او خودباربده ، دوباره سرم را چند بار تکان دادم و با خودم گفتم این همه شباهت واقعا عجیبه ! گفتم البته نه ، چندان هم عجیب نیست همین فلورای خودم انگار سیبی که با من نصف شده به یکباره بدنم لرزید و با صدای بریده بریده ای گفتم خدایا انگار هر دو نسخه دوم باربد و فرناز هستند نکند ..... نکند .... او مثل پدرش با ترفند و نقشه های شیطانی وارد سرنوشت دخترم شود نکند سرنوشت لعنتی دوباره هوس کرده که آن سناریو چند سال گذشته را تکرار کند ؟ با این تصورات و این همه شباهت ها به وحشت افتادم و در کمتر از چند دقیقه به کلی اعصابم بهم ریخت .
در همان حال به سر می بردم که فلورا ازدانشکده بیرون آمد و فربد خیلی آرام و خونسرد به طرفش رفت انگار که این قرار از شب قبل ردیف شده بود چون از چهره ی فلورا هم مشخص بود که از دیدن او در اینجا اصلا یکه نخورد بیش از اینکه از فربد خشمگین شوم از دست فلورا وجودم آتشی شد که چرا چنین موضوعی را از من مخفی نگه داشته !

نمی دانم فربد به او چه گفت که فلورا برای لحظاتی سکوت کرد و سپس در کنار او به طرف اتومبیلش قدم برداشتند . وجودم یک پارچه گر گرفت و نفرت تمام بند بند وجودم را لرزاند طوری که نفهمیدم چگونه از اتومبیل پیاده شدم و خودم را به آنها رساندم و با خشم فریاد زدم :
-فلورا !

گویی برق هزار ولت به او وصل شد رنگ چهره اش به کلی پرید. در حالی که از حرص به زحمت نفس می کشیدم با اشاره دست به او گفتم :
-برو توی ماشین تا بیام .

فلورا آنقدر شوکه شده بود که از جایش هیچ حرکتی نکرد . بدون توجه به او با تمام خشم و نفرت رو به فربد کردم و با
تحکم بهش گفتم :
-آقای محترم می شه بپرسم دلیل خاصی داشته که شما به دنبال دختر من اومدید ؟
فربد که با دیدن من کمی جا خورده بود من من کنان گفت :
-قصد .... بدی ندارم .

و عاقبت حرفی که از شنیدن آن گریزان بودم و از آن وحشت داشتم را گفت :
-من به دختر شما علاقه مند شده ام .

بدون اینکه حال خود را بفهمم فریاد زدم :
-شما بی خود کردید که به دختر من علاقه دارید . خوب گوش کنید آقا اگه یکبار دیگه دور دختر من بپلکید روزگارتان را
سیاه می کنم !

فلورا با شنیدن حرفهایی که من به فربد زدم از شرم سرخ شد و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و در حالی که بغض اش را رها می کرد زد زیر گریه و دوان دوان به طرف اتومبیلم رفت . فربد بدون انکه بخواهد از تهدید های من بترسد جسور و بی پروا فلورا را صدا زد و گفت :
-فلورا ، فلورا خانم ....

با خشم برگشتم و به او نگریستم که اوحرفش را قطع کرد و تنها آه بلندی کشید و هیچ نگفت.
انگشت اشاره ام را در هوا تکان دادم و غضب آلود به او گفتم :
-یکبار دیگه می گم آقا سعی کنید خوب توی گوشتون فرو کنید از این به بعد هر وقت دختر منو دیدید صد متر ازش
فاصله می گیرید دقیقا صد متر فهمیدی ؟
و دیگر نتوانستم بیش از این به او نگاه کنم در حالیکه سراپایم از خشم و تنفر می لرزید از کنار او رد شدم و شتابان سواراتومبیل شدم . با اعصاب بهم ریخته پشت رل نشستم و با سرعت از محیط دانشکده دور شدم .
فلورا مثل باران بهاری اشک می ریخت و با هق هق می گفت :
-مامان آخه این چه برخوردی بود که با فربد کردی ؟ تو اونو بدجوری خرد کردی آخه چرا تو یک دفعه اینقدر به من
حساس شدی ؟ باور کن فربد اون پسری که تو فکر می کنی نیست !

با عصبانیت سرش داد کشیدم:
-بسه دیگه تمومش کن نمی خوام حتی یک کلمه از اون حرفی بشنوم.

فلورا در میان اشک و هق هق به یکباره سکوت کرد و این بار بی صدا اشک ریخت.
ساعتی بعد او را به خانه رساندم اماخودم به خانه نرفتم . احتیاج به جایی داشتم که بتوانم دل خودم را خالی کنم بی جهت و بی مقصد و سرگردان خیابانها رادور می زدم و اشک می ریختم و با تمام قدرت فریاد می زدم ای خدا باربد زندگی مرا تباه کرد و منو به قعر بدبختی و بی کسی فرستاد حالا بعد از آن همه سال پر از درد و محنت نوبت پسرش شده که دخترم را به سرنوشت من دچار کند .....
باز وحشیانه فریاد زدم خدایا مگه سرنوشت تلخ من چه لذتی برات داشت که دوباره فرناز و باربد دیگری را در مقابل هم قرار دادی ؟ این بار تقدیر برای فلورای بی گناهم چه خوابی دیده ؟ خدایا خودت به دخترم رحم کن و نگذار بازیچه باربد و
پسرش شود . بی آنکه حال خودم را بفهمم در خیابانها با سرعت رانندگی می کردم و فریاد می زدم و همچنان اشک می ریختم .
زمانی به خودم آمدم که خودم را روبروی امامزاده صالح یافتم با تعجب چند بار پلک زدم و سپس با خودم گفتم من که قرار نبود به زیارت امامزاده صالح بیایم . چگونه این مسیر را طی کردم که خودم نفهمیدم ؟ لبخندی زدم و زمزمه کردم
حتما خدا مرا به این سمت کشانده است ! بادلی شکسته و چشمانی اشک بار به او پناه بردم و در حالی که از ته دل می گریستم از آقا ملتمسانه خواستم که فربد را از سر راه زندگی فلورا بردارد و برای اینکه سرنوشت من برای فلورا تکرار نشود شمع روشن کردم و ساعتها راز و نیاز کردم .

با زیارت امامزاده صالح احساس سبکی بس عجیبی یافتم و عاقبت با دلی پر از امید به خانه برگشتم فلورا را دیدم که آرام و مغموم روی مبل نشسته و به فکر فرو رفته است.
به طرفش رفتم و او را به خود آوردم و در اغوشم گرفتم و با مهربانی گفتم:
- فلورا از من دلخوری ؟

-مامان جون اگه راستش رو بخوای آره ازت دلخورم ! اونم تنها دلیلش اینکه چرا نسبت به من این همه حساس شده ای یا نکند به من اطمینان نداری ؟
با عجله گفتم :
-فلورا جان این چه حرفی است که می زنی ؟ تو اونقدر پاک و نجیبی که من ، تو رو ستایش می کنم . روزی دهها بار خدای خودم را شاکر می شوم که مزد زحمت های من به باد نرفت و توانستم دختری مثل تو تحویل جامعه بدهم .

فلورا که اشک هایش سرازیر شده بود با صدای لرزانی گفت :
-مامان جون پس چرا امروز منو جلوی فربد ضایع کردی ؟ تو همیشه نسبت به مردها منفی فکر می کنی فکر می کنی همه مثل پدرم ....

باز دوباره صدای گریه اش اوج گرفت و دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. شاید هم شرم مانعش شد که بگوید مثل پدر هوسباز من . آخ که چقدر در آن لحظه دلم برایش سوخت بغض عجیبی راه گلویم را گرفت از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و آن را گشودم تا بتوانم کمی نفس بکشم . مثل روز برایم روشن بود که فلورای مغرور من که تا به حال چندین خواستگار آنچنانی را رد کرده حالا دلش را به فربد سپرده و در این بین هیچ کاری هم از دست من بر نمی آید فلورا تمام صفات ظاهری و باطنی اش مثل من بود و فربد درست مثل باربد و حالا این سرنوشت سنگدل و بی رحم خواب جدیدی برای فلورایم دیده بود .
در دل فریاد زدم نه ... نه .... هرگز فلورا را به دست فربد آن هم پسر باربد نخواهم سپرد !

یقینا اگر فرزند شخص دیگری بود مخالفت نمی کردم اما او پسر کسی است که زندگی مرا به خاکستر نشاند او مرا با همه ی آرزوهایم ناکام گذاشت و باعث شد که هرگز خود را در لباس سپید عروسی نبینم . پدر و مادر عزیزم را در بدترین شرایط ممکن از دست دادم که تنها مسببش او بود و هزاران بدبختی دیگر که بعدها کشیدم و اگر بخواهم تک تک آنها را بیان کنم از یک کتاب هم گسترده تر می شود .

آه باربد لعنت به تو خودت بس نبودی ؟ .... حالا می خواهی دور را به پسرت بدهی ؟
آه بلندی کشیدم و به خودم آمدم و زیر لب زمزمه کردم خدایا چقدر روحم خسته است ! آه چقئر احتیاج به آرامش دارم.
فلورا زمزمه هایم را شنید و به طرفم آمد و با لحنی دلسوزانه گفت :
-مامان جون از اینکه من باعث بهم زدن آرامشت شدم معذرت می خوام من ... من حاضرم به خاطر تو روی خیلی چیزها پا بذارم . آخه تو ارزش بیشتری داری من یک تار موی تو رو با یک دنیا هم عوض نخواهم کرد .

ادامه حرفش را بریدم و با لحن خاصی گفتم :
-دوستش داری ؟
فلورا همانند لبو قرمز شد و با شرم گفت :
-کی رو ؟

-همونی که حاضری به خاطر من ازش بگذری ؟

-من هیچ کس را به جز تو دوست ندارم اصلا ما بحث بهتری نداریم ؟
او را در آغوش گرفتم و گفتم :
-فلورا جان با یک مسافرت سه روزه چطوری ؟

-مسافرت ؟ کجا ؟

-نمی دونم چرا یهو به ذهنم رسید که شدیدا به یک مسافرت هر چند کوتاه احتیاج داریم .
-اتفاقا من در این هفته کلاس آنچنانی ندارم .

موهایش را نوازش کردم و گفتم :
-عالیه پس دیگه مشکلی نداریم موافقی به زیارت امام رضا برویم .

فلورا با شنیدن نام امام رضا ناخواسته اشک در چشمانش حلقه بست و گفت:
-من همیشه دلم می خواست به زیارت امام رضا بروم اما متاسفانه هیچ وقت نصیبم نشد !

پس بهتره هر چه زودتر چمدانت را ببندی.

فلورا مثل دوران کودکی اش هورای بلندی کشید و مرا در آغوش گرفت.

سفر به مشهد و زیارت امام رضا یکی از بهترین مسافرت های عمرم بود اما متاسفانه در یک چشم بر هم زدن سه روز تمام شد و تا ما به خودمان آمدیم آماده ی پرواز به تهران بودیم.

دقیقا سه روز بعد از اینکه از مشهد برگشتیم در مطب بودم که پیرزنی وارد اتاقم شد و روبرویم نشست من که به خیال خودم او را بیمار می پنداشتم رو به او گفتم:
-مادر جان مشکلت چیست ؟
اما او بدون توجه به حرفم عینکش را کمی جابه جا کرد و سپس با خود زمزمه کرد :
-باربد حق داشت که عاشق تو باشد !

از حرفش چنان یکه خوردم که متعجبانه پرسیدم:
-چی گفتید ؟

-شما فرناز خانم هستید ؟ درسته ؟

-و شما ؟

-دختر جون من مادر بزرگ فربد هستم .
-فربد کیه ؟
-فربد پسر باربد آشتیانی .

مثل آدم های گیج و منگ به او نگاه کردم و گفتم:
-ولی مادر بزرگ فربد سالهاست که فوت کرده !

پیرزن از دست گیج بازی من حرصی شد و گفت:
-من مادر زن باربد هستم .

انتضار هر چیزی را داشتم به جز این یک مورد مثل اینکه برق هزار ولت به من وصل شد! به خودم لرزیدم و با نفرت به او نگاه کردم و به سختی گفتم :
-از من چی می خوای ؟ چرا به اینجا اومدی ؟

او که به خوبی راز نگاهم را خوانده بود آه بلندی کشید و گفت :
-حق داری از من متنفر باشی آخه این من بودم که زندگی تو را تباه کردم .
-تو چی می خوای بگی ؟ اصلا چی داری می گی ؟

- دختر جان همه چیز را خواهم گفت اما اول اجازه بده که از خودم و خانواده ام شروع کنم .

و او خیلی سریع تر از آنچه فکر می کردم شروع به صحبت کرد :
-یه زمانی توی ایران من به همراه شوهر و پسر و دخترم زندگی خوبی رو می گذروندم اما متاسفانه با چشم و هم چشمی هر چه را که داشتم با دستان خودم نابود کردم آره تنها به خاطر بعضی از اقوام که در کشورهای مختلف زندگی می کردند پایم را توی یک کفش کردم و به شوهرم که مردی ثروتمند بود اصرار کردم که همه چیز را بفروشد و به انگلیس برویم که عاقبت او بر خلاف میل خود و خانواده اش که مخالفت می کردند به خواسته ام تن داد و به ان عمل کرد که ای کاش نمی کرد .

شوهرم با رفتن به انگلیس زود اسیر زرق و برق آنجا شد و طولی نکشید که سر از کاباره ها درآورد و عاقبت شد یه دائم الخمر بعد از مدتی پسرم صد پله از او جلوتر زد و دست های پدرش را از پشت بست و در این میان من وحشتی عجیب برای آینده ی دخترم پیدا کردم که اگر او را از دست می دادم دیگر تمام دوست و اقوام مرا تف و لعنت می کردند ! درست در این منجلاب دست و پا می زدم که برادر تو در یک درگیری پسر مرا کشت! با وحشت گفتم :
-برادر من ؟ پسر تو را کشت ؟

- آره برادر تو پسر مرا به قتل رساند . البته گر چه مقصر اصلی خود پسرم بود اما به هر حال برادرت قاتل بود من که این وسط خانواده ام را از دست داده بودم درست مثل یک آدم روانی شده بودم و تنها دلم می خواست دق دلی ام را روی برادر تو خالی کنم . طبق قانون و اعتراف صادقانه برادرت همه چیز بر علیه او تمام شد و در نهایت او به چندین سال زندان محکوم شد دقیقا نمی دانم چند سال بود اما به خاطر دارم که مدتش خیلی زیاد بود . تا اینکه باربد به انگلیس آمد و برای جلب رضایت ما شاید روزی ده بار به منزلمان می آمد و التماس کنان از ما می خواست که رضایت به آزادی فواد بدهیم اما مامخصوصا خودم از سنگ هم سنگدل تر شده بودم که بخواهم به خواهش ها و تمنا های ان جوان توجه کنم . درست در همین رفت و آمدها ی او بود که فکری به سرم زد یک روز که مثل همیشه برای گرفتن رضایت به منزل ما آمده بود به او گفتم تنها یک شرط برای ازاد شدن فواد دارم و آن هم اینه که تو با دخترم ازدواج کنی در عوض من حکم رضایتم را اعلام می کنم .

باربد وقتی شرط مرا شنید خشمگین شد و با عصبانیت داد کشید من نامزد دارم .

در این هنگام پیرزن نفسی تازه کرد و ادامه داد :
-آره دقیقا باربد همین را گفت و بعد در حالی که به شدت خشمگین و عصبی شده بود از خانه ما بیرون رفت .

پیرزن برای دقایقی سکوت کرد و زیر لب به خود بد و بیراه گفت و ادامه داد :
-خدا از سر گناهانم بگذرد آخ که من با این جوان چه معامله ای کردم ؟
او که انگار با یادآوری خاطرات گذشته اش بیشتر عذاب می کشید با مشت روی زانوی خودش کوبید و گفت :
-چه می دونم شاید وسوسه شدم شیطون منو تحریک کرد ؟ که به او این پیشنهاد را دادم . آخه باربد خیلی خوش قد و قامت و رعنا بود تو دل برو بود و از اون مهمتر جوانمرد و با مرام بود . دلم می خواست که او داماد من بشه تا بعدها بتونم میان خانواده شوهرم و اقوام سری توی سرها بلند کنم و با افتخار اونو به عنوان داماد خودم معرفی کنم . خلاصه باربد به مدت ده روز سر و کله اش در منزل ما پیدا نشد اما وقتی آمد با کمال ناباوری با شرط من موافقت کرد و تنها از من خواست که فواد چیزی در این باره نفهمد . قبل از انکه فواد از زندان آزادشود دخترم که حدودا 18 سال بیشتر هم نداشت بدون هیچ مخالفتی به عقد باربد در آمد شاید هم آنچنان فریفته زیبایی باربد شده بود که نتوانست مخالفت کند . عاقبت او شرط مرا پذیرفت و من هم به قولم عمل کردم و با این بهانه که پسرم به خوابم آمده و لحظه ای روحش آرامش ندارد حکم آزادی فواد را امضاء کردم و او چندی بعد به ایران بازگشت .

تمام بند بند وجودم می لرزید و صدای لرزش دندانهایم به وضوح شنیده می شد و هر لحظه حالم خراب تر می شد . پیرزن که حال مرا دید خیلی عجولانه گفت :

دختر جان تحمل کن تا آخر ماجرا چیزی نمانده بذار همه چیز رو تا آخر بفهمی و بعد ادامه داد :
- باربد در طی شش سالی که با دخترم زندگی کرد هرگز نتوانست علاقه ای به او پیدا کند . باربد همچنان عاشقت بود و مدام اسمت روی لبهایش بود نمی دونم حتما خدا خواسته بوده که به او در حالی که به شدت منزوی و تنها و دلمرده شده بود فربد را بدهد . باربد با تولد فربد جان تازه ای گرفت و طوری عاشقانه او را دوست داشت که تا حدودی این بچه توانست باربد را از تنهایی بیرون بکشد.
اما متاسفانه هر چه باربد روز به روز به فربد علاقه پیدا می کرد دختر من که مادر او بود هیچ علاقه ای به بچه و به بچه داری کردن نداشت . بعد از مدتی به دوستان نابابی رو آورد که تمام زندگیش را به نابودی کشاندند و عاقبت او هم شد لنگه ی پدرش.
بچه و شوهرش را تنها می گذاشت و به همراه پدر بی غیرتش به جاهایی می رفت که نباید می رفت . بعد از چند
هفته ای که از هیچ کدام خبری نبود عاقبت جسد هر دو را در خرابه ای در نزدیکی محله ی خودمان یافتیم و این بود پایان زندگی سیاه من که تنها با طرز فکری اشتباه چندین و چندین نفر را نابود کردم و گناه همه به گردن من افتاد .

بعد از مرگ دخترم باربد خانه اش را عوض کرد و من تا مدتی دیگر هیچ خبری از او و پسرش نداشتم . می دانستم که او از من متنفر است و دلش نمی خواهد که برای لحظه ای هم مرا ببیند به خاطر همین هم هرگز دیگر خودم را در مقابلش افتابی نکردم و همه چیز را با گذشت زمان به فراموشی سپردم .

پیرزن به سختی حرف می زد و نفسش به زحمت بالا می آمد اما با لین حال ادامه داد:
-من بعد از سالها زندگی کردن در غربت و بی کسی عاقبت به ایران بازگشتم و دور از چشم فامیل و آشنا برای خودم
زندگی یک نفره ای رو درست کردم . همین دو سه هفته قبل هم خیلی اتفاقی فهمیدم که باربد به همراه پسرش به ایران برگشته و برای همیشه ساکن تهران شده .....

پیرزن ادامه حرفش را با ناله قطع کرد و دستش را روی قلبش گذاشت ، رنگش به طور وحشتناکی کبود شده ود با این حال هر چه خواست حرفش را ادامه دهد دیگر نتوانست حرفی بزند .
شتابان دستم را گرفت و در حالی که پشت سر هم بر آن بوسه می زد با خواهش و به زحمت گفت :
-فرناز خانم من دیگه نمی تونم حرفهام رو ادامه بدم اما فکر کنم اون حرفهایی رو که باید می گفتم ، گفتم . دخترم منو
ببخش بذار احساس کنم تو مرا بخشیدی تا بار گناهانم کمتر شود بذار با وجدانی آسوده سر به زمین بذارم !

از شنیدن این ماجرا زبانم بند آمده بود و چشمانم قرمز شده بود و اعضای بدنم هم که همچنان می لرزید و هیچ کنترلی بر آن نداشتم.

پیرزن وقتی مرا اینگونه دید دلش به حالم سوخت و بغضش را رها کرد و بعد خود را روی پای من انداخت و گریه و زاری کرد و گفت :
-فرناز خانم به خاطر خدا هم که شده منو ببخش و بهم رحم کن من تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستم بذار فکر کنم که منو بخشیدی . بذار ازت حلالیت بطلبم من با هزاران دردسر و مکافات موفق شدم تو رو پیدا کنم . آخه نه باربد و نه فربد روحشان خبر ندارد که من در ایران زندگی می کنم !

پیرزن همچنان روی زمین جلوی پاهای من افتاده و اشک می ریخت و ناله کنان می گفت :
-فرناز خانم تو رو خدا یه حرفی بزن ! یه چیزی بگو که دلم آروم بگیره . من وقتی برای موندن ندارم من رفتنی ام رفتنی

به زحمت نگاهم را به پیرزن دوختم او در هم مچاله شده بود و با هق هق همچنان می گفت منو ببخش با تمام قدرت سعی کردم خود را کنترل کنم بغض لعنتی ام را فرو دادم و با دستانی لرزان او را از روی زمین بلند کردم و با لکنت به او گفتم :
-پیر ... زن .... بلند شو .... کاش .... این حقایق را چند سال قبل بهم می گفتی که اینقدر دعای شبانه روزم آه و ناله و نفرین پشت سر بارید نباشد . حالا هر چه زودتر بلند شو و برو .... برو که من از تو هیچ کینه ای ندارم من تنها از سرنوشت شوم خودم شاکی بودم و هستم ! ...

اشک امان حرف زدن را از من گرفت و با صدای بلندی برای عشق از دست رفته و سالهای جوانی ام زار زدم و در دل هزاران بار سرنوشتم را نفرین کردم .

زمانی به خودم آمدم که دیگر خبری از آْن پیرزن نبود اصلا نمی دانم که او کی رفته بود ؟
به زحمت از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و رو به آسمان کردم و با صدای بلند فریاد زدم ای خدا چرا ... چرا ... ؟
درست مثل روزی که باربد برای همیشه راهش را از من جدا کرده بود اشک می ریختم و ضجه می زدم اما دیگه هیچ فایده ای نداشت . من نادان برای انتقام از او خودم را هم نابود کردم آخ که چه دیر فهمیدم .... وای لعنت به تو سرنوشت!
با وجودی درهم ریخته از مطب بیرون آمدم و به طرف اتومبیلم رفتم و ساعتها بدون مقصد معینی در خیابانها دور زدم ، اشک ریختم و اشک ریختم . سرنوشت تا توانست مرا بازی داد و به من خندید با وجودی شعله ور فریاد زدم لعنت به تو سرنوشت که اینقدر در حقم ظلم کردی ..... عاقبت ساعتی بعد با حالی که آشفتگی از سرو رویم می بارید و چشمانم متورم شده بود.
به خانه برگشتم . فلورا با دیدنم نگران و پریشان به طرفم آمد و با عجله پرسید :
-مامان جون تو معلومه تا به حال کجا بودی ؟ تلفن مطب رو که جواب نمی دی گوشی ات رو هم که خاموش کرده بودی .

آخه نگفتی من از نگرانی می میرم ؟
فلورا در حین گفتن این حرف ها به چهره ام زل زد و با تعجب پرسید :
-چرا چشمات قرمزه ؟ چرا اینقدر پریشونی ؟

-حالم خوب نیست فقط برایم یه قرص آرام بخش بیار !

فلورا در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت غرغر کنان گفت :
-آخه نباید به من بگی چه اتفاقی برات رخ داده که اینقدر تو رو داغون کرده ؟

آب دهانم را به سختی بلعیدم و به او گفتم :
-فلورا جان خواهش می کنم هیچ سوالی ازم نپرس که نمی تونم جوابت را بدم فقط هر چه سریعتر یه قرص به من بده که سرم داره از درد منفجر می شه .

فلورا بدون آنکه سر از ماجرا در بیاورد با چشمانی متعجب قرص را به همراه لیوان آب به دستم داد.

قرص را خوردم و بعد به او گفتم :
-فلورا جان نگران نباش نمی دونم چرا یکهو تعادلم بهم خورده !

این را گفتم و از جلوی چشمان ناباور او گذشتم و به اتاقم پناه بردم و با وضع آشفته ای خودم را روی تخت رها کردم تاساعتی در عالم بی خیالی بسر برم و این حقیقت زهر ماری را برای مدت کوتاهی هم که شده به فراموشی بسپارم .

شنیدن این واقعیت دردناک درست همانند شوکی شدید بود که بر من وارد شده بود . طوری که به مدت یک هفته مرخصی گرفتم و در خانه ماندم ولی مدام چشمان غمگین باربد در ذهنم تداعی می شد و تازه می فهمیدم که او چه غم بزرگی را در آن چشمان افسون گر مخفی کرده بود . آنقدر ناآرام بودم که لحظه ای خواب و خوراک نداشتم عاقبت بعد از یک هفته به اجبار به مطب رفتم . گر چه اصلا حوصله ی بیمارن مختلف را نداشتم اما چاره ای هم جز سرگرم کردن خودم با آنها ندیدم حداقل این بهترین راهی بود که می توانستم از حال آشفته خودم برای ساعاتی دور باشم .

تا اینکه یک روز که در حال تعطیل کردن مطب بودم و داشتم در اتاق خودم را آماده رفتن می کردم چند ضربه ی کوتاه به در اتاق نواخته شد سرم را بلند کردم و به گمان اینکه منشی مطب است گفتم :
-بفرمایید .

در به آرامی باز شد و ناگهان با دیدن باربد در جایم خشکم زد و با وحشت چند گامی را به عقب برداشتم.

تنها خدا می داند که من در آن لحظه چه حالی داشتم و بس البته او هم حالی بهتر از من نداشت . بسته ی کادو شده ای در دست داشت اما شدت لرزش دستانش طوری بود که نتوانست آن را کنترل کند به خاطر همین آن را روی میز کنار دستش نهاد بعد با گامهای آرام به طرفم آمد ولی من با وحشت دوباره چند قدم به عقب رفتم . عاقبت او توانست تحمل کند و با صدای لرزانی گفت :

-نترس ، نترس منم باربد ، باربد آشتیانی ! همون پسری که با زرنگی دل سنگی تو را آب کرد همون پسری که دل تو رو برد.
یادت میاد چه ماجراهایی با هم داشتیم ؟ یادته چطوری با هم قوم و خویش شدیم ؟ یادته چطوری عاشقت شدم و دلم رابهت سپردم ؟ یادته یه روز بهت گفتم فرناز سرنوشت من و تو می خواهند با هم قمار بزنند ؟ اما تو با بهت و ناباوری گفتی قمار ؟ و من با بی خیالی گفتم آره می بینی که به چه طرز جالبی با هم قوم و خویش شدیم ، تا هر دوی ما به گونه ای حضورمون در برابر هم پررنگ تر شود که شد . اون زمان چه راحت این حرف رو زدم اما .... اما بعدها فهمیدم که واقعا سرنوشت من با سرنوشت تو دست به قمار زد !

باربد سکوت کرد و بغضش را فرو داد و بعد گفت:
-آره آشنایی من و تو شروع یک قمار بود که ازدواج فواد و عاطفه تازه این بازی رو گرم کرد و بعدش هم سرنوشتامون به
ظاهر این وسط مهربون شدند و ما رو بهم رسوندند . من و تو اونقدر ساده بودیم که نمی دونستیم این به هم رسیدن اصلاخوشحالی نداره و این هم یکی دیگه از بازی های کثیف سرنوشت است . سرنوشت من و تو اونقدر با هم قمار زد ، زد ، زد تا عاقبت هر دو خسته و بازنده شدند هر دو بدبخت هر دو آواره .... هر دو با دنیایی از آرزوهایی که بر دلشان ماند ناکام شدند.

باربد در این لحظه دندانهایش را از خشم و تنفر روی هم سایید و گفت:
-سرنوشت لعنتی به بدترین حد ممکن منو از تو جدا کرد به طوری که چاره ای جز جدایی برایم نبود . آره باید از تو جدا می شدم تا فواد سالیان زیادی در زندان آن هم در غربت نپوسد باید از تو جدا می شدم که نوید از دوری پدرش افسرده حال نشود باید از تو جدا می شدم باید از خودم و عشقم می گذشتم تا دل پدر و مادر تو و همین طور عاطفه از بازگشت فواد شادمان می شد باید از تو می گذشتم چون باید می گذشتم ....

باربد بغض کهنه اش را شکست و با صدای بلندی گریست تمام وجودش لرزید اما من مثل آدم های منگ فقط به اون نگاه می کردم و با خودم زمزمه می کردم یعنی این باربد ، همان مرد رویاهای منه! که این چنین مقابلم ایستاده و زار می زند ؟ او همان کسی است که می گفت آدم باید در بدترین شرایط هم خوددار باشد ؟ نه این او نیست ......

به یکباره بغض من هم شکست و از ته دل گریستم و بر بخت هر دویمان ناله کردم و ضجه زدم .

بعد از سالها روبروی هم نشستیم و تنها با اشک و هق هق عقده ی دلتنگی هایمان را بازگو کردیم.
باربد میان اشک و هق هق گفت :
-آخ فرناز تو چه می دونی که وقتی من اون ازدواج لعنتی رو کردم چه حالی داشتم ؟ چه می دونی که وقتی شنیدم پدر و مادرت رو توی یه تصادف لعنتی از دست دادی چه به روزم آمد ؟ چه کشیدم نه ..... نه نمی دونستی که یقین دارم اگه می دونستی زن اون مرتیکه آشغال عوضی نمی شدی ؟ آخ که تو با این کارت وجودم را به نابودی کشاندی ! اما باز نمی تونستم باور کنم که تو زن یه آدم هرزه و هوسباز شدی تا اینکه برای مراسم مادر بدبخت و حسرت به دلم به ایران اومدم و تو رو دیدم . آره وقتی دیدم که یه بچه داری تازه باورم شد که تو دیگه هرگز مال من نخواهی شد . وقتی شنیدم که چطور عاشقانه دخترت را دوست داری فهمیدم که باید قیدت رو بزنم آخه می دونستم تو دیگه فرناز من نیستی بلکه یه مادری !

یه مادر که هیچ وقت حاضر نمی شه به خاطر عشقش بچه اش را کنار بذاره. وقتی با چشمای خودم دیدم که اون نامرد ، بی شرف چطور توی گوش تو و دخترت سیلی زد همون موقع برای همیشه مردم . آره باید می مردم تا اون لحظه رو فراموش می کردم باید خودم رو نابود می کردم تا دیگه بی خیال گریه هات و زندگی سگی ات می شدم باید می مردم و عاقبت مردم.

به انگلیس برگشتم و شدم یه میخواره قهار که کار شبانه روزیش چیزی جز مستی نبود البته این کار حسن خوبی که
داشت و آن این بود که دیگه قیافه مظلوم تو و دخترت مدام جلوم نبود و عذاب نمی کشیدم . دیگه به کلی خودم و هر آنچه که در دل داشتم رو از دست دادم و از همه چیز و همه کس بریدم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با پدر و عاطفه داشته باشم خودم را به قعر نابودی و نیستی فرستادم . آخ که فربد بیچاره ام چه زجر هایی که نکشید و چه مصیبت هایی را که بامن متحمل نشد . بزرگ شدن فربد و به تکامل رسیدن او را تا اینجا فقط لطف خدا می دونم و بس و گرنه من پدری نبودم که در حق او پدری کرده باشم من یه دائم الخمر بودم که او به کمکم شتافت و عاقبت با نیروی عجیبی که داشت منو از این منجلاب نجات داد آخ من چی بودم ؟ ....

باربد چون دیگه نای حرف زدن نداشت باز گریه کرد.

سرم را چندین بار با حسرت تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم من همه چیز را می دانم اما هر چه بود دیگه گذشت ، سرنوشت برای هر دوی ما بد خواست هر دوی ما بازنده شدیم . هر دو بخت بدی داشتیم . بعد لبخند تلخی روی لبهایم نشست و آرام گفتم :

-اما نه .... چندان هم بد نبود تقدیر و سرنوشت ما رو از هم جدا کرد تا یه باربد و فرناز دیگه رو بهم برسونه بهتره دیگه
گذشته ها رو فراموش کنیم آخه توی این قمار لعنتی من و تو دیگه چیزی جز این دو تا نداریم که از دست بدهیم پس تا این دو رو هم نباختیم بهتره دریابیمشون !

باربد که گویی با صحبت من داغ دلش تازه شده بود با صدای بلندتری به گریه اش ادامه داد.

اگر بگویم باربد تا یک ساعت بعد بی وقفه گریه می کرد بیراه نگفتم طوری که چشمان زیبا و خمارش مثل کاسه ای از خون شد . برای یک لحظه که نگاهمان در هم گره خورد من خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و با شرم سرم را پایین انداختم . تمام تنفر چندین ساله ام همانند کوهی از یخ بود که با اولین اشعه های نگاه گرم باربد آب شد . آرام آرام به طرف پنجره رفتم و به آن تکیه دادم و در دل با خود گفتم هنوز هم قلب ویران شده ام اسیر نگاه های جادویی اوست آخه او تنها کسی بود که توانست مرا عاشق کند .

آهی از نهادم بلند شد و بعد به یکباره به گذشته های دور و زمان آشنایی با باربد سفر کردم تمام لحظات و خاطرات با او بودن دوباره در ذهنم به تصویر کشیده شد . با یاد آوردن آنها گاهی لبخند می زدم و گاهی اشک در چشمانم جمع می شد .

با صدای پاره شدن کاغذی چشمم را از پنجره گرفتم و به خودم آمدم و یک لحظه نگاهم به تابلوی زیبایی که باربد در دست داشت افتاد .

روی تابلو با خط زیبایی نوشته بود:
« خدا چنین خواست آنچه خدا بخواهد نیکوست « ( الکساندر دوما )

با خود چندین بار این جمله ی زیبا را تکرار کردم و سپس به باربد نگاه کردم و او لبخند جادویی سالیان قبلش را دوباره به من بخشید که تمام وجودم از حرارت گرمای عشقش جان گرفت.

باربد تابلو را دقیقا روبروی میزم روی دیوار نصب کرد و باز هم بدون آنکه سخنی بر لب آورد نگاهی زیباتر از قبل بهم انداخت که به یکباره تمام مصیبت هایی را که در زندگی کشیده بودم از یاد بردم . عاقبت ساعتی بعد به ناچار از هم دل کندیم و او به خانه اش رفت و من نیز همین طور .

خیلی آرام و بی صدا کلید را به در خانه انداختم و وارد شدم . به محض وارد شدنم به داخل صدای فلورا را شنیدم که ظاهرا داشت با تلفن حرف می زد چون پشت او به من بود اصلا حضور مرا حس نکرد . همین که خواستم به طرف اتاقم بروم ناخواسته صحبت های او به گوشم رسید و در جایم میخکوب شدم . او می گفت :

-آقا فربد خواهش می کنم دیگه به من زنگ نزنید و منو فراموش کنید اینقدر هم دلیلش را ازم نپرسید که خودم هم نمی دانم .....

با تک سرفه ای که کردم فلورا را به خودش آوردم و حضورم را به او اطلاع دادم او با دستپاچگی گوشی را قطع کرد و با رنگ و رویی پریده با لکنت گفت:

-آه .... مامان .... جون شمایید ؟
با دیدن حرکاتش خنده ام گرفت اما به روی خودم نیاوردم و خیلی شمرده و آرام گفتم :
-چرا قطع کردی ؟
-هیچی .... همین طوری .
-مگه کی بود ؟
با من من جوابم را داد و گفت :
-دوستم بود .

لبخندی زدم و گفتم:
-دوستت ؟
او که حالا فهمیده بود من همه چیز رو می دونم نگاهش را با شرم از من گرفت و سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
-به خدا خودش هی زنگ می زنه و اصرار می کنه که بیاد خواستگاری منم هر چه بهونه میارم اون اصلا قانع نمی شه و میگه تا زمانی که دلیلش رو بهم نگیکنار نمی کشم .

خندیدم و گفتم:
-پسر باربده دیگه ، جسور و بی پروا درست مثل پدرش !

فلورا با تعجب نگاهم می کرد می دانستم که او فکر می کرد که ممکنه من هر لحظه عصبانی بشوم و باز به فربد هزاران بد و بیراه بگویم. از میان نگاههای متعجب او گذشتم و به طرف پنجره رفتم و آن را باز کردم و گفتم :
-فلورا جان می خواهی یه قصه برات بگم .

فلورا با بهت و ناباوری از دست رفتارهای من گفت:
-قصه ؟

-آره عزیزم یه قصه ی تلخ و حقیقی !

فلورا چشمانش را مشتاقانه به سویم گرفت و به آرامی گفت :
-من همیشه طالب قصه های واقعی ام پس معطل نکن که سراپا گوشم .

آهی کشیدم و گفتم :
-یکی بود یکی نبود ، یکی که بود خدا بود ، یکی که نبود تو بودی ، یکی بود یکی نبود ؛ یکی که بود من بودم ، یکی که نبود باربد بود . یکی که نبود عشق بود زندگی بود و حس لبریز جاری بودن در هوای دلدادگی ، یکی بود جوون بود زیبا بود و مغرور و رام نشدنی ، من بودم ! یکی بود دلبر و فریبا و زیبا سخن باربد بود و افسونگر . عاقبت همین یکی بودن هایمان ما رو عاشق هم کرد . من به باربد ، باربد به من ، آنچنان عاشق که گویی از ازل با هم زاده شده بودیم . دو دیوانه عاشق که غیر از عشق هیچی حالیمون نبود !

در این هنگام به پنجره تکیه دادم و آهی از سینه ام برخاست و بغضی را که گلویم را گرفته بود به زحمت فرو دادم و گفتم :
-من دختری زیبا و مغرور بودم آنچنان مغرور که هیچ توجهی به دیگران نمی کردم . خواستگاران زیادی رو با تحقیر رد
کردم اما در برابر نگاه نافذ باربد چنان مجذوب زیبایی و دلبری او شدم که غرورم تاب نیاورد و خیلی سریع منو رسوا کرد .

باربد هم جوونی آراسته ، خوش لباس ، زیبا روی و خوش سخن بود که به هر گوشه اش دلی آویزان بود اما او نیز مفتون و دلباخته عشق من شد . من شدم همه کس و همه چیز باربد ، باربد شد تمام روز و شب من .

دیگه نتونستم جلوی بغض ام را بگیرم و به یکباره زدم زیر گریه میان اشک و گریه ادامه دادم :
-باربد اومد و همهمه ای در دلم برپا کرد دلم رو زار و نزار کرد طوری که لحظه ای از یادش فارغ نبودم . من هم طوری خانه ی دل باربد رو به آتش کشیده بودم که جز دیدار و کنار من ماندن چیزی ارضایش نمی کرد . این چنین در هوای عشق به نامزدی هم در آمدیم البته می دونی که عاشقی ناز و افاده زیاد داره آخ که چه بسیار ناز هم رو خریدیم و چه روزهایی که به نازکشی و قهر گذشت و چه شبها که تا صبح گریه رو بهونه می کردیم وای که چه هوایی بود !

باز در اینجا با صدای بلندی گریستم و گفتم :
-وای که ما چه زود پیر شدیم ! آخ فلورا جان تو چه می دونی که ما چگونه دیوانه وار عاشق هم بودیم ؟ لحظه ای بی هم زنده بودن را گمان نمی کردیم اما در میان این همه عشقر و بمیرم و نمیرم ها یه روز سرنوشت اومد و باربد منو به اجبار برای کار خیر و آزادی دایی فواد به انگلیس برد البته به انگلیس که نه در واقع مقیم شهر جدایی شد . باربد رفته بود که دو سه هفته ای برگردد اما رفت و رفتنش مرا خاکستر کرد . باربد رفت و نمی دونم چه پیش اومد که در غربت هوای عشق تازه دل و دین و عقل و هوشش را ربود و مرا با اندوهی سنگین به آتش حسرت نشاند . باربد رفت و دیگر خبری از او نشد چند مرتبه پیگیرش که شدم جواب سر بالا داد گاهی ادامه تحصیل گاهی بیزنس ، گاهی اقامت دائم . هر دفعه یک بهانه آورد و آخر معلوم شد که همونجا زن گرفته .

با صدای بلندی میان اشک و هق هق فریاد زدم :
-حق من این نبود به خدا حق من این نبود .... رفت و هر چه بین ما بود تمام شد باربد رفت و رفتنش آتش به جانم زد
آنچنان افسرده و منزوی شده بودم که غیر از مرگ هیچ آرزویی نداشتم . آخه باورم نمی شد کسی که با من چنین کرده تموم جون و عمرم بوده که تموم عمر و جونش بودم ! کسی چنین کاری رو کرده بود که بی من می مرد کسی که هیچ وقت باور نمی کردم چنین راحت و ساده از من بگذرد . آخه باربد شخصیت بزرگی داشت صبور و مهربان بود . با همه همزبون بود نه فقط با من پس از این عذاب و کابوس چند ماهی در بستر بیماری و عزا افتاده بودم و تازه می خواستم جون تازه بگیرم و زندگی رو از نو شروع کنم کا بابا و مامان در تصادفی کشته شدند و عذاب های من دوباره برگشت و من فقط باربد را در این وسط مقصر می دانستم . حنی مقصر مرگ پدر و مادرم ! به همین خاطر عشق به انتقام لحظه ای رهایم نمی کرد انتقامی که سرنوشتم رو به کلی تغییر داد . از لج باربد و علی رغم مخالفت های دایی فواد با رامین ، پدر تو ازدواج کردم کسی که به حد مرگ ازش نفرت داشتم و کاملا می دانستم که چه موجود پست و رذلیه اما چه کنم که اگر با او ازدواج نمی کردم لحظه ای حس انتقام ازم دور نمی شد ازدواجی که تمام لحظه اهیش برایم کابوس و زجر بود خودم را فنای حماقت و لجبازی کودکانه کردم به خیال اینکه باربد عذاب بکشد نمی دونم شاید هم کشید .....

به اینجا که رسیدم دیگه بریدم و نتوانستم بیش از آن روزهای پردرد را بیان کنم. فلورا به طرفم آمد در حالی که تمام این مدت همپای من اشک م ریخت خودش را در آغوشم رها کرد و با صدای بلندی زد زیر گریه و برای سرگذشت تلخ من از ته دل در آغوشم گریست .
* * * *

چندی بعد فلورا و فربد در یک مراسم فوق العاده با شکوه با هم پیمان زناشویی بستند فلورا در لباس سپید عروس صد برابر زیباتر شده بود. طوری که فربد برای لحظه ای هم او را تنها نمی گذاشت و درست مثل پروانه به دورش می چرخید وقتی به او نگاه می کردم اشک هایم ناخواسته به روی گونه هایم غلت می خورد . آخه دست خودم که نبود باور نمی کردم بالاخره فلورایم را بزرگ کرده ام و حالا او را در لباس سپید خوشبختی می بینم !
در این حال بودم که باربد به طرف آنها رفت و فربد را در آغوش گرفت و به او تبریک گفت باربد هم برای لحظاتی احساساتی شد و اشک در چشمانش جمع شد اما به زحمت خود را کنترل کرد . سپس جعبه ای را از جیبش بیرون آورد و لحظه ای بعد سرویس جواهرات بسیار زیبایی را بادستانی که به وضوح می لرزید به گردن و دستان فلورا انداخت و پیشانی او را بوسید و برای او هم با بغض آرزوی خوشبختی کرد . برای لحظاتی به سرویس جواهرات فلورا که بر بدنش می درخشید زل زدم و با خودم گفتم چقدر این جواهرات برایم آشناست . برای دقایقی می شد که سرویس جواهرات فکرم را مشغول کرده بود عاطفه که کنارم ایستاده بود گویی فکرم راخواند چون گفت :
-فرناز جون سرویس فلورا برایت آشنا نیست ؟

-چرا اتفاقا داشتم به همین فکر می کردم اما متاسفانه چیزی یادم نیامد .
-این همون جواهراتی بود که باربد برای نامزدی به تو هدیه کرده بود . زمانی که همه چیز بینتون تموم شد یادت هست تو اونها رو روی میز توی اتاقت گذاشتی و رفتی ، من اونها رو برداشتم و تصمیم گرفتم یه مدت امانت نگه دارم . تا اینکه باربد برای مراسم مادرم اومد ایران و در یک فرصت از من خواست تموم چیزهای متعلق به تو را به او بدهم . من هم تنها از تو همین جواهرات رو داشتم و به او پس دادم . او هم ظاهرا اونها رو نگه داشت تا الان که انگار قسمت فلورا شد نه تو .

دوباره اشک در چشمانم جمع شد و به جواهراتی که بر تن فلورا می درخشید زل زدم و با خود گفتم که اینطور پس بالاخره آنها نصیب دخترم شدند.
عاطفه مرا در آغوش گرفت و گفت :
-عزیزم ، تو و باربد سرنوشت عجیبی داشتید بهتره در اولین فرصت سرگذشتتان را بنویسید و به چاپ برسونید .

درست مانند کودکی که به وجد آید از پیشنهاد عاطفه ذوق کردم و گفتم:
-عاطفه جان حتما این کار رو انجام خواهم داد .

عاطفه در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:

- حالا بهتره فعلا از این فکر بیایی بیرون تا به اتفاق به نزد عروس و داماد برویم .

آن شب هم با تمام خوشی هایش گذشت . روز بعد فلورا و فربد چمدان خود را بستند و عازم ماه عسل شدند آنها از قبل برنامه سفرشان به ایتالیا را ردیف کرده بودند . حالا در آستانه رفتن به شهر زیبا و افسانه ای رم بودند . روز پرواز آنها فواد ؛ عاطفه ، نوید و همسرش ، من و باربد همگی به فرودگاه رفتیم و آن دو را بدرقه کردیم .

زمانی که فلورا مرا تنها گذاشت و هر لحظه دور و دورتر می شد اشک هایم مثل باران سیل آسایی پهنای صورتم را در بر گرفته بود تازه می فهمیدم که چقدر به او وابسته هستم آخه او برای اولین باری بود که از من جدا می شد و مرا تنها می گذاشت . وای که در آن دقایق چقدر برای فلورا گریستم اصلا باور نمی کردم که من او را عروس کرده باشم و بتوانم او را در اوج خوشبختی ببینم .

زمانی به خودم آمدم که ساعتی از پرواز آنها گذشته بود با عجله به دور و برم نگاه کردم نه خبری از خانواده فواد بود و نه باربد ! با خود زمزمه کردم یعنی آنها بدون اینکه مرا به خودم آورند رهایم کردند و رفتند ؟ شاید هم می خواستند مرا به حال خودم بگذارند اشک هایم را پاک کردم و به طرف اتومبیلم رفتم که ناگهان شاخه گل قرمزی را روی کاپوت اتومبیلم دیدم با تعجب آن را برداشتم و بوییدم و برای لحظاتی چشمانم را بستم که یکدفعه چهره ی زیبا و دوست داشتنی باربد در ذهنم مجسم شد . نگاهی به دور و برم انداختم ولی او را نیافتم با عجله سوار اتومبیل شدم و با خودم گفتم دیگه هرگز اجازه نخواهم داد حتی برای لحظه ای باربد از من دور باشد . من و او دیگر باید خود را وقف یکدیگر کنیم باید تنهایی های هم را پر کنیم .

با این تصورات به سرعت از آنجا دور شدم هنوز دقایقی نگذشته بود که او را در خیابان دیدم که یک دستش در جیب پالتویش بود و در دست دیگرش سیگاری داشت که با ولع خاصی به آن پک می زد . چند بوق ممتد برای او زدم اما او
گویی که در این عالم نبود شاید هم از اینکه فربد او را تنها گذاشته دلش گرفته بود . به هر حال ناچار شدم برای اینکه او را به خود آورم جلوی پایش ترمز محکمی بگیرم . این کار را که کردم چهره ی باربد در آن لحظه واقعا دیدنی بود از ترس یه هوا پرید و سپس با چهره ی فوق العاده خشمگین برگشت که به من بد و بیراه بگوید اما با دیدنم خشم اش فرو نشست .

به او خندیدم و گفتم :
-آقا باربد این تنها جواب یکی از آن ترمز هایی بود که روزگاری با گرفتنش مرا اذیت می کردی و به وحشت می انداختی !

باربد آخرین پک را به سیگارش زد و بعد دود آن را همراه آهی بلند از سینه خارج کرد و با صدای گرفته ای گفت:

- یاد اون دوران بخیر یاد اون شیطنت ها هزاران بار بخیر آه که چقدر زمان زود گذشت ! ....

با این حرف باربد برای لحظاتی به آن دوران پر از شیطنت فکر کردم و سپس خنده ام به گریه تبدیل شد با اشک و هق هق از او خواستم تا سوار شود.
باربد بدون هیچ مخالفتی سوار شد و در کنارم نشست در همان موقع اتومبیلی از کنارمان ردشد که صدای ضبطش زیاد بود و خواننده می خواند:

» نگو ، نگو دیره ، واسه ی دوباره عاشق شدن ، نگو ، نگو نمی شه
دوباره لیلی و مجنون شدن ، من فقط تو رو می خوام توی بیداری تو رویا ، سر سپرده ی تو هستم این تویی که می پرستم« .....

اتومبیل هر لحظه دورتر می شد و من دیگر نمی توانستم ادامه ی این ترانه ی زیبا که وصف دل ما بود را بشنوم اشک هایم را پاک کردم و دستم را روی دنده گذاشتم و با صدای گرفته ای رو به باربد گفتم :
-آقا مقصدتان به طرف ....

باربد ادامه حرفم را قطع کرد و با بغض گفت:
-دوباره عاشق شدن .

و بعد دستش را روی دستم گذاشت در حالیکه گرمای دستش بند بند وجودم را از هم می گسست با سرعت از آنجا دور شدم و با صدای لرزانی گفتم :

-پس پیش به سوی قماری دیگر .....

پایان

  • elahe golipor

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی